تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا
تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا

جامعه بدون گفتگو – جامعه بدون تفکر و اندیشه است.

 

هانا آرِنْت- به آلمانی  Hannah Arendt دسامبر ۱۹۷۵ در نیویورک)، فیلسوف (فلسفهٔ سیاسی و تاریخ‌نگار آلمانی - آمریکایی بود. هانا آرنت، از مهم‌ترین اندیشمندانی بود که آرا و افکارش تأثیری ژرف در سدهٔ بیستم میلادی بر جای گذاشت.

بررسی ــ البته اجمالی ــ دیدگاه و نظریات آرنت دربارهٔ برخی از مهم‌ترین مسائل و مقولات سیاسی عصر مدرن از جملهانقلاب، جامعهٔ مدرن و توتالیتاریسم.

 به گفته آرنت، انقلاب‌ها تنها رویدادهای سیاسی‌ای هستند که مارا به‌طور مستقیم با مفهوم «شروع و آغاز» درگیر می‌کنند، زیرا هر انقلابی کوششی است برای ایجاد فضای سیاسی جدیدی. آرنت ویژگی انقلاب‌های مدرنی چون انقلاب فرانسه و آمریکا را در تجربهٔ قابلیت‌های سیاسی می‌بیند که در جهت ایجاد فضای آزاد شکل می‌گیرد.

با وجود این آرنت معتقد است که انقلاب فرانسه و انقلاب آمریکا هیچ‌یک قادر به ایجاد فضای آزاد مستمر و مداومی نبوده‌اند که در آن تصمیمات به صورت جمعی گرفته شود. آرنت شکست انقلاب فرانسه را در طرح مسئلهٔ رفاه اجتماعی از طریق نهادهای سیاسی می‌بیند.

 به عقیدهٔ او کوشش انقلابیون فرانسه برای حل مسئلهٔ اجتماعی موجب تضعیف و شکست نهادهای سیاسی می‌شود. تجلی این شکست را می‌توان در این جمله معروف سنژوست، انقلابی معروف آن دوره، دید که می‌گوید:

-          «تنگ‌دستان نیروی زمین هستند»، به عبارت دیگر از دیدگاه آرنت موضوع اصلی انقلاب فرانسه مسئله خوشبختی است و نه مفهوم آزادی به گفته او انقلابیون آمریکایی از چنین مسئله‌ای در امان بودند، زیرا انقلاب آمریکا با شورشی برای نان شروع نشد؛ بلکه کوششی بود برای به‌دست‌آوردن استقلال سیاسی.

از نظر آرنت مدل آزادی سیاسی را که پدران انقلاب آمریکا در جستجوی آن بودند، می‌توان در مفهوم   isonomia  یا برابری در برابر قانون دوران آتن باستان یافت، به همین دلیل آرنت انقلاب آمریکا را به عنوان تجربه‌ای نو بررسی می‌کند، زیرا به قول او این انقلاب پایه‌های دموکراسی مدرن را پایه‌گذاری می‌کند؛ ولی او انتقادهایی نیز به نحوهٔ عمل دموکراسی‌آمریکایی دارد.

 از نظر آرنت شهروند آمریکایی با وجود بهره‌بردن از حقوق فردی و داشتن امنیت لازم در مقابل تهدید هرگونه اتوریته خودسرانه، امکان تمرین کامل قابلیت‌های سیاسی خود را نمی‌یابد. آرنت بهترین مثال چنین وضعیتی را در مسئلهٔ واترگیت می‌بیند که از نظر او شکلی از تبهکاری سیاسی است که دموکراسی را به خطر می‌اندازد.

همان‌طور که می‌بینیم آرنت در گسست کامل با سنت دموکراسی با میانجی است.

-          نقد او از لیبرالیسم سیاسی را می‌توان در ارتباط مستقیم با نقد او از مدرنیته دید. از نظر آرنت یکی از ویژگی‌های مهم جهان مدرن، سلطهٔ امور خصوصی بر امور عمومی است. به قول او در مدرنیته توجه انسان‌ها بیشتر به سوی مفهوم «زندگی» سوق می‌یابد و مفهوم جهان سیاسی معنای خود را از دست می‌دهد.

این افول گستردهٔ همگانی در دوره مدرن، یعنی انحطاط فضایی که در دورهٔ باستان، انسان‌ها در آن هویتِ خود را بازمی‌یافتند وسنت‌ها در آن بازتولید می‌شدند. به عکس دورهٔ باستان در دوره مدرن این ارزش‌های انسان کارگر یا animal laborans  است که در تقابل اندیشه‌های چون آزادی و کثرت‌گرایی برای کل جامعه مطرح می‌شوند؛ بدین گونه هدف دیگر فعالیت برای دست‌یافتن به آزادی در فضای عمومی نیست، بلکه تأمین و تضمین ضرورت‌های اولیه زندگی است.

 از این رو آرنت معتقد است که جامعهٔ مدرن جامعه توده‌ای است؛ یعنی جامعه‌ای متشکل از انسان‌های شکل یافته که در جستجوی جهان مشترک نیستند. پس، از دیدگاه او جامعهٔ مدرن متشکل از افراد بی‌ریشه و سطحی‌نگری است که فقط به دنبال رفع احتیاجات حیوانی خود هستند این افراد با بیگانه‌شدن نسبت به جهان، قوه داوری و حس عمومی و بیطرفی خود را از دست می‌دهند؛ نتیجه اینکه این عده در برابر دو پدیده قرار می‌گیرند:

-           نخست حس آزادی خود را ازدست می‌دهند و سپس به طرف بی‌معنایی می‌روند.

در اینجا آرنت مقایسه‌ای میان شهروندان جوامع مدرن و جوامع قدیم می‌کند و به این نتیجه می‌رسد که آنچه به شهروندان و جوامع قدیم معنا می‌داد حس واقعیتی بود که از آن برخوردار بودند، این حس واقعیت موجب می‌شد که شهروندانِ دولت‌شهرهای آتن و روم باستان، جهان مشترک خود را همچون خانه خود حس کنند؛ زیرا این جهان مشترک فضای عمومی بود که این افراد در آن می‌توانستند از سوی دیگران دیده و شنیده بشوند، لذا برای آرنت دیده‌شدن و شنیده‌شدن فقط درچارچوب کثرت بشری امکان‌پذیر است؛ آنجا که این چارچوب نابود شود انسان‌ها به موجودات بی‌معنایی تبدیل می‌شوند که به صورت بهترین عناصر برای نظام‌های توتالیتر درمی‌آیند.

 از نظر آرنت دلیل وجود اردوگاه‌های مرگ نازی و کولاک‌های استالینی، انهدام کثرت بشری و تقلیل انسان‌ها به یک نوع انسان است.

-           به عبارت دیگر توتالیتاریسم، فردیت انسان‌ها را خرد می‌کند و آنها را، «به هیچ» تقلیل می‌دهد، تا حدی که دیگر هیچ‌کس دیده و شنیده نشود؛ بنابراین با وجود اینکه به نظر می‌رسد که همه در همه جا به صورت توده میلیونی حضور دارند ولی در واقع هیچ‌کس در هیچ جا حضور واقعی ندارد، بدین گونه همه در بدبختی و فلاکت با هم دیگر شریک و برابرند ولی هیچ جهان مشترکی وجود ندارد که در آن، انسان‌ها فردیت خود را در کثرت عقاید به دست آورند بهترین بیان چنین وضعی را می‌توان در جمله معروف مارچلو ماسترویانی در فیلم «یک روز خاص اتوره اسکولا دید» که می‌گوید:

-          این مستأجر طبقه شیشم نیست که با فاشیسم مخالف است بلکه فاشیسم است که با مستأجر طبقه شیش مخالف است.

با دقتِ روش‌شناختی به آثار آرنت می‌توان نتیجه گرفت که توجه او به ایدولوژی‌های توتالیتاریسم در واقع در امتداد تحقیق او در مورد سیاست مدرن قرار می‌گیرد، از نگاه آرنت نازیسم و استالینیسم اَشکال جدید و ترسناکی از زندگی سیاسی مدرن است که برای نخستین بار در تاریخ بشری ظهور می‌کند و بنابراین متفکران سیاسی چون ارسطو و منتسکیو قابلیت پیش‌بینی آن‌ها را نداشتند، آنچه به عنوان پدیدهٔ جدید در نظام توتالیتر جلوه می‌کند، استفاده این رژیم‌ها از عنصر «ترور» است.

 به گفته آرنت مسئله اینجاست که در این شکل از رژیم‌های سیاسی، ترور، دیگر یک وسیله برای پیشبرد اهداف دیکتاتوری نیست بلکه «ترور» خود، بخشی از ساختهٔ سیاسی جامعه است به همین دلیل در چنین ساختارهایی شهروندان از یک دیگر می‌هراسند و ما با بحران شهروندی روبه‌رو هستیم.

 از نظر آرنت این بحران شهروندی با بحران اندیشه همراه است زیرا در چنین فضایی جایی برای بحث و گفت‌گو باقی نمانده‌است.

به گفته آرنت از آنجا که فکر خود امری گفتگویی است (زیرا در جهان مشترک انسان‌ها معنا می‌یابد) بنابراین پایان گفتگو به منزله پایان تفکر است. از آنجا که فکر کردن، به انسان‌ها قدرت داوری در مورد «شر» را می‌دهد، بنابراین عدم تفکر قدرت مبارزه با شر را از آنان می‌گیرد. به عبارت دیگر اگر اندیشیدن در جستجوی معنا بودن و پرسش طرح‌کردن در مورد جهان و دربارهٔ مسئولیت انسانی در جهان است، پس عدم طرح پرسش عدم مسئولیت فردی را به همراه دارد.[1]

جالب است که جمله  آغازین فصل «عمل» در کتاب «وضع بشری» هانا آرنت از دینسن وام گرفته شده است: «همه‌ی غصه‌ها قابل تحمل‌اند اگر از آن‌ها قصه ای درآورید و بازگو کنید» (همان، 46).  

آرنت در «آیشمان در اورشلیم» می‌گوید،

-           بزرگ‌ترین شر تاریخ زمانی روی می‌دهد که شر نه از سوی دیوانگان، که از سوی مردمی که در میادین عمومی شهر پرسه می‌زنند به جامعه تزریق شود.

-          ابتذال حقیقی زمانی روی می‌دهد که احمق‌ترین افراد به روشنفکران جامعه بدل شوند و عادی‌سازی شر را در همه سطوح خود درونی کنند. 

-          عادی‌سازی شر زمانی بحران می‌آفریند که جماعتی متلون جای روشنفکران را بگیرند و مردم نیز «این چرب زبانان را از عاقلان ارزشمندتر بدانند»، کسانی که برای دیده شدن له و علیه خود مناقشه به راه می‌اندازند. 

آرنت به ما امکان می‌دهد تا دریابیم که شر تنها در مواقع بحرانی جامعه روی نمی‌دهد، بلکه اکنون اشکال نامحسوس‌تری یافته و به بخشی از زندگی معاصر بدل شده است.



[1] جهانبگلو، آرنت و سیاست مدرن، ۱۶۰–۱۶۴.

نقش نظام آموزشی در عقب ماندگی ایران

آموزش در ایران قاجاری  قرن نوزدهم میلادی در– ایرانی که از خواب گران غفلت صفویان بیدار  شده بود؟

 

ایران قاجاری نامی است که اشاره به دوره‌ای ۱۳۰ ساله از تاریخ ایران میان سال‌های ۱۱۷۵ تا ۱۳۰۴ خورشیدی و تحت سلطه دودمان قاجار دارد. هم‌زمان با دوران حکومت قاجاریه که مصادف با اوج انقلاب صنعتی در اروپا بود، ایران با دنیای غرب آشنا گردید. بسیاری از دستاوردهای دنیای صنعتی همچون کارخانه‌های تولید انبوه، تولید الکتریسیته، چاپخانه، تلگراف، تلفن، چراغ برق، شهرسازی مدرن، راهسازی مدرن، خط آهن، سالن اپرا (که در ایران به سالن تعزیه تغییر کاربری داد) در کشورهای صنعتی بوقوع پیوسته بودند، بنابراین در ایران نیز تلاش گردید که مشابه آن‌ها به اجرا گذاشته یا احداث گردد.

دولتمردان این دوره به ظاهر تمدن توجه و علاقه داشتند ولی به اساس تمدن که دانش و خرد است، تا سالهای آخر حکومت تنها در دوره ناصرالدین شاه تلاشی صورت نگرفت. در حالی که اروپا تمام دست اندازهای پیشرفت را از بین می برد، دولت های ما همچنان گرفتار سنت و گذشته بودند و غافل از گذر قافله تمدن.

آموزش یکی از اساسی ترین نیازها و وسیله انتقال دانش است. با نگانی به نظام آموزش ایران در دوره قاجار می توان درک کرد که چرا در زمنیه های دانش و علوم جدید این قدر عقب مانده و فقیر است و اگر ما دانشمندانی در زمینه های مختلف نداشته و نداریم. جای تعجب نخواهد بود چون که خانه از پایه ویران است!!

شیوه آموزش و سواد آموزی عمومی در ایران

مراکز آموزشی در قرون متأخر، به ویژه دورة «قاجاریه» مکتبخانه ها بودنـد. مکتبخانه ها آموزشگاه های همگانی اما سازمان نیافتـه ای بودنـد کـه تعلـیم کودکـان در سطوح ابتدایی و بسیار پایین به طور عام و آموزش قرآن را به طور ویژه عهده دار بودند. توجه به دانش و آموزش، از دوره های باستان در ایران زمین وجـود داشـت. پـس از ورود اسلام و توصیه دین آسمانی بر لـزوم علـم انـدوزی، بـرخلاف اینکـه آمـوزش در سطوح پایین، متصدی حکومتی و پشتوانه قوی مالی نداشت، اما همت مسلمانان به این امر آنان را به تشکیل واحدهای کوچک و پراکنده آموزشی در قالب مکتبخانه با هزینه شخصی واداشت. سیاح انگلیسی (واتسن ) که در اوایل دوره قاجاریه به ایران آمده بود، وضـعیت فوق را چنین توصیف میکند: «هیچگونه مدارس ملی در ایران نیست. در تمام شهرها و روستاها، ملاها یا روحانیون هستند که کودکان را تعلیم میدهند، ولی چگـونگی انجـام این کار بین آنها و اولیای اطفالی که تعلیم میگیرند، هماهنگ میشود ( .» نگاه کنیـد بـه: واتسن،.134).

مکتبخانه در ساده ترین تعریف، مکانی بود که در آن کودکان بـه یـادگیری درس و سواد می نشستند و زن یا مردی به نام «ملابـاجی» و «مـلا مکتـبدار» در قبـال دریافـت اجرت ماهانه ای، فرزندان خردسال افراد را سرپرستی نموده و به آنان سواد میآموختند. درباره ویژگیهای محل تحصیل یا مکتب نیز تقریباً در تمـام منـابع توافـق رأی وجـود دارد. «سوسمارالدوله» مکتب را عبارت از دکـانی مـی دانـد کـه «هـرکس از هـر کـاری درمانده و رانده میشد، در سر کوچه عده ای بچه را میان گرد و خاک و زباله و بخـار و دود جمع میکرد و به آنها تعلیم میداد  » ( رضازاده ملک، 1345. :123)

 

زین العابدین مراغه ای نیز در کتاب «سیاحتنامه ابراهیم بیـک» بـه انتقـاد از اوضـاع نامطلوب و تأسف بار اجتماعی آن زمان ایران پرداخته است. او از تنها مکتـب در شـهر شاهرود بازدید کرد و از آن به عنوان جایی نام برد که حدوداً سـی ذرع طـول و ده ذرع عرض داشت و شاگردان آن برخی روی خاک، بعضی بر روی نمد پاره، چند نفر هم بر روی حصیر و جمعی بر روی پارچه گلیمی برای تعلـیم نشـسته انـد (مراغـه ای، 1353 : ۴۴)

مکتب خانه

 برخی نیز فرش مکتب خانه را اینگونه توصیف کردهاند « : یک دست نمد بـا یـک میانفرش قالی و یک پتو کرمانی گلی رنگ تا کرده برای جایگاه ملا و پشتی آخوند هم رختخواب خودش... در چـادر شـب پیچیـده...» (مـستوفی، 1344 :218 – 215 )

البتـه کسانی نیز به دلیل دید خاصشان مکتب را چنـین توصـیف کـردهانـد و آن را دخمـه ای میدانند که فقط اسم آن مکتب (محل تحصیل) است ولی با این منظـور هـیچ مناسـبتی ندارد (طبری، 94 ـ 89 ،105 ـ 99 ،129ـ 126 .) مکتبخانـه هـا معمـولاً در دکـانهـا و  اتاقهای داخل گذرها و بالاخانه های مشرف به کوچه و اتاقهای جلوی هشتی خانه هـا و مکانهای پرت و دور افتاده تشکیل میشدند. در مناطقی نیز مکتب، زیرزمینی بود که چند پله میخورد تا به داخل آن میرسید (ارفع، 1345 :80 .(

مکتب خانه ها در زمستان با یک منقل پر از زغال، گرم می شد و تابستان ها هم گاه مکتب خانـه تعطیـل نبـود و در زیرزمین تشکیل میگردید» (نجمی، 1368 :195ـ 196  .(  

در مکتب خانه برای نشستن بچه ها، میز و صـندلی وجـود نداشـت و آنـان بـر روی زیراندازهایی مثل قالیچه، پادری، تکه قالی، گلیم، نمد، حصیر، دسـتمال ( زیرانـدازهایی که مطابق وسع خانواده به همراه میآوردند) می نشستند. آبخوری هر یک، کوزه سـفالی کوچکی بود که هر صبح آن را پر از آب میکردند و با خود به مکتبخانه مـیآوردنـد . زمستانها نیز، منقل کوچک آتش بـه همـراه داشـتند فـرش مکتـب خانـه زیرانـدازهای تکه پارچه بچه ها بود و کف آن از آجر یا کاهگل پوشیده شده بود. تابـستان هـا بچـه هـا برای خنک شدن روی آن را آبپاشی میکردند. مکتبخانه ها ( دکان یا اتـاق) مـستراح نداشتند، بنابراین کودکان برای رفع حاجت یا به خانه های خود برمـیگـشتند و یـا اگـر مسجد و مستراح عمومی نزدیکیای در مکتب بود، به آنجا میرفتند.

 

معلمان مکتب خانه

 ملای مکتبدار، امور مکتبخانه را برعهده داشت. «ملابـاجی» هـم زنـی بـه ظـاهر شایسته و با چارقد بود. این دو نفر با تلخی و خشونت با بچه ها برخورد مـیکردنـد تـا بچه ها از آنها حساب ببرند. هر دو ملا، ابزاری برای کار داشتند که عبارت بودند از میـز چهارپایه کوتاهی که جلو آنها قرار میگرفت، قلمدانی که چند قلم نیِ ریز و درشـت و یک دوات لیقهای در آن بود، چوب ـ فلک و عصا و چند چوب کوتـاه و بلنـد و چنـد ترکه تازه برای کتک زدن بر روی آن قرار داشت. عـصای مکتـبدار بـرای آن بـود کـه اطفال خاطی را با خم سر آن که به گردنشان میافکند، به سوی خود بکشد. چوب بلند نیز برای کتک زدن افراد دورتر و چوب کوتاه و کوتاهترش بـرای بچـههـای نزدیـک و نزدیکتر بکار میرفت . چوب فلک برای شاگردانی بود که تکالیفشان را انجـام نـداده بودند و چنین قصوری قابل گذشت نبود.

 از مکتبخانه صدای ملا بلند می شد که دائماً در حال امر و نهی به شاگردان بود ( نجمی، 1368 :142ـ 141 .( مکتبدارها اکثراً سواد چندانی نداشتند و نه تنهـا عـده ای از آنـان، مدرسـه طـلاب ندیده بودند بلکه حتی به زحمـت مکتـب را تمـام کـرده بودنـد. اینهـا اعـم از مـلا یـا ملاباجی، میرزا یا پیرمرد معمم یا میرزا باجی، عهـده دار تـدریس کودکـان و نوجوانـان بودند (ناطق، 1375 :29 ) و با تکیه بر زور و تهدید مـیخواسـتند آنچـه را خودشـان و جامعة روز دانش تلقی میکرد، به شاگردان انتقال دهند . مکتبداری موفـق تـر بـود کـه بیرحمتر باشد و بتواند چوب بزند ( شهری، 1369 :448 ـ 447 .(

یکی از وسایل تنبیه و مجازات بچه های بازیگوش، متمرد و تنبل چوب و فلک بود که به دستور معلم، شاگرد تنبل را روی زمین میخواباندند و پاهایش را در تسمه فلک میگذاشتند. آنگـاه دو نفـر شاگرد مکتبخانه، دو طرف فلک را میگرفتند و فراش هم با ترکه های آلبالو کـه غالبـاً آنها را در آب خوابانیده بودند، شروع به زدن به روی لاله هـای گـوش و لای انگـشتان میکردند ( نجمی، 1368 :142 ـ 141 .(

البته این تمهیدات چندان در نظم و یادگیری درس بچه ها تأثیر نداشت و غالباً خـود مکتبدارها هم، چندان علاقهای به بحث و درس نشان نمـی دادنـد. ظهیرالدولـه کـه بـا مظفرالدین شاه به فرنگستان سفر کرده، در سفرنامة خود چنین نوشته است: « رسیدیم به مهمانخانه ینگی امام، تا اسب عوض میکردند، پیاده شدم که قدری راه رفته باشم. در درون مهمانخانـه هیـاهوی بـسیاری شـنیدم. از آنکـه اسـب بـه کالـسکه میبست، تجسس کردم.

گفت: در مهمانخانه بچه ها درس میخوانند. به حیـاط رفـتم و در یکی از اتاقهای دوره در بسته بود. بـاز کـردم دیـدم سـیزده، چهـارده نفـر بچـه بـا لباسهای پاره پاره هر کدام قرآن پارهای نیز در جلوشان گذاردهاند و به سقف اتاق نگاه میکنند و گاهی لگد به هم میزنند و بدون آن که کلمهای ادا کنند، فریاد میکشند. سرم را از در داخل کردم دیدم معلمشان هم یک عبای پاره سرش کشیده، گوشه اتاق با ایـن همه قیل و قال خوابیده است. ظهیرالاعیان را گفتم، وارد اتاق شده بیدارش کرد. سـرش را از زیر عبا درآورد پیرمردی ریش توپی بود. با شب کلاه ماهوت پاره پاره زیر پوست اما چه پوستی! ظهیرالاعیان با او صحبت کرد. پرسید: جناب ملا بچـه هـا را چنـد وقتـه درس میدهی؟ گفت من خوب جوری درس میدهم، خیلی زود با سوادشان مـیکـنم. گفت: خوب آخر چند وقته؟ گفت: اگر ذهنشان کند نباشـد و بـازیگوش نباشـند و هـر روز مویز بخورند و پنیر هیچ نخورند و آن طوری که مـن مـیگـویم درسـشان را پـس دهند، دوازده، سیزده ماهه عم یتسائلون را تمام میکنند. مـن از روی تعجـب پرسـیدم: سیزده ماهه؟ قدری مکث کرد، گفت: بله در چهارده و پانزده ماه مثل آب سـوره نبـأ را روان میشوند. بی تأمل به یکی از بچه ها اشاره کرد و گفت: همین را کـه مـی بینیـد الان پنج ماه تمام است که پیش من درس میخواند حمد و سوره را مثل بلبل مـی خوانـد و گفت بخوان پسر، پسر غرغرکنان گریه کرد، ما هـم بـی اختیـار خندیـدیم ( ظهیرالدولـه، .(۳۷۵ ـ 376 :1371)

در « سیاحتنامه ابراهیم بیک» میزان سواد مکتبدار، تا آن حد پایین توصیف شده کـه به صاحب سفرنامه گفته است «آمریکا باید نزدیک سلماس باشد» و نیـز در پاسـخ ایـن راهنمایی که به او گفته شد باید «به اطفال از جغرافی و هندسه نیز درس بدهید» پرسیده است «هندسه کدام است» و چون از او خواسته شد یک هزار و دویست و سی و چهار را به عدد بنویسد، نوشت «: 1000200304 » ( مراغه ای، 1353 :45 .(  

علاوه بر مکتبدار، در مکتبهای بزرگتر که تعداد بیشتری شاگرد داشت یـک یـا چند نفر به مکتبدار کمک میکردند تـا اگـر در بـین اعـضای خـانواده فـرد باسـوادی نداشتند، به صورت روزمزدی یا در ازای نوعی پرداخت نقدی یـا جنـسی، شـخص یـا اشخاصی را اجیر میکرده، ولی کار وی تدریس نبـوده بلکـه فـراش مکتـب بـوده کـه کارش « علاوه بر نظافت مکتبخانه، مأمور آوردن و یا جلب بعضی کودکان بـازیگوش که از رفتن به مکتبخانه طفره میرفتند بود» (نجمی، 1268 :196 ) اما بـرای تـدریس، مکتبدار در اتاق فردی را به عنوان «خلیفه» انتخاب میکرد. خلیفه شاگردی تیزهوش بود که تعالیم مدرس را سریع تر یاد میگرفت و به نوبه خود آن را به دیگران تعلیم میداد. بنابراین میتوان گفت خلیفه نوعی «کمک معلـم» بـوده کـه دروس مکتبدار را با زبان کودکانه اش که برای شاگردان سادهتر و قابل فهـم نیـز بـوده ـ دوباره بیان میکرد و در عین حال نقش مبصر یا ارشد امروزی را هم داشته است.

دروس آموزشی در مکتب

آمـوزش در مکتـبخانـه هـا معمـولاً از یـادگیری حـروف الفبـا و روخوانی قرآن فراتر نمیرفت و ایـن حـد نهـایی دانـش آمـوزی در مکتـبخانـه بـود ( حامدی، 1371 :44 .) البته گاه برخی کتب ادبی فارسـی و متـون مـذهبی نیـز تـدریس میشد. فراگیری خواندن و نوشتن در مکتبخانه ها با رسـم و رسـوم خـاص و جـالبی همراه بود. مثلاً در پاره ای از مکتبخانه ها رسم بـود کـه در نخـستین روز درس، بـرای مکتبدار شیرینی ببرند. مکتبدار، نخست الفبا و هجی کردن را به کودک میآموخـت. روش آموختن این چنین بود که مکتبدار « از حروف الف» تا «ی» را به نشانه صفتی یاد می کردند، مثلاً میگفت: (الف) هیچی ندارد، (ب) یکی به زیر دارد، (پ) سه تا به زیـر دارد، (ت) دو تا به سر دارد، (ج) یکی تو شکم دارد، (ح) هیچی تـو شـکم نـدارد، (و) سر قنبلی دارد.

 برای یاد دادن زیر، زبر، پیش و مشدد میگفت: الف دو زیر(ا")، دو پیش، دو زیر و شاگردان باید آنچه را که مکتبدار میگفـت بـا آوای بلنـد تکـرار مـیکردنـد. پـس از آموزش حروف الفبا و ابجد، شاگرد باید یک کله قند یا چیزی مانند آن برای مکتـبدار میبرد. آنگاه با دیدن ساعت سعد و خوش، آموزش جزء سی قـرآن آغـاز مـی گردیـد، یعنی از سوره «عم یتسائلون» تا پایان قرآن را به شاگردان میآموختند و آن را چنـد بـار دوره میکردند. چون به سوره «یس» می رسیدند، ملای مکتبدار به شاگرد می گفت بـه یاسین رسیدیم، شیرینی بیاور تا درس بدهم. شاگرد نیز متناسب با توان مالی خانوادهاش چیزی برای مکتبدار میآورد و درس دنبال میشد. تا بـه «عـمیتـسائلون» برسـند. بـار دیگر شاگرد می بایست برای مکتبدار شیرینی بیاورد و باز درس دنبال مـی شـد.

از مهمترین دروس آموزشی، قرآن و تفسیر بود که علاوه بر مکتب ،خانه در مـساجد و اماکن عمومی نیز توسط روحانیون به مردم آموخته مـی شـد (اعظـام الـوزراء، 1349 -۵۷۷ ) روزهای جمعه مکتبدار یا روحانی مسجد در برخی مساجد بـرای مـردم قـرآن میخواند و تفسیر میکرد. افزون بر آن، علوم شرعی نیز برای هر کس که مایل بود، بیان میشد و گاهی برای این کار از وجوه موقوفات مسجد مواجـب مـیگرفتنـد (تاورنیـه، ۱۳۶۳:۵۹۰ ) به طور کلی در مکتبخانههای پسرانه، قرائت قرآن، آموزش خط فارسی، حساب و ضرب ارقام و غیره تعلیم داده میشد. زمانی که کودک توانایی خـود را در قرائـت همه سورههای قرآن نشان میداد، سرپرست مکتـب هدیـه ای از پـدر طفـل دریافـت میکرد.

بدین ترتیب تعلیم و تربیت ابتدایی در ایران، در سطوح پایین قرار داشت و کسی که خواندن و نوشتن میدانست، به نشانه سواد داشتن عنوان «میرزا»  را در جلو نام خود میگذاشت (واتسن ۱۳۴۸)

در سـال اول الفبـا، صـداها، قرائت و نوشتن حروف و بعضی کلمات دو یا سه حرفی را میآموخـت. در سـال دوم «عم یتسائلون» و در سال سوم، گلستان سعدی آموزش داده میشد، یعنی دروس مکتب از یادگیری قرآن و گلستان سعدی فراتر نمی رفت و چنانکه کودک یا بزرگسال، این دو را فرا میگرفتند، با سواد تلقی میشدند (شهری، 1369 :448 ـ 447 (.

در واقع اگر کودکی سه چهار ساله میتوانست کلاس های مکتب خانـه را بـا موفقیـت بـه آخـر برساند، تقریباً در خواندن و نوشتن با سواد شده بود، به ویژه اگر نوشتن و خوشنویسی هم به وی آموزش داده می شد و او نیز به خوبی آن را یـاد گرفتـه بـود (شـهری، 1369 : 449.( ـ 450 ) هنگامی که کودک از این مرحله فارغ میشد بـه سـطح بـالاتر مـیرفـت و بعـد بـه آموختن زبان عربی میپرداخت. در آن دوره بیشتر به یادگیری زبـان عربـی و صـرف و نحو، ارج میگذاشتند و آن را سرچشمه علوم مـیشـمردند(کـسروی 1370 :27 ـ 26 .( آموزش عربی با صرف و نحو آغاز میشد. پس از آن کودک درسهای دیگری همچون اشتقاق، بیان و نصاب الصبیان را یاد میگرفت و متعاقب آن با منطق، کلام و سپس علـم اصول فقه و درایه الحدیث نیز آشنا میشد. هنگامی که در این دروس خبره میشد، بـه اقتضای زمانه، به قرائت حدیث، روایت تفسیر و بحث میپرداخت و چون این مراحـل را سپری میکرد و هنوز طالب پایه های بالاتری از علـوم بـود، بـه مطالعـه کتـاب هـای حکمت و فلسفه مشغول میشد تا به درجه ای میرسید که میتوانست بر کرسی استادی بنشیند ( نجمی، 1368 :133)

 . چنین به نظر میرسد که تنبیه و کتک از واجبات تدریس بـود. مکتـبدار اغلـب از طرف پدر و مادر اجـازه تنبیـه داشـت. «پـدر و مـادر هنگـامی کـه بچـه را بـه مکتـب میسپردند، معمولاً به مکتبدار میگفتند: گوشت و پوستش از شما، اسـتخوانش از مـا» (کتیرایی، 1348 :70,83 )

    چوب و فلک همواره در دست مکتبدار بود. افزون بـر ایـن، یکی دو شلاق هم به دیوار مکتب آویزان بود و چوبی بسیار بلند از درخـت آلبـالو نیـز همیشه در دست داشت. تقریباً هیچ بچه مکتبی نبود که از چوب مکتبدار نـوش جـان نکرده باشد. باور مردم در این باره چنین بود: «چوب آخوند گُله، هرکس نخـورد خُلـه  ( کتیرایی ۱۳۴۸: ۸۲-۸۳)   

همانطور که گذشت، نظام آموزش براساس مکتبخانهای در شرایط نبـود هرگونـه آموزش رسمی و عمومی، یکی از راههای علمآموزی بود. به سبب پـایین بـودن سـطح سواد عمومی و حتی سواد بسیاری از مکتبدارها، آموزش به سطوح پایین منحصر بـود و البته به سبب اهمیت فراوان قرآن و لزوم آموختن آن، بزرگترین رسالت مکتبخانههـا یاد دادن قرائت قرآن به شیوههای مختلف و در رایج ترین شکل آن، هجـی کـردن بـود. آموزش کتابهای دیگر و حتی ریاضیات در ابتدایی ترین شکل در مکتبخانه هـا متـداول نبود. مکتبدارها نیز به طور سلیقه ای رفتار میکردنـد و سـطح آموزشـی در همـه جـا یکسان نبود. 


وقتی نظام آموزش ما در قرن ۱۹ که جهان چهار اسبه به سوی تمدن در حرکت بود، این چنین بوده است، خود حدیث مفصل بخوان که در دوره صفویان که ایران پر از ترس و کشتار و بی خبری بوده است، آموزش و انتقال دانش به چه صورتی بوده است. متاسفانه مردم کشور ما آشنایی زیادی به آموزش و نقش آن در زندگی خود نداشته است و جامعه ایرانی خواستار و دوستدار و پی گیر آموزش و انتقال دانش نبوده است. ما نباید خود را با شعار دانشگاه جندی شاپور، دارالفنون و .... گول بزنیم. واقعیت را آن چنان که بود باید شناخت و تلاش کرد که آن را دگرگون کرد. تنها مکان های  و معلم های آموزش مهم به شمار نمی روند بلکه محتوی درسی و دانش انتقالی از اهمیت بسیاری برخوردارند. که باید به آن ها اندیشید.

نوروز فولادی

کاش تعدادی از شاهان ما هنر و کفایت خاتون را داشتند؟

زمامداری : قتلغ ترکان خاتون

عصمه الدنیا و الدین قتلغ ترکان خاتون [قُ لُ تَ] (اِخ) (۶۸۲-۶۵۵ ه‍.ق برابر ۸۳–۱۲۵۷ م) چهارمین حاکم مقتدر سلسله قراختاییان کرمان و همسر قطب‌الدین محمد بود. قُتلغ، لقبی است تُرکی مغولی، به معنای بزرگ و محتشم (با ضم قاف و لام) و ترکان (با فتح یا کسر اول) که به صورت ترکن نیز ضبط شده، بـه معنای شهبانو و ملکه است و آن را به صورت جمع ترک نباید خواند.

وی در خانواده‌ای از اشراف ختایی زاده شد و هلال خاتون نام گرفت، در اوایل قرن سیزدهم میلادی سرزمین ماوراُالنهر و ترکستان صحنه تحولات بزرگ و منازعات پی در پی برای غارت طلبی و اسارت برده بود. .ترکان خاتون قربانی یک چنین یورشی گردید او به بردگی برده شد و سرانجام به بازرگانی اصفهانی به نام حاجی صالح فروخته شد. به گونه‌ای باورنکردی، شهرت این بانوی استثنایی به سرعت شایع شد تا وقتی که قاضی‌القضات اصفهانی از وجود او آگاه شد و تمایل خود را برای آمیختن با این زیبای افسانه‌ای ابراز داشت بدین منظور بازرگان سالخورده را مورد لطف خود قرار داد اما سودی نداشت سپس قاضی مصمم شد از شیوه‌های دیگری استفاده کند و ترکان خاتون را با زور ببرد. حاجی صالح به دربار غیاث‌الدین خوارزمشاه پناه برد اما نتیجه کاملا غیر از آن چیزی بود که انتظارش را داشت و قاضی خود عاشق دختر شد پس از اندک مقاومتی در برابر شاهزاده خوارزمی، حاجی صالح متوجه شد که چاره‌ای جز تسلیم ندارد، چرا که پس از اندک زمانی خبر برگشت برادر شاهزاده، جلال‌الدین، از فارس به اصفهان رسید بنابر نقل وصّاف ، غیاث‌الدین همسر جدیدش را نزد قاضی‌القضات،رکن‌الدین سعد به امانت سپرد. غیاث‌الدین سپس همراه مادرش به ری گریخت، جلال‌الدین در اصفهان تعلل نکرد بلکه فورا بدون معطلی در پی برادرآمد. غیاث‌الدین هرگز مجال پس گرفتن گوهر گرانبهای خود را نیافت چرا که مقدر بود چهار سال بعد در سال ۱۲۲۸ میلادی به دست براق حاجب (قراختاییان) حاکم کرمان کشته شود.

این زن ابتدا به عقد ازدواج غیاث‌الدین خوارزمشاه حاکم اصفهان در آمد. با کشته شدن او، براق حاجب بر او دست یافت و در سال ۶۲۷ هجری او را به همسری برگزید و پس از فوت براق حاجب، قطب‌الدین وی را در سال ۶۳۲ ه ق به عقد خود درآورد.

قتلغ ترکان پس از مرگ شوهرش به عنوان چهارمین حاکم قراختائیان، زمام حکومت را به دست گرفت که در مدت 25 سال فرمانروایی وی امنیت به نواحی تحت قلمرو این بانو روی آورد و آبادیها و شهرها مسیر رفاه و آبادانی را طی کردند و فعالیتهای اقتصادی اجتماعی رونق گرفت

* بهار امنیت

از زمان حکومت «قتلغ خاتون قراختایی» (655ه··· .ق)، رسم بیداد و آیین تعدی از میان مردم برخاست. او انصاف و عدلی وضع نمود و نسیم بهارِ امن و طراوتِ رفاه متوجه مردم گشت و دلها و عقول آنان را خرم و تازه و باصفا ساخت.

چنان بساخت جهان را هوای دولت او  --- که از طبیعت اضداد رفت بدسازی

چنان نبود که گستاختی توانستی  ----  سحر به پرده دری یا صبا به غمّازی

گلهای دل فقیران چون غنچه لب اغنیا از فرط نیکوکاری و نشاط تمکّن می خندید و از دیده اهل جور و جفا به خاطر اندوهِ سرافکندگی و شکستگیِ کار و نارواییِ بازار، خون می بارید. چون او بنیاد سرای داد را ساخت، به کار سخا و جود پرداخت و از روی کرم و لطف به تفقد احوال بندگان خدا و فقیران بلاد برخاست و هر کجا بشنید و بدانست که بیچاره ای به لگد روزگار در گوشه ای در حالت بدبختی بسر می برد، یا درمانده ای به دست تعدی بلایی مبتلا شده، همت عالی او آرام نگرفت، تا آن ضایعه را به لطفی، ترمیم و تدارک نمود و آن شکستگی را از روی شفقت به اصلاح آورد. تاریخ قراختاییان برای وصف دوران آرامش و امنیت این خاتون تعابیر زیر را به کار برده است:

اساس عدل و قانون انصافی وضع فرمود که از بیم سیاست او اگر شاهین تیزپر بیضه [تخم] کبوتر را از راه حضانت در آشیانه دیده، خود را به اشفاق [مهر [مادرانه جای و وطن می ساخت و گرگ تیزچنگال، بزغاله ضعیف را در حجر [دامن [تربیت و کنار تقویت خود را دایه آسا می پرورانید ... مرغ آبی از طبل باز، ساز طرب می ساخت ...(1)

مسیرهایی که به کرمان و ولایات تابع آن منتهی می گشت، برای مسافران همواره جاده امن بود و آنان که در خانه های خویش بسر می بردند، استراحتی توأم با آرامش خاطر داشتند. محل کسب آنان به گونه ای بود که با فراغت خاطر به فعالیت مشغول بودند. کشاورزان و دامداران بدون آفات و خوفهایی که قبلاً برایشان حادث می گردید و مصون از شرارتِ سارقان و جورِ ستمگران به تولید محصولات زراعی و دامی مشغول بودند و فرآورده های خویش را با بهایی مناسب به خریداران و طالبان تحویل می دادند. این اوضاع مناسب و توأم با امنیت تمامی طبقات را از هر گروه و قبیله ای به تلاش و کسب معاش از طریق حلال وا داشت و همه برای به دست آوردن رزق پاک و روزی طیب و طاهر می کوشیدند و کسی به مال دیگران چشم نمی دوخت. «ناصرالدین منشی کرمانی» بانو قتلغ ترکان را چنین ستوده است:

ملکه ای بود مبارک سایه، عصمت شعار، عفت آثار، عادل سیرت، پاک سریرت [= همسر]، ستوده خصال، عالی همت. دولت او دولتی بود قویم و روزگارش روزگاری بود مستقیم. واسطه عقد و بهار ایام پادشاهی قراختاییان بود، مهابت معجز سعادت فزایش شاهان را دهشت می داد و ضرّ شکوه چتر همای آسایش شهریاران جبار را خجلت می افزود. در ایوان سلطنت و مملکت قیدافه [از بانوان معروف در شاهنامه] اسلام و بلقیس ایام گشت و در خدر [ = پرده] عصمت و طهارت رابعه کردار و زبیده وار آمد ... برق نیکوکاری و عاطفت آن خاتون، شمع ظلمت شب محنت و مصیبت آمد را زدود. مصابیح عدل او در کرمان افروخته گشت و روزگارش تاریخ سعادت اهل این دیار شد.

«مجد خوافی»، که انسان خوش مشرب و مدرّس مدرسه قطبیه کرمان بوده، اقرار کرده ترکان خاتون پا بر سر خواستهای نفسانی نهاده است. او می گوید: ترکان کرمان ... که کنیزک سلطان قطب الدین بود، چون سلطان را در یزد وفات نزدیک رسید، ترکان را بخواند و مملکت کرمان تسلیم او کرد و او را ولیعهد خود ساخت. ترکان [خاتون] قفل بر زیر جامه خود نهاد و چهل سال پادشاهی کرد.[1]علامه محمد قزوینی در باره اش نوشته است:

عصمة الدین قُتْلُغْ ترکان ابتدا سریّت [= کنیز [سلطان غیاث الدین خوارزمشاه بود و سپس براق حاجب او را به چنگ آورده، عنوان سریت یا منکوحه گرفت و پس از فوت براق حاجب، قطب الدین وی را به نکاح خویش درآورد.[2]

باستانی پاریزی می نویسد: در مورد اخلاق و روش حکومتی ترکان خاتون و فضایل اخلاقی و روحی او در تاریخ کرمان داستانها بسیار است و به طور کلی با اینکه از کنیزکان ماوراءالنهری بود، از جهت مذهبی بسیار قوی از وی یاد شده و دلیل آن نیز اوقاف و آثار اوست.[3]

* احداث مسجد و مدرسه

برای نخستین بار است که در تاریخ کرمان، رجال شهری و تاجیک و همسران قراختایی جمع شدند و رأی به حکمرانی زنی به نام ترکان خاتون دادند. در زمان وی، یکی از درخشان ترین دوره های کرمان شروع می شود. مساجد و مدارس رونق گرفت. کشاورزی توسعه یافت. راههای تجاری باز شد و قنوات آباد گردید. مخالفتهای «حجاج سلطان» با این بانو و کارشکنیهای جلال الدین (سیور غَتْمِش) جوان، هیچ کدام در روند اصلاحات اقتصادی و سیاسی این دوران نقش نداشت. مردم در رفاه بودند و سالی صدهزار دینار از مالیات(ها) به نام آش بارگاهِ این بانو به اهالی تحت قلمرو او پرداخت می شد و مبالغی خطیر به حفر قنوات اختصاص می یافت. اوضاع اقتصادی و عمرانی از آسایش عمومی و تفریح و گردش و توجه به اوقات فراغت مردم حکایت دارد. بسیاری از دانشمندان و شعرا و اهل ذوق و هنر از دوردستها، از خوارزم و هرات و خواف و سمرقند و غزنه و فارس و یزد به کرمان روی آوردند و در این دیار اقامت گزیدند. [4]«احمد علی خان وزیری» در تاریخ کرمان نوشته است:

الحق آن مدبره کافیه خیّره [= مدیر باکفایت نیکوکار] در تعمیر ولایات و ترفیه [= رفاه] حال رعیت و افاضه خیرات و اشاعه [= گسترش } حسنات و احترام علما و انعام فضلا به نوعی قیام نمود که عُشر عشیر [= یک دهم } آن از هیچ پادشاهی به ظهور نرسید. مدت مدیدی در ترفیه عُبّاد [= بندگان خدا] و آبادانی بلاد، مشغولی داشت،[5]

* باقیات صالحات

خانم «آن ـ لمبتون» که از این بانو به عنوان زنی عادل سیرت، عالی همت و بلندپایه یاد کرده، می نویسد:

وی به دلیل ایواب خیری که راه انداخت، دولتی قویم پدید آورد. چون قطب الدین محمد (شوهر خاتون) فوت کرد، مِهر خود را که ده هزار دینار بود، گرفت و در اوقاف مدرسه و بقعه ای که ساخت، راه انداخت. اوقاف دیگری نیز ایجاد کرد. قتلغ ترکان طرفدار فقرا بود. گفته شده که چند سال پس از مرگش مقدار زیادی

جامه برای فصول مختلف و مواقع خاص از خانه اش کشف گردید و به بهای سنگینی فروخته شد. او این جامه ها را به فقرا و افراد بینوا و یتیم می بخشید..[6]

نقش قالی قتلو (قتلغ) که در قالی بافی کرمان تحول صنعتی پدید آورد، از طراحیهای زمان این بانو است و هندوانه خانمی شاید نشانه نوجویی و جستجوگری اقتصاد کشاورزی همین زن باشد، که به دلیل شیرینی، تُردی و هسته های کوچک در میان هندوانه ها معروف است و به دستور قتلغ ترکان بذر آن در کرمان کاشته شده است.[7]

با مرگ «اباقاآن» در سال 680ه··· .ق، موقعیت سیاسی ترکان خاتون دچار تزلزل گشت و لازم بود برای تأیید مقام خویش به دربار «احمد تکودار» برود، اما چون با تحریکات «جلال الدین» حکم عزل بانو صادر شده بود، قتلغ خاتون دچار اندوه و افسردگی گردید، ولی با وجود بیماری توانست حکمی بگیرد که حکومت کرمان میان او و سلطان جلال الدین به صورت مناصفه باشد. شاهزادگان مغولی این شیوه را نپذیرفتند و به خنثی کردن حکم پرداختند. سرانجام قتلغ خاتون به دلیل وخامت اوضاع و تشدید کسالت در حالی که دور از مرکز حکومت و در خطّه آذربایجان بسر می برد، درگذشت. بی بی ترکان که در آنجا حضور داشت، تابوت مادر را به کرمان آورد. سلطان جلال الدین و اعیان کرمان استقبال کرده و مراسم سوگواری مناسب در شأن و منزلت این بانوی خدوم و نیکوکار به جای آوردند و در گنبد مدرسه ای که در شهر ساخته بود، پیکرش را دفن کردند.[8]

 



[1] باستانی پاریزی بر تاریخ شاهی قراختاییان، ص337، به نقل از روضه خلد، ص189.

[2] ادداشتهای قزوینی، ج اول و مأخذ قبل، ص334.

[3] توضیحات و تعلیقات ...، ص333.

[4] نوح هزار طوفان، ص411.

[5] تاریخ کرمان، احمد علی خان وزیری، ص445.

[6] تداوم و تحول در تاریخ میانه ایران، آن ـ لمبتن، ترجمه یعقوب آژند، ص307.

[7] نوح هزار طوفان، ص412.

[8] تاریخ کرمان، ص454، پاورقی.

ایران و توران


جغرافیای تقریبی سرزمین نیمه تاریخی-نیمه اسطوره ای توران

«توران» به کجا گفته می شود؟

ظاهرا پاسخ این پرسش وابسته به شخص مخاطب آن است، چرا که کلید این پاسخ، نه در تاریخ مکتوب و مُدوَن، بلکه در اساطیر و افسانه ها و شاید هم در جایی بین تاریخ واقعی و اساطیر افسانه ای نهفته است.

در زبان فارسی معروف ترین و جدید ترین اثری که از سرزمینی بنام «توران» نام می برد، بیشک شعر معروف سیاوش کسرائی با عنوان «آرش کمانگیر» است، جائی که می گوید آرش برای تعیین مرز ایران و توران تیر خود را به سوی رود جیحون (رود آمو و یا آمودریا، به یونانی «اوکسوس») انداخت و جایی که تیر آرش بر ساق یک درخت گردو خورده بود، «از آن پس مرز ایرانشهر و توران نامیده شد»، یعنی این سوی مرز «ایران» شد و آن سوی مرز «توران»:

(…)

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،

به دیگر نیم روزی از پی آن روز،

نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.

و آنجا را، از آن پس،

مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند…

البته داستان انداختن تیر و تعیین مرز ایران و توران یک افسانه ایرانی است و نه تاریخ مکتوب.

به هر حال، «توران» پیش از همه چیز تعبیر و جاینامی مربوط به اساطیر ایرانی است. طبق این اساطیر، فریدون از نژاد جمشید قلمروی خود را به سه بخش تقسیم کرد و هر بخش را به یکی از پسران خود سپرد: ایران را به ایرج، توران را به تور و شام را به سلم … افراسیاب از نوادگان تور با نوذر از نوادگان ایرج و منوچهر جنگ کرد و او را کشت. اما در جنگ دیگری بین ایران و توران، زال و دیگر پهلوانان ایران به زو پسر تهماسب کمک کردند، تا اینکه بین زو و افراسیاب صلح شد و مرز میان ایران و توران معین گردید. پس از زو، گرشاسپ به تخت نشست و افراسیاب دوباره بر او تاخت و رستم، کیقباد را که از نژاد فریدون بود، بر تخت نشاند و باز بین ایران و توران ابتدا جنگ و سپس صلح شد. تورانیان هزیمت یافته، برگشتند و  و آمو دریا مرز این دو سرزمین تعیین گردید.

یعنی کیقباد پادشاه ایران بود و افراسیاب پادشاه توران.

فردوسی در شاهنامه می گوید:

برآورد میلی زسنگ و ز گچ

که کس را ز ایران و ترک و خَلَج[1]

نبودی گذر جز به فرمان شاه

همان نیز جیحون میانجی به راه[2]

طبق همین اساطیر ایرانی، ایرانیان و تورانیان از یک تبار بودند که بعد ها سرزمین خود را جدا کردند: در حالی که دسترس ایران و ایرانیان در حدودی تا رود جیحون (آمودریا) محدود ماند، توران و تورانیان به سرزمین و مردمان آن سوی رود یعنی ازبکستان و تاجیکستان امروز اطلاق شد، شاید هم ضمنا به آن سوی رود سیحون (سیردریا) یعنی قزاقستان، قرقیزستان و کاشغر کنونی.

تاریخ دانشگاهی معاصر و قرائت تقریبا همه دانشمندان درباره دوره ساسانیان که اساس دوره تاریخی مورد بحث در شاهنامه و مدتی پس از آن است، نیز کم و بیش همین را می گوید: این سوی آمودریا (جیحون) ایران ساسانی بود، آن سوی آمودریا تا سیر دریا (سیحون) سرزمین ماوراءالنهر، سغد و خوارزم و چاچ (تاشکند) و فرغانه، و آن سوی سیردریا دشت های آسیای مرکزی یا آسیای میانه، قزاقستان، قرقیزستان و کاشغر کنونی.

صرفنظر از اساطیر و افسانه ها، اکثر دانشمندان تاریخ و مردم شناسی برآنند که پس از مهاجرت و اسکان اقوام مادی و پارسی به فلات ایران کنونی حدود 2500-3500 سال پیش از میلاد،  ایران زمین یعنی فلات ایران کنونی اصولا مسکن ایرانیان یکجا نشین بود، در حالی که هنوز در شمال شرق و شرق ایران زمین  داها ها (پارتی های بعدی)، سکا ها و یا ماساگت ها و بعدها هپتالیان می زیستند که اکثرا در «آن سوی دریا» (ماوراء النهر) و در دشت های آسیای میانه و اوراسیا زندگی می کردند، کوچ نشین بودند و احتمالا تا قرن ششم میلادی (500-600 سال پیش از اسلام) اکثرا ایرانی زبان بودند و به زبان های ایرانی شرقی مانند سکایی، پارتی و سُغدی سخن می گفتند.

به گفته اکثر مورخین و باستان شناسان، از قرن ششم به بعد، همه منابع چینی، رومی یونانی، پهلوی و سانسکریت هنگام بحث از اقوام دشت های آسیای میانه، دیگر نه از سکا ها و اسکیت ها، نه از داها ها و ماساگت ها و هون ها، بلکه اصولا از «ترک ها» و تا حدی هم هپتالیان سخن می گویند. اعراب و دیگر مسلمانان هم همین طور. پس از آنکه لشکریان اسلام خراسان را در سال 642 و سپس ماوراءالنهر را نیز در سال های 720-750 م. تصرف کردند، منابع اسلامی همه اقوام و قبایلی را که در آن سوی «حدود و ثغور اسلام» یعنی قزاقستان، قرقیزستان و کاشغر می زیستند، «ترک» نامیدند.

با این ترتیب بین دوران سکاها و اسکیت ها، داها ها و ماساگت ها و حتی هون ها که بعد از آنها در این سرزمین ها پیدا شدند و اقوام ترک  که حدود ششصد سال بعد از آنها در دشت های آسیای میانه برآمدند و ظاهرا جایگزین همه آنها شدند، دستکم ششصد تا هزار سال فرق هست.

بر این اساس، بسیاری از دانشمندان سرشناس معاصر چنین نتیجه گیری می کنند که اولا «توران» و «تورها» تعابیری از اساطیر باستانی ایرانی هستند و نه از تاریخ مدون که مشخصا به اقوام احتمالا ایرانی شرقی یعنی سکاها و ماساگت ها و غیره اشاره می کنند. ثانیا در دوران حیات فردوسی یعنی قرن یازدهم میلادی، تقریبا چهارصد سال پس از اسلام و در شرایط حاکمیت فرهنگی و دینی عربی-اسلامی و حاکمیت سیاسی ترکان غزنوی و سلجوقی، فردوسی در شاهنامه خود که حماسه ای برای احیای روحیه و خودآگاهی ایرانیان است، در شرح تاریخ ایران، اقوام ترک و سرزمین آنان را با «توران» هم معنا نموده تا ایرانیان اساطیر باستانی خود را با دید معاصر آن دوره یعنی توجه به اعراب و ترک ها بهتر درک کنند. به نظر همین دانشمندان، این در حالی است که  توران و ترک ها با یکدیگر ارتباطی ندارند، اگرچه، هم هر دو از یک منطقه یعنی آسیای میانه سرچشمه می گیرند واز آن سرزمین ها به ایران هجوم کرده اند و هم شباهت ظاهری بین دو نام تور/توران و ترک/تورک، این «یکسان پنداری» را آسان تر کرده است.

واقعا هم بعد از اسلام است که با کوچ و مسکون شدن قبایل ترک از ماوراءالنهر به خراسان و مابقی ایران، عنصر ترکی در این سرزمین ها جا می افتد و وقتی درک باستانی توران بخصوص با شاهنامه فردوسی به فراموشی سپرده میشود، «توران» و «ترک» هم معنا  می گردند. از این منظر، تصور«توران = ترک» درکی جدید و مربوط به دوره بعد از اسلام و کوچ های ترکان به ایران و خاورمیانه است، در حالی که «توران» باستان و ایرانی خیلی قدیمی تر از دوره برآمدن ترک ها در صحنه تاریخ است.

بر اساس این نگرش، تلقی ترکی از تعبیر «توران»  ظاهرا با شاهنامه فردوسی و همزمان با آن شروع شده و چیزی نسبتا جدید است. در مدخل «توران» «دانشنامه جهان اسلام»[3] درباره درک شاهنامه فردوسی از «توران» گفته می شود: «بنا به روایت شاهنامه، فریدون جهان را میان فرزندان خود تقسیم کرد: روم را به سلم، توران را به تور و ایران را به ایرج داد و تور را تورانشاه نامیدند. در شاهنامه، توران، سرزمین ترکان و چینیان است که رود جیحون آن را از ایران جدا می کند.»

هر چه در تاریخ به عقب و عقب تر برویم، تاریخ با افسانه و اسطوره مخلوط تر و کشف واقعیت به همان درجه مشکل تر می شود. اگر جنبه اسطوره ای شاهنامه را اساس قرار دهیم، باید قبول کنیم که ایرانیان و ترکان هر دو از نوادگان فریدون بودند و بنابراین ترک و ایرانی، هم قوم و در واقع «پسر عمو» هستند.

به نظر ریچارد فرای، در دوره فردوسی «بُعد اساطیر ایرانی به قدری فراگیر بود که ترکان نیز آن را مانند ایرانیان، از اساطیر تاریخ باستان خود نامیدند. در قدیمی ترین لغتنامه ترکی (دیوان لغات الترک» محمود کاشغری از قرن یازدهم میلادی، -م.) قهرمان ترکان آسیای مرکزی، آلپ اَر تونقا همان افراسیاب نامیده می شود که در اساطیر ایرانی دشمن اصلی ایرانیان در جبهه «توران» به شمار می رود»[4].  احتمالا بر اساس همین اساطیر هم بود که تاریخ نویسان سلاطین سلجوقی، آق قویونلو و قراقویونلو کوشش می کردند این پادشاهان را به شجره جمشید و تاریخ ایران باستان مربوط کنند. مثلا در ابتدای «عرض نامه» (احتمالا ۸۸۱ هجری برابر با ۱۴۷۶ میلادی)، مولف آن، جلال الدین دوانی که خواجه دربار سلطان اوزون حسن آق قویونلو و فرزندش سلطان خلیل بوده، سلطان آق قویونلو را «پادشاه دین پناه خسرو جمشید» مینامد و کمی بعد در ادامه تعریف سلطان می نویسد: «… تبار عالیقدرش از اعاظم سلاطین متصل تا جمشید است.» ولادیمیر مینورسکی در زیرنویسی این توضیح را میدهد: «ظاهرا منظور این است که او (سلطان خلیل) هم از طرف مادر و هم از طرف پدر ترک خالصی بود و نسب اش به تور پسر فریدون میرسید. مطابق عقاید عامه، این شاهزادگان با پیشدادیان (جمشید و غیره) مربوط بودند»[5].

اما آنا ماری گابن متخصص چین شناسی و زبان و ادبیات ترکی باستان، مینویسد که «شاهنامه فردوسی بر مبنای داستان های اسطوره ای تواریخ پیشین از نبرد های بی باکانه بین دو ملت جسور ایران و توران سخن میگوید. در اینجا واژه توران به کلمه ترک ربطی ندارد. اما نظر به اینکه بعد از قرن ششم ترک ها که از آسیای مرکزی می آمدند در سرنوشت ملل ایرانی نقشی کلیدی بر عهده گرفتند، نام توران نیز بخاطر شباهت، به اشتباه در مورد این نوآمدگان نیز بکار برده شد»[6].

واقعا هم تور/تورج واژه ای است از فارسی میانه و نام توران به معنی «سرزمین تور» در آسیای میانه برای اولین بار در کتاب اوستا ذکر شده که در آنجا تورانیان نام های ایرانی دارند.

پروفسور گابن هم در همان اثر فوق الذکر میگوید[7] که در سال 552 میلادی بود که برای اولین بار در منابع چینی، اشاره ای به قبایل ترک میشود. همچنین، تورکولوگ معروف فرانسوی، ژان پل رو در کتاب خود موسوم به «تاریخ ترکان» ضمن تصدیق این تشخیص میگوید که قبایل ترک در سال های 1200-700 قبل از میلاد از جنگل های پوشیده از برف سیبری و مغولستان بسوی جنوب آمدند و بعد از میلاد مسیح در مسیر کوچ های ابتدا تدریجی و سپس موج وار خود، اقوام هند و اروپائی (آریائی) را عقب زدند و یا با آنها امتزاج کردند[8].

دگرگشت زبان و فرهنگ سُغد، باختر (باکتریا یا بلخ)، خوارزم، و شهر هائی نظیر سمرقند، بخارا و مرو از مجموعه زبانهای ایرانی شرقی به مجموعه زبان های ترکی هم بعد از میلاد مسیح تا آغاز کوچ های دوره سلجوقیان ادامه داشته و بعد از سلجوقیان شدت گرفته است[9].

از این نوشته ها هم می توان نتیجه گرفت که تعبیر «توران» ابتدا فقط به بخشی از ایران باستان و یا بطور دقیق تر «ایرانیان و یا هند و ایرانی تباران هنوز کوچنده» در شمال فلات ایران مانند سکا ها گفته می شده، اما بعد ها مفهوم ترک و ترکی جایگزین آن شده است.

ایگور دیاکونوف هم به نوبه خود در اثر «راه های تاریخ» میگوید: «توران در ابتدا نام یکی از قبایل ایرانی بود که در اوستا ذکر شده است، اما در شعر فردوسی و بطور کلی در سنت بعدی ایرانی، تعبیر توران به سرزمین هائی اطلاق شده است که مردمش ترکی سخن میگویند»[10].

بسیاری از منابع ترکی معاصر در تعریف جغرافیایی «توران»، این منطقه را در معنای محدود آن به «حوزه بین دریای آرال در آسیای میانه و دریای خزر» و در معنای وسیع ترش «کلا آسیای میانه» تعبیر می کنند، اما از نظر سیاسی «توران» را «همه مناطق و کشور هائی که در آن به ترکی سخن گفته می شود» تعریف می نمایند[11]. به همین ترتیب در ادبیات ناسیونالیستی ترکی معاصر، «توران چیلیق» (پان تورانیسم) به اندیشه متحد کردن همه ترکان جهان و سرزمین های آنان گفته می شود. در اوایل قرن بیستم، بعضی روشنفکران و سیاست پردازان آذری، تاتار و ترک مانند ضیاء گوک آلپ و انور پاشا از اندیشه «توران چیلیق» به معنی «اتحاد ترکان» دفاع کرده اند. حتی انور پاشا که از فرماندهان مشهور ارتش عثمانی بود، بعد از شکست عثمانی در جنگ اول جهانی و قطع کمک بلشویک های روسیه، در سال 1922، برای تحقق خیال متحد کردن ترکان آسیای مرکزی به آنجا رفته و در زد و خوردهایی که در تاجیکستان کنونی با بلشویک ها رخ داد، جان خود را از دست داد. همچنین، اندیشمند معروف پان ترک، ضیاء گوک آلپ در کتاب «اصول پان ترکیسم» و در تعریف «تورانیسم» نوشت که عثمانی ها، آذربایجانی ها، تاتارها و ترکان آسیای مرکزی مشمول «توران چیلیق» می شوند اما «این اندیشه شامل مجارها، تونقوز ها، مغول ها و فنلاندی ها نیست»[12].

به تشخیص اکثر دانشمندان، این قبیل تصورات که هنوز در برخی منابع ترکی معاصر بیان می شوند، ظاهرا مبتنی بر یک رشته سوء تفاهم ها و عدم درک تاریخ هستند و اعتباری ندارند.

آیا «توران» افسانه ای یا سرزمین تورها به راستی همان آسیای میانه ای است که امروزه می شناسیم؟ آیا «تور ها» به راستی از اجداد همان سکاها، آلان ها، ماساگت ها، داها ها و هپتالیان بودند؟ آیا آنها در آسیای مرکزی با ترک های بعدی آمیزش یافتند و اکثر آنان ترک زبان گشتند؟ از طرف دیگر، آیا «یکسان پنداری» توران و ترکان، به آن درجه که اغلب دانشمندان می گویند، حقیقتا یک سوء تفاهم و «کج فهمی» تاریخی است؟

برخی از مورخین دانشگاهی معاصر مانند ریچارد فرای درباره پاسخ این پرسش ها هنوز چندان مطمئن نیستند. فرای همزمان با قبول نظر انتقادی دانشمندان دیگر، می نویسد: «احتمال دارد که در دوره اسلامی، ترک ها واقعا به قومی پیشین به نام «تور» منسوب شمرده شده اند، چرا که تعبیر «ترک/تورک» احتمالا جمع تور-ک است و واژه «تور» احتمالا نام توتِمی در میان نخستین ترک های آسیای مرکزی بوده است. با این حساب تور-ک در زبان ترکی می تواند هم معنی با تور-ان ایرانی باشد»[13].

به هر تقدیر، به نظر می رسد، با وجود اطلاعات و امکانات محدود کنونی ما، اطلاعات ما در این زمینه ممکن است در آینده دقیق تر شود.

زیرنویس ها:

[1] خلج نام یکی از قبایل ترک زبان است.

[2] فردوسی، شاهنامه ۴۰۴

[3] دانشنامۀ جهان اسلام، نسخه آنلاین، مدخل «توران»، دریافت 4.5.2016

[4] فرای، میراث ایران باستان (انگلیسی)، ص 43

[5] مینورسکی، ولادیمیر: پژوهشی درباره امور نظامی و غیر نظامی فارس، شامل عرض سپاه اوزون حسن اثر جلال الدین دوانی. همراه با «پژوهشی درباره امور نظامی و غیر نظامی فارس»، ترجمه حسن جوادی، نشریه بررسی های تاریخی»، بهمن و اسفند 1347 – شماره 18، ص 187-200

[6] Gabin, A.: Irano-Turkish Relations in the Late Sasanian Period, in: The Cambridge History of Iran, Vol. 3, Part 1, p. 613

[7] گابن، همانجا، ص 6

[8] Roux, J.-P.: Türklerin Tarihi, İstanbul, 2000, s. 54-60

[9] رو، همانجا

[10] Diakonoff, I.: The Paths of History, Cambridge, 1999, p. 100

[11] Gökalp, Z.: Türkçülüğün Esasları, İstanbul, 1968, s. 21-25

[12] ضیاء گوک آلپ، همانجا

[13] فرای، همانجا، ص ۴۲

اوکراین هم فدای سیاست – اول آمریکا – شد.


جنگ ناعادلانه و ناموجه علیه اوکراین در حال عبور از دهمین روز است. تا این لحظه دولت روسیه در تصرف سریع و آسان است و پوتین قبل و بعد از حمله نظامی به اوکراین تهدید به استفاده از جنگ‌افراز اتمی را طرح کرده‌ است. بر اساس دستور پوتین سلاح‌های اتمی روسیه در حالت آمادگی قرار گرفته‌اند. همچنین مقامات مسئول دولت روسیه در حال فضاسازی برای احتمال بروز جنگ جهانی سوم بوده و مرتب هشدار می‌دهند. پوتین در آخرین موضع‌گیری‌اش تحریم‌های گسترده غرب در کنار متحدان آسیایی‌و اقیانوسیه آن را به معنای «اعلان جنگ» به روسیه بشمار آورده ‌است.

تجزیه و تحلیل این اظهارات و تحرکات عملی ارتش روسیه در حمله به نیروگاه‌های هسته‌ای اوکراین و مبادرت به اقدامات پرخطر روشن می‌سازد که پوتین به هر قیمت می‌خواهد به اهداف مورد نظر خود در اوکراین برسد. این وضعیت کار را برای بازدارندگی در کوتاه مدت مقابل پیشروی ارتش روسیه در اوکراین دشوار می‌کند. با توجه به آسیب‌پذیری ارتش اوکراین در هوا و نسبت به حملات موشکی و هواپیمایی روسیه احتمال اینکه مقاومت کنونی بتواند به صورت کامل مانع از اشغال شهرهای عمده اوکراین و بخصوص کی‌یف بشود بالا نیست

 

در جنگ اوکراین سه نفر نقش اساسی دارند:

1-      رییس جمهور اوکراین – این رییس جمهور یک هنرپیشه کمدین رشته بود و وی در تلویزیون نقش رییس جمهور را بازی می کرد.و نقشش را هم گویا خیلی خوب بازی می کرد. در انتخابات سال ۲۰۱۹ از قضای روزگار مردم محو نقش های او در تلویزیون شدند و به او رای دادند و  در عالم واقع هم او رییس جمهور شد. رییس جمهوری که طرفدار غرب بود و دشمن پوتین رییس جمهور روسیه. او در قالب یک هنرپیشه نقش خود را به خوبی بازی می کرد. ولی این نقش ها را سناریو نویس تهیه و تدوین می کرد. در عالم واقع و در کاخ ریاست جمهوری – سناریو نویس کیست؟ این سوالی است که پاسخش نامعلوم است. اگر آقای بایدن است که وای به حال این ریاست جمهوری ! چون که آقای بایدن تنها برای خودش هم به سختی سناریوی می نویسد!! . زلنسکی رئیس جمهور اوکراین در زمان تبلیعات انتخاباتی وعده داده بود که برای پایان دادن به درگیری شرق اوکراین، گفتگو‌های صلح با روسیه را کلید بزند. ولی او کلید جنگ را به دست پوتین رییس جمهور روسیه داد.

2-      رییس جمهور روسیه . آقای پوتین از افسران امنیتی دوران کمونیسم است که از بلاهای متعدد دوران استالینی جان به در برده است. او چنان نقشش را بازی می کرد و با همه سیاستمداران  دوره های متعدد همراه بود تا خود جای بزرگترینشان را اشغال کرد. وی  از پیدایش خلاء قدرت پس از انقلاب اوکراین فرصت تاکتیکی مناسبی به دست آورد. تصرف برق‌آسای  جزیره کریمه در اوکراین در فوریه ۲۰۱۴ بزرگترین پیروزی پوتین و ضربه‌ای تحقیرآمیز برای غرب بود. روسیه توانست با تسخیر بخشی از یک کشور همسایه اوکراین قدرتش را به رخ بکشد و دنیا هم فقط نگاه کرد. ارتباط حکومت روسیه با شبه جزیره کریمه در طول تاریخ به دوران حکومت کاترین کبیر در قرن ۱۸ میلادی باز می‌گردد. در آن زمان روسیه بخش های جنوبی اوکراین و شبه جزیره کریمه را از چنگ امپراطوری عثمانی درآورد و به خاک خود ضمیمه کرد.

در سال ۱۹۵۴ حکومت اتحاد جماهیر شوروی به رهبری نیکیتا خروشچف که خود اوکراینی بود، شبه جزیره کریمه را به اوکراین هدیه داد. ده سال قبل از آن تاریخ ژوزف استالین، رهبر قبلی اتحاد شوروی حدود سیصد هزار نفر از تاتارهای کریمه را به اتهام همکاری با آلمان نازی از شبه جزیره کریمه کوچ داد و آنها را به آسیای میانه و سایر نقاط شوروی تبعید کرد.

پس از استقلال اوکراین در سال ۱۹۹۱ بوریس یلتسین، رییس جمهور وقت روسیه موافقت کرد که شبه جزیره کریمه به عنوان بخشی از خاک اوکراین باقی بماند و ناوگان دریای سیاه نیروی دریایی روسیه نیز به صورت اجاره از بندر سباستوپول استفاده کند.

و حالا پوتین در صدد است که این بخشندگی های سران شوروی را یک سره ملغا کند و اکراین را به روسیه برگرداند.

 

3-        رییس جمهور آمریکا و شرکای غربیش - .در سال ۲۰۱۴ ( رییس جمهور وقت آمریکا – اوباما – بود). پس از آن که روسیه شبه‌جزیره کریمه را به خاک خود ضمیمه کرد! اوباما از افزایش تنش‌ها خودداری کرد و سعی کرد جلوی تسلیح گروه‌های اوکراینی مورد حمایت غرب توسط اروپایی‌ها را بگیرد.

اینک در حمله روسیه به اوکراین -اوباما هشدار داد که تهاجم به اوکراین «بنیان نظم و امنیت بین‌المللی را تهدید می‌کند» و تاکید کرد که «نیروهای تفرقه و اقتدارگرایی» در حال تهاجم به ارزش‌های دموکراتیک جهانی هستند.؟ حرف زدن چه آسان و عمل کردن چه مشکل ها؟؟ در دوره ریاست جمهوریش حمله روسیه ارزش دمکراتیک جهانی مورد حمله قرار نگرفته بود؟

 در حمله به جزیه کریمه تنها کاری که غربیان کردند، « اعضای گروه هشت در سال ۲۰۱۴ تصمیم گرفتند عضویت روسیه در این گروه را تعلیق کنند».!!

دوستی غربی ها تنها به منافع مستقیم خودشان بستگی دارد. منافع و خطر برای دوستان زیاد اهمیتی ندارد. شعار همه روسای جمهور آمریکا  این است: تنها آمریکا مهم است. شعار - اول آمریکا (انگلیسی: America First) یک شعار در گفتمان سیاسی ایالات متحده آمریکاست که سعی در ایجاد سیاست‌های انزواگرایی، حمایت‌گرایی و عدم مداخله دارد.

ترامپ این شعار را با صدای بلند به گوش همه جهانیان رساند ولی «بایدن » آن را به زبان نمی آورد ولی در عمل کاملا به آن ایمان دارد. در افغانستان عملکرد وی با قرارداد معروفش با تروریست های طالبان کاملا با این شعار مطابقت دارد. او مردم افغانستان را در برابر امنیت سربازان آمریکایی فروخت. این بار در اوکراین نیز همین سناریو را به کار برده است. مردم اوکراین قربانی دیگری از سیاست – آمریکا اولین است- می باشد.

حالا در سال ۲۰۲۲ میلادی جنگ بین روسیه و اوکراین به راه افتاده است. چرا؟

بحران اوکراین پس از فروپاشی شوروی آغاز شد. زمانی که اتحاد جماهیر شوروی در دهه ۱۹۹۰ فروپاشید، یک‌سوم انبار‌های اتمی جهان به یکی از جمهوری‌های تازه استقلال‌یافته شوروی که همین اوکراین بود رسید. از همان ابتدا آمریکا و روسیه با کمک هم سعی کردند این کشور اوکراین را خلع سلاح هسته‌ای کنند و توافق‌های دیپلماتیک متعددی هم با هدف تحویل صد‌ها کلاهک هسته‌ای شوروی به روسیه در ازای تضامین امنیتی منعقد شد.

-  پس از استقلال اوکراین و فروپاشی شوروی، براساس معاهده منع اشاعه سلاح‌های اتمی (NPT) کشور اوکراین حق حفظ سلاح‌های اتمی شوروی سابق را نداشت و میبایست این سلاح‌ها را به روسیه تحویل میداد. بر همین اساس ابتدا در سال ۱۹۹۱، طی "توافق مینسک" و پس از آن در سال ۱۹۹۲ طی "پروتکل لیسبون"، کشورهای استقلال یافته شوروی سابق-که میزبان سلاح‌های اتمی این کشور بودند- پذیرفتند که کشور «روسیه» را به عنوان وارث شوروی سابق شناخته و سلاح‌های اتمی موجود در خاک خود را به این کشور تحویل دهند. همچنین کشورهای اوکراین، روسیه، بلاروس و قزاقستان پذیرفتند که به تعهدات شوروی سابق در موضوع پیمان "استارت ۱" متعهد باشند. در این پیمان، کشورهای شوروی و آمریکا پذیرفتند که حجم سلاح‌های استراتژیک خود را کاهش دهند؛ لذا اولا سلاح‌های موجود در خاک اوکراین، طبق NPT متعلق به این کشور نبود ثانیا نه تنها این کشور بلکه دو کشور دیگر قزاقستان و بلاروس نیز پذیرفتند که سلاح‌های اتمی شوروی را به روسیه تحویل دهند.

اوکراین بیش از ۱۳۰ موشک بالستیک اتمی دور برد، حدود ۵۰ موشک بالستیک اتمی کوتاه برد، ۳۳ هواپیمای بمب افکن بزرگ و حدود ۱۷۰۰ کلاهک اتمی شوروی سابق در این پنج پایگاه نظامی، در محدوده اوکراین امروزی قرار داشتند

اما در کشور اوکراین، مدت‌ها بر سر اجرای این "پروتکل لسیبون" بحث و مخالفت وجود داشت. برخی سیاسیون و شخصیت‌های اوکراینی با اجرای معاهدات و تفاهم نامه‌های مزبور مخالف بودند. در سال ۱۹۹۳، کشور اوکراین، ۱۳ پیش شرط جهت اجرای تعهدات پروتکل لیسبون را اعلام کرد که براساس آن، می‌بایست تضامین امنیتی از طرف آمریکا و روسیه به این کشور داده میشد و اوکراین در عوض فقط حدود ۴۰ درصد از سلاح‌های اتمی را تحویل روسیه میداد. اما در نهایت کشور آمریکا توانست با ارائه مشوق‌های اقتصادی، اوکراین را راضی به اجرای تعهدات خود ذیل پروتکل لیسبون کند.

در نهایت در سال ۱۹۹۴، موافقت نامه چهار جانبه‌ای به نام "تفاهم نامه بوداپست" بین اوکراین، روسیه، انگلیس و آمریکا امضا شد که طی آن اوکراین تمامی سلاح‌های اتمی روسیه را به این کشور تحویل و در قبال آن، کشورهای روسیه، انگلیس و آمریکا تضمین دادند که استقلال و تمامیت ارضی این کشور را به رسمیت بشناسند. اتفاقی که با حمله روسیه به اوکراین، نقض شد.
لذا در مجموع باید گفت، شاید «ملت اوکراین» زمانی سلاح اتمی داشته، لکن «کشور اوکراین» هیچ گاه صاحب سلاح نبوده است . چون براساس معاهده (ان پی تی)  بجز کشورهای دائم شورای امنیت، کشور دیگری حق داشتن چنین سلاحی ندارد. آنچه در اختیار اوکراین قرار داشت، سلاح‌های اتمی شوروی سابق بود که حتی در صورت باقی ماندن آن‌ها در اوکراین، به دلیل پروتکل‌های حفاظتی و بهره برداری از سلاح‌های اتمی، امکان استفاده کشور اوکراین از آن‌ها فراهم نبود.

« پس از حمله کشور روسیه به اوکراین یکی از فعالان سیاسی اوکراینی ادعا کرد که اوکراین، "تنها ملت" در دنیا است که دارای سومین قدرت هسته‌ای دنیا بود و آن را با تضامین غرب و روسیه کنار گذاشت. این اظهار نظر همراه با برخی تحلیل‌های داخلی، این شبهه را ایجاد کرده که اوکراین، به دلیل کنار گذاشتن سلاح اتمی، دچار این جنگ شده است» این غربی که استقلال اوکراین را تضمین کرده بود حالا چه جواب دارد؟؟.

ترامپ رییس جمهور پیشین آمریکا  روز شنبه به وقت محلی در یک گردهمایی در فلوریدا با اشاره به درگیری نظامی بین روسیه و اوکراین مدعی شد: همانطور که همه می‌دانند، اگر در انتخابات ما تقلب نمی‌شد و اگر من رئیس‌جمهوری بودم، این فاجعه وحشتناک هرگز اتفاق نمی‌افتاد.  

-          وی گفت که ولادیمیر پوتین رییس جمهوری روسیه از «ضعیف بودن» جو بایدن رئیس جمهوری دموکرات برای حمله به اوکراین استفاده کرد.

ترامپ همچنین به حمله روسیه به گرجستان در زمان جورج دبلیو بوش و شبه جزیره کریمه در زمان باراک اوباما اشاره کرد و گفت: «من به عنوان تنها رئیس جمهوری قرن بیست و یکم (آمریکا) ایستادگی کردم که روسیه به کشور دیگری حمله نکند

اوکراین همچنان اهمیت خود را برای غرب و شرق از دست نداده است. پوتین هیچگاه چشمش را از اوکراین برنداشت و همیشه یک اصطلاح را در مورد اوکراین به کار برد: «مردم اوکراین و روس‌ها یک پیکرند» پوتین بعد از این که خیالش از بابت سلاح های اتمی اوکراین راحت شد و اطمینان حاصل کرد که دیگر سلاح اتمی در اختیار ندارد و شرکای غربیش هم این اطمینان را به او دادند  حالا دنبال این است که راه را بر روی اتحادیه نظامی غرب (ناتو) به بندد. آمریکا و شرکایش هم هر چند در خلع سلاح اوکراین با هم شریک و همراه شدند. اما به دنبال این هستند که با قبول اوکراین و گرجستان در اتحادیه اروپا – فعالیت  روسیه را مهار کنند ولی به هیچ وجه حاضر نیستند که از منافعی غیر از منافع خودشان در برابر روسیه دفاع کنند. اوکراین را در این راه فدای منافع کوتاه مدت خود خواهند کرد ولی نابودی یا مهار روسیه را همچنان ادامه خواهند داد. استراتژی نرم و آرام بدون به خطر انداختن منافع آمریکا و غرب. بازنده این سیاست تخریب گر مردم اوکراین و جهان خواهند بود.