تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا
تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا

بیانیه نهضت آزادی ایران درباره رفراندوم انقلاب سفید: انقلاب بدیع ممتاز مسخره‌ای است!

سند-۴

 ۰۶ بهمن ۱۳۹۱ | ۰۳:۲۴ کد : ۷۶۰۶ انقلابی که سفید نماند
عامل این انقلاب‌ها نه دهاتی‌ها هستند، نه شهری‌ها، نه ملت، نه مجلس و نه دولت. یک نفر است: شخص پادشاه مملکت. این خود در تاریخ انقلاب‌های جهان انقلابی است!... ارباب در ده با وجود معایب و مضاری که داشت اولا یک پا عامل و نماینده و ادامه‌دهنده خود این حکومت و برقرارکننده نظم و نسق در آن قلمرو کوچک بود و ثانیا در بسیاری موارد یک پا بانک و اداره کشاورزی محسوب می‌شد. حال این عامل بد یا خوب ولی موثر که برداشته می‌شود به جای آن چه می‌آید؟
«ایران در آستانه یک انقلاب بزرگ! و برگرداندن تاریخ خود»

 

نهضت آزادی ایران در برابر اعلام رفراندوم شش ماده‌ای شاهانه و تحول عظیمی که خبر آن را داده‌اند وظیفه تاریخی خود می‌داند با اتکای خداوند سبحان و علی‌رغم محیط خفقان و تهدیدهای سختی که متوجه وجود نهضت و افراد آن می‌شود سکوت نکرده، اظهارنظر و اعلام خطری بنماید.

دو چیز تیره عقل است دم فروبستن/ به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی

امید است عاملین صحنه به احترام و اعتبار عمل عظیمی که در پیش گرفته‌اند و دستی که در سرنوشت ملت حاضر و نسل‌های آینده ایران می‌برند این اندازه آزادی و حق را به مردم بدهند که دور از تملق و ترس ابراز عقیده و عرض رای بنمایند. لااقل بهانه و نشانه‌ای برای آنکه بگویند مراجعه به آراء عمومی خیلی هم در محیط خفقان و ارعاب نبوده و به صورت قانون گذشته است برای خود بیاورند.

با این اقدام و ابتکار اعلیحضرت که مقام غیرمسوول هستند و مراجعه‌ای که به آراء عمومی در مورد اصلاحات ارضی و الغای عملی مالکیت و رژیم ارباب و رعیتی و اصلاح قانون انتخابات و دخالت کارگران و قوانین دیگر به عمل می‌آید طوفانی بر پهنای کشور کهنسال ایران وزیدن گرفته است که اگر بگوییم انقلاب عظیمی (لااقل به صورت ظاهر) در شرف تکوین است کسی منکر نمی‌تواند باشد

***

انقلاب از لوازم ترقی و تجدد انسان و اصولا از ضروریات ناموس تکامل حیات است. در اینکه موجبات و احساس احتیاج و ضرورت نیز نسبت به اصول کلیه این اصلاحات از سال‌های قبل میان ملت ایران پابه‌پای تحولات جهان وجود داشته و دارد حرفی نیست. اما هر انقلابی، انقلاب نیست. در بررسی انقلاب چهار مساله باید مورد مطالعه قرار گیرد: کی انقلاب می‌کند؟ چرا می‌کند؟ چگونه می‌کند؟ چه نتایجی حاصل می‌‌شود؟

 

الف ـ کی انقلاب می‌کند؟

این انقلاب بزرگ ارضی و کشاورزی و کارگری فعلی را مسلماً خود دهقانان و رنجبران انجام نمی‌دهند. آن چند هزار دهقانی که در کنگره شرکت‌های تعاونی کشاورزی جمع شدند و فریاد‌ها و کف‌ها زدند مانند هجوم انقلابیون باستیل و استقلال‌طلبان آمریکا یا شورشیان الجزایر و کوبا نبود. به مجاهدین صدر مشروطیت و حتی ولگردهای مزدور کودتای ننگین ۲۸ مرداد نیز شباهت نداشت. شبیه هیچ انقلاب‌کننده و قیام‌کنندگانی که با خشم و جهش طبیعی به پای خود به پایتخت و خیابان‌ها برای طغیان علیه چیزی یا کسی آمده باشند نبود... آن‌ها را آورده بودند... با سلام و صلوات هم آورده بودند. به وسیله اتوبوس‌های راحت و وسائط دولتی ـ آسایشگاه‌ها و خوابگاه‌های نظامی.

همچنین این قانون اصلاح انتخابات به دنبال یک هیجان یا اعتصاب و انقلابی که از ناحیه مردم انتخاب‌کننده رخ داده یا به آن‌ها وعده داده شده باشد نیست. همین‌طور سایر مواد ۶ گانه.

عامل این انقلاب‌ها نه دهاتی‌ها هستند، نه شهری‌ها، نه ملت، نه مجلس و نه دولت. یک نفر است: شخص پادشاه مملکت. این خود در تاریخ انقلاب‌های جهان انقلابی است! نه مردم منکر این حرف ما هستند، نه دولت، نه خود اعلیحضرت.

این عمل از آن جهت خود یک انقلاب و یک پدیده نوظهور تاریخ است که معمولا انقلاب دو طرف دارد و انقلاب‌کننده آن طرف توسری‌خورده زجر کشیده محروم شده خشمگین شده مظلوم اجتماع است و انقلاب را در برابر طبقه قاهر غاصب حاکم ظالم انجام می‌دهد. اما امروز هیات حاکمه و دستگاهی انقلاب می‌نماید که تا دیروز خود از طریق ارباب‌ها و مالک‌ها و مامورین دولت یگانه حامی نظام ارباب رعیتی و فئودالیته و وکیل‌ساز و برخوردار از اقتصاد و اجحاف مالکیت و سرمایه‌داری بود و در مرحله نهایی عامل تمام فشار‌ها و فساد‌ها که بر رعایا و بر ملت می‌‌آمد محسوب می‌شد. انقلاب از این بزرگتر نمی‌شود که با یک گردش کوچک زمان ضارب خوش‌زبان مدافع مضروب بی‌زبان بشود!...

توده‌ای‌ها و آمریکایی‌ها و بعضی ملی‌ها و اخیراً دولتی‌ها خیلی چیز‌ها گفتند و نوشتند و ادبیات روشنفکری و آزادیخواهی و اصلاح‌طلبی ما را از این تجزیه و تحلیل‌ها پر کردند که در ایران اصول مالکیت غلط و رژیم فئودالیته برقرار بوده، مالکین هستند که نمی‌گذارند اصلاحات در مملکت صورت بگیرد. فئودال‌ها هستند که مردم را اسیر و مامورین دولت را اجیر کرده‌اند و بالاخره ارباب‌ها هستند که با قطار زنجیر کردن رعایا هر دم خود را از صندوق‌های انتخابات بیرون می‌آورند خلاصه آنکه قدرت و حکومت و تمام آثار شوم حاصله از آن در دست این‌ها است. صرف‌نظر از اینکه رژیم ملوک‌الطوایفی قدرت‌های خانخانی و ایلیاتی فقط در قرون وسطی و دوران‌ها و جاهایی که وسایل ارتباطی سهل و وسیع و سلاح‌های ارتشی جدید به میان نیامده بود امکان داشت نه در حکومت‌های متمرکز شده و مسلط و مطلع قرن حاضر. 

در ایران بعد از مشروطیت و مخصوصاً بعد از پهلوی یک مالک با همه ثروت و رعیت و جبروت خود وقتی مواجه با یک ژاندارم شیره‌ای یا نماینده ثبت اسناد لاغر و یا مامور دارایی عملی می‌شد خود را می‌‌باخت و بیش از بازیچه‌ای در دست آن‌ها نبود.

مالک و ارباب با وجود تسلط نسبت به رعیت هیچ قدرت و نفوذی در برابر دولت نداشت. اگر مالکین و متنفذین تجاوز‌ها و تعدی‌ها و تحکم‌ها می‌کردند تماما با پشتیبانی مامورین دولت و دربار بوده و هست. اگر دولت و دستگاه فاسد و رشوه‌گیر نبود و دادگستری واقعا دادگستری بود سایه دین و قانون (همان قانون به فرض ناقص) بر مرز و بوم این کشور حکومت می‌نمود کله گنده‌ترین ارباب‌ها جرات کوچکترین تعدی به ضعیف‌ترین رعیت یا کارگر را نمی‌‌نمود و اصلا چنین املاک و اموال بی‌حد و حصر در دست کسی جمع نمی‌شد. ارباب‌ها و پولدار‌ها و قلدر‌ها از طریق زد و بند با فرماندار‌ها و وزیر کشور‌ها و...‌ها و پس از اجازه و دستور مقامات راه مجلس پیدا می‌کردند!...

خود این جریان خلع ید و خلع مالکیتی که با چنان راحتی و سرعت (البته به استثنای صحنه‌سازی مسخره قتل مهندس ملک عابدی!) از مالکین و فئودال‌ها و ذی‌نفوذها شد بهترین شاهدی است که در ایران فئودالیته به آن معنی قرون وسطایی و اروپایی وجود نداشته است.

در مورد انتخابات نیز همان‌طوری که نهضت و جبهه ملی بار‌ها گفته‌اند و در دولت آقای دکتر امینی دست‌آویزی برای ایشان و آلت مغلطه‌ای برای سر باز زدن از انتخابات شده بود علت خرابی انتخابات نیز قانون انتخابات نبود. مردم انتخاب‌کننده از دست قانون داد ندارند بلکه از دست کسانی که قانون را به دست خود گرفته و به میل خود می‌چرخانند دارند. یعنی از دست‌‌ همان سیاست‌ها و کسانی که امروز داعیه انقلاب و اصلاح دارند!

همین‌طور اگر جنگل‌های ایران بریده و سوخته می‌شد یا پروانه‌های صادره از خود مقامات دولتی بود و بزرگترین بهره‌بردار جنگل‌ها در طول سنوات گذشته به شهادت مصاحبه رئیس سازمان جنگلبانی، اداره املاک موروثی یعنی شخص اعلیحضرت همایونی بوده‌اند. مردم فراموش نکرده‌اند که حزب دولتی قوام‌السلطنه از عایدات صدور همین قبیل پروانه‌ها اداره می‌شد.

بنابراین ریشه و پایه همه فشار‌ها و فساد‌ها و خرابی‌ها دولت و دولتی‌ها و صاحب اختیار دولت‌ها بوده‌اند (رجوع شود به نامه سرگشاده نهضت آزادی ایران مورخ تیر ۱۳۴۱ و اعلامیه ۷ آذرماه جبهه ملی ایران).

ضمناً ناگفته رد نشویم که جریان مورد بحث تا آنجایی که روال و سنت اخیر ایران حکم می‌کند خیلی هم عجیب و انقلابی نیست در مملکتی که احزاب ملیون و مردم آن فرمایشی و ساختگی باشد کنگره دهقاناش و انقلابش و مراجعه به آراء عمومی‌اش هم فرمایشی و ساختگی باشد.

ب ـ چرا انقلاب می‌کنند؟

اعلیحضرت محمدرضا شاه مرد بسیار باهوش و نقشه‌کش موقع‌شناس هستند. قانون طبیعی تنازع بقا و تناسب با محیط را بالفطره می‌دانند. به رموز اصل انتخاب اصلح نیز آگاهی کامل دارند و تمام این فضائل را در همکاری با سیاست‌های خارجی و طرح این انقلاب و مراجعه با آراء عمومی بکار برده‌اند:

 

بعد از قضایای شهریور ۲۰ و دوران‌های تکان و عدم تعادلی که چندی بر سیاست خارجی و داخلی ایران حکمفرما بود و منتهی به قیام واقعاً ملی نفت و استقرار موقت یگانه حکومت اصیل ایرانی دکتر مصدق گردید کودتای ۲۸ مرداد یک دوران تعادل و توافق سیاست خارجی و داخلی را در ایران افتتاح کرد. توافقی که می‌بایست پایه‌های هیات حاکمه استبدادی و منافع سیاست‌های استعماری را حفاظت و تقویت نموده به هر قیمت و به هر تمهیدی و تدبیری شده است نگذارد جریان‌های نظیر ملی کردن نفت و استقرار حکومت‌های ملی در این گوشه خاورمیانه تکرار گردد.

این توافق که یک نوع تنازع در بقا به سود دربار و سیاست‌های پشتیبانی بود باید مدبرانه و متناسب با شرایط زمان و مکان تلاش و تحول نماید و در برابر هر پیشامد و هر پیش‌بینی عکس‌العمل مقتضی ابراز داشته، هرگونه اسلحه و امکان حمله را قبلا از دست حریف یعنی ملت بگیرد.

این است که می‌بینیم سیاست توافقی مشترک در حکومت سپهبد زاهدی قیافه خشن نظامی و بی‌پروایی از خلاف قانون و ضد قانون و ضد عواطفی خود را نشان می‌دهد تا حریف را منکوب و مایوس کند. ولی بلافاصله با روی کار آوردن علاء سیمای نجابت اشرافی و سنت دیپلماسی را ظاهر ساخته در مقابل دزدی‌ها و سوءاستفاده‌های تا آن وقت بی‌سابقه حکومت کودتا تا شعار مبارزه با فساد را بر سر در حکومت می‌زند و برای اسکلت ملت و فرونشاندن نهضت مقاومت در باغ سبز دعوت به همکاری ملیون و سرشناخت‌های موجه را ارائه می‌دهد. ولی افکار عمومی داخله و خارجه دلخوش به این وعده‌ها و چهره‌های دروغین نمی‌شود. دستگاه به اقتضای زمان و مکان که دمکراسی و حکومت پارلمانی است فرمان کشور دو حزبی را صادر می‌نماید. اقبال‌ها و شریف امامی‌ها می‌آیند تا آنچه حزب و دمکراسی و انتخابات است به لجن‌مالی و رسوایی بکشانند... هم سیاست آمریکا را ناراضی نمایند و هم خندق جدایی میان ملت و شاه را عمیق‌تر و وسیع‌تر سازند. با اشاعه فساد و تعمیم و توسعه اختلاس‌های کلان به کلیه دستگاه‌های کشوری و لشکری، پرده ننگ را آنقدر بالا می‌زنند و ارکان دولت و سلطنت را علی‌رغم ادعاهای ثبات سیاسی و اجتماعی ایران آنقدر متزلزل می‌نمایند که داخل و خارج متوحش می‌شوند. می‌ترسند مبادا ملت پرمدارای ایرانی کاسه صبرش لبریز شود و معجزه انقلاب و قیامی آزاد سر بزند. سیاست توافقی به باز کردن سوپاپ خطر دیگر در این دیگ زنگ‌خورده پوسیده زده جدا مصمم و متحمل مبارزه واقعی ولی محدود با فساد و اعطای مختصر آزادی می‌گردند: دولت امینی را روی کار می‌‌آوردند (یا زیر بار آن می‌روند). امینی که برای نجات طبقه خود دست به انقلاب از بالا می‌زند می‌گوید ورشکستگی اقتصادی و اجتماعی و بهم‌ریختگی اوضاع نه به حدی است که ادامه‌ای برای آن و برای مملکت متصور باشد. سر و صورتی به دادگستری محاکمات پرصدایی به راه می‌‌اندازد.

در بازار وضع اقتصادی رو به ثبات و روزنه امید و اعتمادی ایجاد می‌کند. تا آنجایی که مربوط به خود او و دولتش می‌شود (و بدون آنکه اجازه تجاوز به حریم بالا‌تر و اصلی داده شود) آزادی برای انتقاد و ایراد می‌دهد...از اجرای انتخابات به بهانه اینکه با قانون موجود انتخابات آزادی صحیح میسر نیست سر باز می‌زند و زیر بار انتخابات رسوای تابستانی و زمستانی نمی‌رود. مردم را با نطق‌های تمام‌نشدنی و مسافرت‌های متوالی سرگرم می‌کند و تا اندازه‌ای تسکین می‌دهد.

سیاست خارجی از این اقدامات و پیشرفت‌ها روی‌هم‌رفته راضی است ولی زنگ خطری در داخله به صدا در می‌آید: امینی اشتباه و گناه کرده است. او می‌خواهد «طبقه‌اش» را نجات دهد در حالی که به موجب قانون انتخاب اصلح و به دنبال زاهدی‌ها و اقبال‌ها و سپهبد علوی‌ها و بختیار‌ها اگر لازم باشد «طبقه» هم باید قربانی شود تا اصلح و اصل‌کاری باقی بماند!

نه تنها این طبقه بلکه طبقه مالکین و کارخانه‌چی‌ها و ارتشبدها و سایرین (که البته برای آن‌ها دلسوزی نمی‌کنیم بلکه تصدیق و تعظیم به پیغمبر بزرگ می‌نماییم که فرمود من اعان ظالماً سلطه الله علیه) نیز باید فدا و سرنگون شوند. سهل است چون پای سمبل ایرانیت و مظهر ملیت در بین است خود ایران و ملت هم اگر فدا شوند مانعی ندارد!

سیاست آمریکا همان طور که روزنامه‌ها و سیاستمدارانش خبر می‌دانند علاقه‌ای به شخص و طبقه نداشت. آن‌ها برنامه می‌خواستند. طالب اصلاحات ارضی و مبارزه با فساد بودند. اصلاحات ارضی برای آنکه جلو کمونیسم را بگیرد و مبارزه با فساد برای آنکه کمک‌های بلاعوض و باعوض (خیلی خداپسندانه و بی‌طمعانه) آن‌ها حیف و میل نشود. به اصطلاح با ریش ‌بابا بازی نکنند.

دولت امینی برنامه مورد نظر آمریکا را انجام می‌داد و تملق‌های کثیف چاکری و غلام خانزادی و مصاحبه‌های دخالت‌آمیز علنی درباری را قطع کرده می‌رفت ظاهراً آبرویی برای دولت در نظر افکار عمومی سیاست‌های پشتیبان فراهم نماید... ولی این خطر و خطا وجود داشت که برای خود احراز شخصیت و کسب وجاهت و قدرت می‌نمود و مقام سلطنت در محاق می‌رفت. بعلاوه آن تظاهر به آزادی و پرحرفی‌ها و مخصوصاً بازپرسی‌های دادگاه‌ها دامنه‌اش بجاهای باریک کشیده می‌شد.

بنابراین همان طور که گفتند و نوشتند و شنیدند مسافرتی به اروپا و آمریکا به عمل آمد و وعده و قول و قراری مبادله شد که شخص اول مملکت شخص اول و وسط و آخر مملکت و مجری ظاهر و باطن برنامه‌ها باشد... نخست‌وزیری رفت و نوکر حلقه به گوشی به جایش نشست...

برنامه باید خالص‌تر در جهت صحیح تعقیب و تسریع شود. در جهت حفظ سلطنت استبدادی از یک طرف و حراست و توسعه منافع استعماری (اعم از روس و انگلیس و آمریکا) از طرف دیگر: توافق همه‌جانبه کامل مطمئن!

فقط یک مدعی در میان هست، باید او را از بین برد. یا اسلحه را از دست و زبانش گرفت: ملت و نهضت... یعنی فریاد اصلاحات.

حال مبارزه با فساد چون به قدر کافی پیش رفته بازپرس‌ها و قاضی‌های شرافتمند ولی فضول هم پرت و پلا و تنبیه گشته‌اند و مقصر اصلی یعنی مالکین کشف شده است، بعلاوه فعلا دارایی و درآمدی در کار نیست که کسی بدزدد، می‌شود فعلا آن را مسکوت گذاشت. آتوی بزرگ را باید به زمین زد و از ناصر‌ها و فیدل کاسترو‌ها و نهرو‌ها و قاسم‌ها (ولی به صورت ظاهر و بازی) جلو افتاد. دستی بالای دست‌ها و شعاری بالای شعار‌ها: اینک که مدت‌هاست پیوند با روشنفکران و مردم آزاده شهر‌ها را بریده‌ایم... رجال و مجلسی‌ها و ارتشی‌ها را هم کنار انداخته و رنجانده‌ایم... ملاکین را قربانی و علماء را ناراضی کرده‌ایم، از خواص به عوام رو می‌‌آوریم. کارگران متشکل پشتیبان سابق احزاب و خلق کثیر ساده‌لوح تازه نفس دهاقین نگاه‌دارندگان دستگاه می‌نماییم!! در ایران همیشه معاش‌ها و حساب‌ها و تلاش‌ها و سیاست‌ها روزمره بوده، از این ستون را فرج می‌دانند. (خصوصاً که املاک خود را قبلا به بهای شیرین و با وساطت بانک تبدیل به احسن کرده‌ایم)...

اما متاسفانه در این نقشه و در این صحنه تنازع بقا و تناسب با محیط و انتخاب اصلح فقط افراد و طبقات نیستند که قربانی می‌شوند... درد بزرگ در این است که این آرمان‌های معنوی و سرمایه‌های ملی و تاریخی قربانی می‌گردند. یعنی شعار‌ها و حق‌ها و امید‌ها!

همان طور که زیاده‌روی‌ها و بی‌انضباطی‌های خودخواهانه و هرج و مرج‌طلبی‌های مغرضانه بعضی از آزادیخواهان و دسته‌های روشنفکر و سوءنیت‌ها و سوءاستفاده‌های احزاب مانند توده سبب وحشت و گاهی نفرت مردم از یکی از عالی‌ترین مواهب الهی و انسانی یعنی آزادی و دموکراسی شده و می‌شود و همان طور که اگر دادگستری دزد و جانی واقعی را بنا به دستور و اتهامات غیروارد و محاکمه غیرقانونی و ناحق محکوم نماید و خائن قیافه حق به جانب مظلوم پیدا کرده، داد و دادگستری لکه‌دار می‌شود، وقتی در جامعه‌ای به عناوین عالی و ارزش‌ها و کمالات مطلوبی (مانند اصلاحات ارضی و انتخابات قانونی و حق رفراندوم و غیره) نیز به صورت تصنعی فرمایشی و در غیر مجرای صحیح مفید وسیله عوام‌فریبی و استفاده‌های نامشروع قرار گیرند خود این آرمان‌ها و هدف‌ها که سرمایه‌ای حیاتی و نجات و حرکت ملت‌ها هستند مفلوک و منفور و مطرود شده به جای آن‌ها بذر نا‌امیدی و تباهی رویانده می‌شود...

ج ـ چگونه این انقلاب و مراجعه به آراء عمومی انجام می‌شود.

تنها چیزی که در این انقلاب شباهت به انقلاب‌های طبیعی و واقعی دارد سرعت عمل آن است: در فاصله کمتر از یک سال سخن از بزرگترین واقعه زیر و رو کننده نظام چند هزار ساله مملکت کهنسال به میان می‌آید و تحت فشار آمرین مشاورنمای بیگانه به اجرا گذارده و قول داده می‌شود با دستپاچگی و آشفتگی تمام تا قبل از پایان سال در سراسر کشور عملی گردد. سپس در فاصله کمتر از یک ماه ۶ فقره قانون و ۶ تحول بزرگ بدون آنکه هنوز مفاد و مواد آن‌ها قطعی و کامل شده و مردم فرصت اطلاع و مطالعه و بحث در آن‌ها را پیدا کرده باشند یک کاسه و یک جا به آراء عمومی گذارده و مثل آش داغ به حلق ملت فرو برده می‌شود!...

در مرحله اول هر فرد عادی از خود می‌پرسد اگر رفراندوم یا مراجعه به آراء عمومی کار مجاز صحیحی است پس چرا همین دستگاه در محاکم به قول خودش قانونی ذیصلاحیت جناب آقای دکتر مصدق را به جرم رفراندوم محکوم و محبوس کرد و دکتر اقبال نوکر جان نثار، ملیون ایران را به اتهام رفراندومچی بودن از حق نماینده شدن ممنوع می‌کرد؟ و اگر کار بد و خلاف قانون است پس چطور شاه مملکت رفراندومچی می‌شود؟ سبحان الله!... این چه بام و دو هوایی است؟!

در مرحله دوم این چند ایراد اساسی به طرز مراجعه به آراء عمومی که ظاهراً تعمدی بوده است حتماً قبل از اجتماعات ماه رمضان باشد گرفته می‌شود که هر یک از آن‌ها برای ابطال رفراندوم حاضر کافی است:

۱ـ مراجعه به آراء عمومی و کسب اجازه از ملت و از هر اجازه دهنده‌ای باید قبل از عمل انجام شود. تظاهر به کسب اجازه بعد از اجرا چیزی جز مسخره و توهین به مقام صاحب اجازه نمی‌تواند باشد و در هیچ جای دنیا سابقه ندارد.

۲ـ رفراندوم روی موضوعات ساده کلی به عمل می‌آید تا جواب به آن خالی از اشکال و ابهام باشد (مانند رفراندوم آقای دکتر مصدق برای انحلال مجلس و قبل از اجرای آن و رفراندوم ژنرال دوگل برای خاتمه جنگ الجزایر و امور دیگر) نه روی شش قانون که هر قانون ماده‌ها و تبصره‌ها و له و علیه‌ها داشته کسانی با بعضی و قسمتی موافق با بعضی دیگر مخالف باشند.

۳ـ شرط اصلی صحت و قانونی بودن مراجعه به آراء عمومی مانند هر انتخابات وجود آزادی و محیط امن و فراغت است نه با مطبوعات محدود سانسور شده و ممانعت از اجتماعات آزاد و از اظهارنظر مخالفین در زمان تسلط مطلقه سازمان امنیت.

۴ـ نتیجه رفراندوم و هر انتخابات وقتی مورد اعتبار و استناد می‌تواند قرار گیرد و ملت واقعی در آن شرکت می‌نماید که به متصدیان امر اعتماد بوده، حوزه‌ها و انجمن‌ها امین باشند نه از میان دستگاه و عمالی که شهرت جهانی صندوق‌سازی و تحریف اسامی و ارقام را پیدا کرده‌اند و از هم اکنون کارمندان ادارات و اصناف و مدارس را وادار به اعلام قبلی تأیید شش ماده را در روزنامه‌ها می‌‌نمایند.

۵ـ رفراندوم کننده باید قوه مقننه یا مجریه و در هر حال مقام مسوول باشد نه شخص پادشاه که بر طبق قانون اساسی مقام غیرمسوول است (یا دولت صد درصد نوکر مامور).

ملاحظه می‌کنید تمام جوانب و جهات امر با هم جور می‌آید و از هر بابت انقلاب بدیع ممتاز مسخره‌ای است!!! کارهایی را که در دستور و میل داشته‌اند و انجام داده‌اند می‌خواهند صورت‌سازی قانونی برای آن درست کنند.

در هر حال این رفراندوم کردن بی‌شباهت به عمل آن خربزه فروش نیست که به شرط چاقو معامله می‌کرد و بعد تکه‌ای از خربزه بی‌مزه را تناول و قطعه را تعارف نموده هزار فحش و تهدید نثار مشتری بخت برگشته‌ای می‌کرد که نگوید شیرین است!!

رای اعلیحضرت در این رفراندوم: البته اعلیحضرت شاه شخصاَ در رفراندوم شرکت نخواهند کرد ولی اگر قرار بود رای در صندوق بیندازند و اگر کتاب «ماموریت برای وطنم» به قلم یا اجازه ایشان باشد و اگر تغییر نظر در این مدت نداده باشند حتماً رای منفی می‌دادند. ذیلا چند نمونه مستخرج از آن کتاب را شاهد می‌آوریم: صفحه ۱۲۲ـ «در این رفراندوم مصدق... کار را طوری ترتیب داده بود که کسانی که با انحلال مجلس موافق‌اند رای خود را در یک صندوق که از حیث رنگ بسیار مشخص بود بریزند... نتیجه انجام رفراندوم‌‌ همان بود که مصدق می‌خواست چنان که هیتلر هم پیش از وی همین عمل را انجام داده بود.»

حال باید دید آیا رفراندوم ۶ ماده‌ای موافق و مخالف رای خود را بدون آنکه شناخته شوند خواهند ریخت، به نحوی از انحاء تفکیک و تشخیص و... تهدید در میان خواهد بود.

صفحه ۲۴۰ـ «...آن توسعه اقتصادی را که در اثر فشار و تعدی و فدا شدن آزادی و استقلال فردی به وجود آید هرگز نخواهیم پذیرفت.»

صفحه ۲۷۵ـ «... این نکته باید موکدا خاطرنشان شود که تقسیم اراضی بدون اینکه برای کشاورزان تازه مالک وسایلی فراهم باشد که حداکثر استفاده را از زمین خود بردارند چیزی جز زحمت و نگرانی برای آن‌ها به وجود نخواهد آورد.»

صفحه ۲۷۴ـ «باید در این نکته تأکید شود که منظور من از این برنامه آن نیست که املاک خود را به رایگان به اشخاص واگذار کنم زیرا از نظر روان‌شناسی و رابطه علت و معلول یک چنین اقدامی به عقیده من نتیجه مطلوب نخواهد داشت.»

د ـ نتایج و آثار رفراندوم

حال ببینیم بمبی که به قول یکی از روزنامه‌های کثیرالانتشار به دست شاهنشاه پرتاب شده است صرف‌نظر از موجبات و کیفیات امر چه فوائد یا مضاری ممکن در برداشته باشد. آثار و نتایج این انقلاب و رفراندوم قسمتی نقد است و فوری و قسمتی نسیه است و آتی.

اولا نتایج فوری و نقد انقلاب

۱ـ چون برخلاف موازین طبیعی و قانونی حاکم بر مملکت و بدون دخالت ملت به صرف خواسته سیاست خارجی و اوامر شخصی شاهنشاهی به زور سرنیزه نظامی یک عمل بزرگی صورت می‌گیرد که اساس و نظام حقوق‌های مکتسب موجود را بر هم می‌‌زند اولین اثر نقد قطعی مسلم آن بی‌اعتبار کردن هر چه قانون و نظام و حقوق می‌باشد. معلوم است که شرط اولیه و بدیهی بقاء هر اجتماع اتکای آن به یک اصول و مقرراتی (کامل یا ناقص) می‌باشد که در صورت منهدم شدن آن‌ها و جانشین نشدن به وسیله یک اساس متقن مقبول دیگر هیچ کار و قراری نمی‌‌تواند پابرجا و بادوام باشد و هیچ اقدام اساسی مفید و برنامه و امیدی در چنین جامعه امکان‌پذیر نخواهد بود. قهراً در چنین بنای بی‌ملاط بی‌حساب بی‌اساس سنگ روی سنگ بند نخواهد شد.

همین یک ضرر ساده ولی بسیار مهم و به فرض آنکه تمام اثرهای دیگر هم خوب باشد کافی است عمل را محکوم نموده بزرگترین مصیبت و لطمه بر پیکر اجتماع ما و غیرقابل جبران باشد. یک داغ دل بس است برای قبیله‌ای.

۲ـ در اثر سلب ناگهانی و بی‌مطالعه ملکیت و نظام کشاورزی قدیم که به غلط یا صحیح پایه عمده تولید و اقتصاد ایران بوده است و همچنین سلب اعتمادی که در مؤسسات صنعتی با سرمایه شخصی به علت تصویب‌نامه‌ها وعده‌های جدید دائر به سهیم کردن و دخالت دادن کارگران حاصل شده، صاحبان صنایع نسبت به سرمایه و آینده خود سخت نا‌امید گردیده است و دست از کار کشیده‌اند و همچنین با امکانات تهیه‌کننده و احتمالاتی که برای سایر منابع ثروت و فعالیت‌های اقتصادی آزاد در پیش است و جمع کثیری از هستی و حیثیت ساقط شده‌اند از هم اکنون چنان تزلزل و رکودی در کلیه ارکان اقتصادی و تولیدی کشور ایجاد شده است که برای مدت نامعلومی امید هرگونه تحرک و تدارک معدوم گردیده است و این حرف‌ها و کار‌ها را در آستانه هلاکت عجیبی قرار داده است.

۳ـ با یک عمل ظاهرا انقلابی جهان فریب و به قصد مات و مایوس کردن سایر افراد و افکار ملی و رسیدن به یگانه منظور اصلی حکومت فردی فاعل مایشایی را که برخلاف کلیه اصول اسلامی و انسانی و قانونی و مصالح اجتماعی می‌باشد تحکیم و تثبیت کرده‌اند.

۴ـ فتح ‌باب خطرناک و مد کردن رفراندوم قلابی در شرایط و احوالی که هیچ‌گونه نظارت ملی و ضمانت اجرایی برای مردم در رعایت آزادی و مقررات قانونی وجود نداشته بعد از این کلیه موازین و نظامات دینی و قانونی و ملی و اجتماعی ما دستخوش تکرار این بازی‌ها و صحنه‌سازی‌ها خواهد بود یعنی اگر تا به حال قانون اساسی برای افراد و طبقات ملت ایران به عنوان سند متقن و پایگاه دست‌نخوردنی محکم روزنه امیدی برای آینده دور یا نزدیک بشمار می‌رفت بعد از این ملت باید عزای آن تامین و امید را بگیرد...

ثانیا نتایج نسیه آینده انقلاب

ناگفته نماند که نهضت آزادی ایران مانند غالب افراد مصلح و سعادت‌خواه ایران به هیچ‌وجه طرفدار وضع نامتناسب و ناهنجار روابط ارباب و رعیت و روش نامساعد فرسوده مالکیت که میراث خیلی غارت‌گری‌ها و... است نمی‌‌باشد.

این حقیقت نیز فراموش نشود که دین مقدس و مترقی اسلام از چهارده قرن قبل با اعلام پیمان ان لا نعبد الا الله و لا یتخذ بعضا بعضاً ارباباً من دون الله و ابلاغ آن به سلاطین زمان ارباب‌بازی را منع و فسخ کرده و شما سلاطین ظاهرا پیرو قرآن بودید که آن را در وجود خود و ایادی و عمالتان احیا و اجباری کردید. فقه اسلامی نیز قبلا جنگل‌ها و اراضی موات و منابع ثروت عمومی را ملی کرده و نظریه بالا‌تر و سنجیده‌تر و مترقی‌تر ابراز داشته است. (رجوع شود به کتاب اسلام و مالکیت تالیف جناب آقای سید محمود طالقانی)

آنچه باید اضافه کنیم این است که خدمت کردن و اصلاحات نمودن با کار منفی و عمل تخریبی که سریع و آسان است خیلی فرق دارد، تنها کار اساسی مطالعه شده و اقدام مثبت ساختمانی حق است که با وجود همه اشکالات و طول مدت می‌تواند ثمربخش بوده نتیجه مطلوب بدهد.

از طرف دیگر برای نهضت آزادی ایران که به حکم والعاقبه‌للمتقین معتقد به صحت و معنویت می‌‌باشد و به مصداق الاعمال بالنیات هرگز نمی‌تواند قبول کند از کاری که در آن حسن‌نیت و حقیقت نباشد ثمر و خیری عاید شود جای هیچ‌گونه شبهه و امیدی نیست که این انقلاب غیرطبیعی تحمیلی دروغی عاقبت‌الامر دردهای ملت ده‌نشین ایران را دوا کند. افراد خوش‌باور نیز بی‌جهت انتظار ثمری دارند. اگر شما از دو حزب ملیون و مردم که خود به صورت ظاهر تشکیلاتشان عمل بسیار انقلابی و اصلاحی بود خیری برده‌اید از این شش ماده هم می‌توانید امید و بهره‌ها داشته باشید... مع‌ذالک در مقام تجزیه و تحلیل برآمده به پیش‌بینی پاره‌ای از آثار این انقلاب و رفراندوم برمی‌آییم:

۱ـ الغاء رژیم ارباب و رعیتی و اجرای اصلاحات ارضی توام با محو عملی مالکیت کشاورزی شاه‌بیت این رفراندوم می‌باشد. ارباب در ده با وجود معایب و مضاری که داشت اولا یک پا عامل و نماینده و ادامه‌دهنده خود این حکومت و برقرارکننده نظم و نسق در آن قلمرو کوچک بود و ثانیا در بسیاری موارد یک پا بانک و اداره کشاورزی محسوب می‌شد. زیرا که لازمه ملک‌داری و بهره‌گیری صحیح سرمایه‌گذاری و مساعده‌دادن و تامین بذر و تعمیر قنات یا حفر چاه‌های عمیق و احیاناً اقدامات خیریه و امدادی بود. علاوه بر این‌ها ارباب نقش تشکل‌دهنده و جمع‌کننده و رواج‌دهنده ماشین‌آلات و طریقه‌های کشاورزی جدید و نهال‌های مرغوب شده بود.

حال این عامل بد یا خوب ولی موثر که برداشته می‌شود به جای آن چه می‌آید؟ مسلم است که نه تک‌تک کشاورزان مالک شده و نه اجتماع غیرمتشکل آن‌ها در وضع حاضر می‌تواند جای ارباب سابق را بگیرند. بلکه با تقسیم و تجزیه‌ای که در اراضی و اموال می‌شود از اصول تمرکز و تجمع و از امکانات کشاورزی موتوریزه و تولید به مقیاس بزرگ و تصمیم‌های فوری که لازمه رقابت اقتصادی معاصر است فوق‌العاده دور می‌شویم و چندین قرن به قهقهرا بر می‌گردیم.

بنابراین لازم است (و مدیحه‌سرای این طرح مکرر وعده و سپس مژده عملی شدن آن را داده است) که یک واحدهای تعاونی دسته‌جمعی نسبه متشکل و قوی عهده‌دار اداره دهات و دهاتی‌ها و جانشین ارباب‌ها شود. شرکت‌های تعاونی تولیدی که به لحاظ مقررات قانونی و طرز عمل مشکل‌تر و پیچیده‌تر از شرکت‌های تعاونی مصرف است.

در مملکتی که هنوز شهری‌ها و درس‌خوانده‌ها نخواسته و یا نتوانسته‌اند شرکت‌های بزرگ و موسسات همکاری همگانی انتفاعی و غیرانتفاعی و حتی شرکت‌های تعاونی مصرف مستقل و معتبر تشکیل دهند آیا دهاتی‌های ما خواهند توانست به دست و به فکر و با سرمایه و وسایل خود واحدهای اقتصادی کشاورزی حسابی قوی به وجود آورند؟ و این واحد‌ها خواهند توانست جلوی هرج و مرج و آشفتگی و بی‌سامانی و قحطی و خرابی را بگیرد و قنات و قلعه و تراکتور و بذر و سد و انبار و کارگاه و غیره را زنده سازند. مسلما خیر.  پس باید خارج امداد و الهامی بشود. این خارج، از دو جا خارج نیست. یا دولت است یا موسسات و ایادی خارجی.

دولت‌ها را ملت خوب می‌شناسد. خودش بهتر از ملت خبر از ندانم‌کاری‌ها و کثافت‌کاری‌های خود و افتضاحات و خساراتی که در شرکت‌های دولتی به بار آورده و می‌آورد دارد. حال در دهات متفرق و متنوع دور از نظارت و نظام، که هر یک شرایط و کیفیات و مردم با روحیات خاص دارد و غالبا مجهول و مرموز است اگر دولت پا بگذارد و بخواهد با سنت کاغذبازی و مقررات‌بازی و اختلاس‌کاری که دارد وارد امور قنایی، بنایی و عمرانی و خرید و فروش و کشتکار خواهد بود چه ننگ‌ها و نارضایتی‌ها به بار خواهد آورد.

پس بحث زیاد نکنیم. این دولت که غیرملی است و ما می‌شناسیم و هزاران بار امتحان ناتوانی و نادرستی خود را در آن‌ جا‌ها که باید کار مفید و مثبت نماید داده است مرد این میدان نیست.

می‌ماند یک راه حل. راه حلی که در موارد دیگر مکرر دولت‌های دست‌نشانده به آن دست زده‌اند یعنی راه‌حل گدایی و لسرات و تمنا و توسل به سرمایه‌های خارجی و به موسسات و کار‌شناسان خارجی. 

این‌‌ همان راه‌حل عالی کذایی است که سیاست خارجی استعماری نوین اشتیاق و انتظارش را دارد و عقد لازم و خارجی است که با طرح‌کنندگان داخلی در میان آمده است. ضمنا از مدت‌ها قبل طلایه‌ها و آثار آن با اعزام کارمندان ایرانی به اسرائیل و استشاره استخدام اکیپ‌های سیار و ثابت کار‌شناسان اسرائیلی یعنی تصرف‌کنندگان وزارت کشاورزی به خوبی هویدا شده است و چندی است چون لاشخوران و کلاغان شوم پیشاهنگ به بالای این بیمار محتضر به پرواز درآمده‌اند.

دولت‌های خارجی به خوبی مایلند با این طرح مدرن و مترقی! ملی! به ما در عالم انسان‌دوستی! و ایران‌نوازی کمک نمایند. سرمایه می‌‌آورند. کار‌شناس می‌‌آورند. ماشین می‌‌آورند. آموزگار و مربی دلسوز می‌‌آورند. شرکت‌های تعاونی ما را در اعماق و اقطار مملکت در دست خود می‌گیرند و سر و سامان می‌دهند. سطح کشت و محصولمان را هم شاید در جاهایی بالا برند اما به چه نوع و به چه ترتیب؟

خوب است نگوییم چطور عملیات عمرانی اصلاحی سازمان برنامه و چپاول و غارت‌هایی که خارجی‌ها از عایدات نفت و از محل وام‌های تعهدی ملت کرده‌اند مانند آیینه در جلوی همه روشن است البته خارجی‌ها به تنهایی نخورده‌اند و نبرده‌اند بلکه یک دلالی و ته سفره‌ای هم به‌خدمتگذاران ایرانی خود دادند،‌‌ همان خدمتگذاران وطن‌پرست مردم‌دوست دهقان‌پروری که میلیون‌ها تومان کمک نقدی مردم داخل و خارج به دهات زلزله‌زده قزوین را بلعیده یا پنهان کرده و دهاتی‌های فلک‌زده را در سرمای بیابان کنار خرابه‌ها به زیر چادر‌ها انداخته‌اند.

منتها در این مورد اربابان خارجی که جانشین اربابان ایرانی می‌شوند هم از آخور خواهند خورد هم از توبره: اسما سرمایه و بلافاصله ماشین و کار‌شناس می‌آورند ولی با بهره و بهای هنگفت و به ضمانت عایدات دیگر با نو نوار کردن دهاتی‌ها و یا پاشیدن قرضه‌ها و قسط‌ها، انواع بنجل‌های بازار خودشان را از قبیل رادیو، تلویزیون، ماتیک، پلاستیک و غیره سیل‌وار به کوه و دشت ایران به قیمت‌های دلخواه سرازیر خواهند کرد در حالی که صنعت تازه مولود در ایران با ضربه‌ای که به پیکر ضعیفش خورده است نخواهد توانست جواب احتیاجات روزافزون شهری و دهاتی را بدهد. بازار ایران بیش از پیش قبضه تجاوز یهودیان و سوداگران زالوصفت بین‌المللی خواهد شد و نه تنها از جهت مصنوعات و احتیاجات غیرخوراکی زندگی، بلکه از جهت محصولات داخلی و محلی نیز چنان کمبود و کسری در کشت و تولید دهات ما در اثر بی‌صاحب و سامانی و بی‌بندوباری پدیدار خواهد شد، اگر به مرحمت دولت‌های بعد از کودتا کسری گندم و کره و کنسرو ما سال به سال بیشتر از خارجه می‌آید به زودی کاه و یونجه و نخود و لوبیا و خیار و گوجه ما را نیز باید با ارز وارد کنیم.

خلاصه آنکه وقتی ترازنامه عملکرد چندساله را برسید خواهید دید ارباب ایرانی رفته ارباب خارجی جایش آمده و شاید فعالیت تولیدی هم زیاد شده ولی رعیت ایرانی حمال‌الحطب خارجی گشته، در حقیقت برای او کاشته و درو کرده دسترنجی گرفته اما دسترنجش و اندوخته‌اش را هم به او داده است. اضافه بر آن سنت و مذهب و اخلاق و استقلالش را هم از دست داده است. سیاست و اقتصاد خارجی هم نیرو نقدینه زارع ایران را و بالاخره یک عده هم شیره و عصاره خاک ایران را.

۲ـ از آنجایی که «چراغ کذب را نبود فروغی» و راه کج هیچ‌گاه کسی را به منزل و سامان نمی‌رساند نه آن نقشه دخالت دولت در اداره و سرپرستی واحدهای تعاونی دهات و نه این نقشه وساطت خارجی‌ها منتج به آبادی و امنیت و رضایت خواهد شد. همان‌طور که تجربه‌های تلخ آن را داریم. چون در هر حال پای هیات حاکمه در میان می‌‌آید قوزی بالای قوز‌ها و درد‌ها و آشفتگی‌هایی بالای قبلی‌ها دهات و شهرهای ایران را فرا خواهد گرفت. 

مردم چشم و گوش باز شده و وعده و وعید دیده ولی فریب‌خورده دهات وقتی به گرسنگی و تنگی افتادند و از مراجعه‌ها و درخواستی‌های مکرر به دولت و مرکز مایوس شدند دامنه موج نارضایتی و عصیان که امروز بیشتر در محیط‌های دانشجویی و شهری به جنبش درآمدهاست دهات و کارخانه‌ها را نیز شدیدا در برگرفته مساعد‌ترین محیط را برای استقبال از کمونیسم ایجاد خواهد کرد و آن وقت آن سیاست خارجی ظاهرا برکنار که به نظر می‌آید بیش از سایرین خوشحال و موافق با این جریان باشد لقمه چرب و نرم نهایی را خواهد بلعید.

امیدواریم چنین نشود. بلکه بعد از همه تجربه‌ها و اشتراک در دو وحدتی که در اثر ناراحتی‌ها و نارضایتی‌های عمومی در کلیه طبقات پیدا خواهد شد و بسته بودن هر راه حل و راه امید دیگر برای همه مسلم گردید آن انقلاب ملی واقعی نجات‌بخش بالاخره صورت عمل به خود بگیرد.

***

نهضت آزادی ایران در خاتمه رو به طبقات شهری و روشنفکر تشنه اصلاحات نموده و می‌گوید انقلاب از درون باید باشد نه از برون. از انقلاب تصنعی تحمیلی خارجی انتظار و امید نداشته باشید که طرفی بسته شود.

کس نخارد پشت تو / جز ناخن انگشت تو

برای برادران و خواهران دهقان و کشاورز خود نیز که شاید با قوانین و علوم زیاد سر و کار نداشته باشند ولی با گوسفند و گرگ مسلماً آشنا هستند این شعر سعدی شاعر خودمان را می‌‌خوانیم:

شنیدم گـوسفندی را بزرگی / رهانید از دهان و چنگ گرگی

شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید

که از چنگال گرگم در ربودی / چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی

و بالاخره رو به خدای زمین و آسمان ایران و جهان کرده و از او هدایت و موفقیت ملت را برای نجات و اداره خود مسئلت می‌‌کند و به او توسل و توکل می‌نماید.

شورای نهضت آزادی ایران

تهران ـ ۳ بهمن ۱۳۴۱

ادبیات ایران مشوق فرهنگ کار نیست


تاریخ انتشار۱۶ دی ۱۳۹۱

ندا گنجی: «ابراهیم فیوضات» جزو معدود جامعه‌شناسانی است. که در قلمرو جامعه‌شناسی دریچه‌ای به دنیای اقتصاد گشوده است. در شرایطی که جامعه‌شناسان اغلب به دلیل نگاه کمی‌گرایانه اقتصاد، همواره سعی کرده‌اند از این علم فاصله بگیرند، فیوضات اما سنت‌شکنی می‌کند و حتی به واسطه گرایشاتی که برای مطالعه و تالیف در باب صنعت و کار دارد، کوشیده است دست کم به سهم خویش میان جامعه‌شناسی و اقتصاد آشتی برقرار کند. او البته مطالعاتی نیز درباره جایگاه کار و کوشش در شعر فارسی داشته است. به سراغش رفتیم تا نتایج این تحقیقات را از زبان خود او بشنویم. فیوضات اکنون در آستانه ورود به هشتمین دهه از زندگی خود، برای گذران روزهای سالخوردگی و البته فرار از هیاهوی این روزهای مرکز شهر، گوشه‌ای دنج از پایتخت را برای زندگی انتخاب کرده است. او دلایل مختلفی را در نگرش منفی ایرانیان به مقوله کار دخیل می‌داند که رانت نفت، گسستگی‌های فرهنگی، تسلط ایلات و البته حمله مغول‌ها به ایران جزو این عوامل است.


از کار تعاریف متعددی ارائه شده است اما شاید نخستین تعریفی که از کار در علم اقتصاد مدرن ارائه شده است، تعریف آدام اسمیت باشد که با اهمیت دادن به نیروی کار، قدرت انسانی را به عنوان یکی از منابع ثروت معرفی می‌کند و عامل کار را مهم‌ترین عامل تولید معرفی می‌کند. اگر بخواهیم از منظر جامعه‌شناسی به این موضوع نگاه کنیم، معنای عام از واژه کار به همان تعاریف متعادل و کار یدی محدود می‌شود؟


همان طور که اشاره کردید، کار تعاریف زیادی دارد. اما در عین حال کار وسیله‌ای است برای حیات. اگر بخواهم تعریف مشخصی از آن ارائه کنم، بیشتر کار صنعتی مدنظر است. انقلاب ‌صنعتی که در قرن هجدهم در انگلیس آغاز شد، همه کارگران را زیر یک سقف قرار داد. بنابراین کار صنعتی نیازش این بود که توده کارگران زیر یک سقف جمع شوند. به خصوص به گذشته که نگاه کنیم، در دوران باستان کار وجود داشته است. در قرون وسطی کار به شکل توبه است. توبه نوعی پاداشی است که انسان در مقابل خدمتی که انجام داده است، دریافت می‌کند. بیش از همه اما، سوسیالیست‌ها به کار اهمیت می‌دادند و کار را موهبتی برای انسان می‌نامیدند. از قرن 18 به این سو، کار صنعتی شروع می‌شود و شکل کار نیز تغییر می‌کند. اکنون، کمتر کسی پیدا می‌شود که با مساله کار مشکلی داشته باشد. این نگرش در مورد کار کشاورزی هم وجود دارد. یعنی اگر کشاورزی با اضافه تولید روبه‌رو نمی‌شد شاید کار صنعتی نیز به وجود نمی‌آمد. بنابراین کار کشاورزی هم از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. اما به طور کلی، مفاهیم کار وسیع است و فقط به کار یدی محدود نمی‌شود. یعنی کاری که یک نویسنده انجام می‌دهد هم کار است. اما در گذشته کار یدی ارجح‌ بود.

انقلاب صنعتی پس از وقوع انقلاب ‌صنعتی یا باید انقلاب ‌صنعتی را می‌پذیرفتیم یا به آن پشت می‌کردیم اما نپذیرفتیم و حالا با صنایع خرد سرگرم هستیم. اما اگر صنعتی شدن را می‌پذیرفتیم، دلالی تا این حد در جامعه ما رشد نمی‌کرد

اگر کار را به عنوان اصلی‌ترین رفتار اقتصادی تلقی کنیم، رفتار اقتصادی جوامع چقدر مبتنی بر نگرش‌های فرهنگی بوده است؟


کار در جوامعی مانند کره که روزگاری همگام با ما بودند شاید مفهومی متفاوت نسبت به دیگر کشورها به ویژه جهان سومی دارد. در کره ساعت کار هشت ساعت است و از این هشت ساعت، هفت ساعت کار مفید صورت می‌گیرد در حالی که کار مفید در ایران به نیم ساعت یا ربع ساعت می‌رسد. عده زیادی تحقیق کرده‌اند و در بررسی کار مفید ایرانی‌ها به رقم نیم ساعت رسیده‌اند. اما کشورهایی مانند کره و ژاپن که امروز مهارتی در صنعت و توسعه کسب کرده‌اند، دارای هفت ساعت کار مفید هستند. به همین لحاظ کار مفید در کشور ما بسیار ضعیف برآورد شده است. دلیل عمده آن نیز رانت نفتی است. به این دلیل که اقتصاد از نفت تغذیه می‌شود. البته نمی‌توان تصویر درستی از ایران بدون نفت داشت. یعنی در صورت نبود نفت، ممکن بود مانند کشوری مثل افغانستان یا برعکس آن تبدیل به کشوری مثل ژاپن می‌شدیم. نمی‌توان گفت صد درصد اگر رانت نفتی نبود و نفت و گاز نداشتیم تبدیل به ژاپن می‌شدیم. چه بسا که اکنون ایران نیز مانند افغانستان بود.



می‌توان نیروی پیشران کره‌ای‌ها و ژاپنی‌ها برای پرداختن به کار و فعالیت را در فرهنگ این دو کشور جست و جو کرد؟


یکی از عوامل می‌تواند فرهنگ آنان باشد. این فرهنگ به گونه‌ای است که آنان برای فعالیت ارزش قائلند. به طور کلی فعالیت، خلاقیت و کار مفید هر جامعه‌ای فرهنگ آن جامعه را نشان می‌دهد. ایران کشوری است که دارای قدمت بسیار است. این کشور در معرض تهاجم ایلات بوده است. به ویژه این ایلات بودند که حاکمیت کشور را بر عهده داشتند. به محض آنکه یکی از ایلات اقتدار پیدا می‌کرده بر ایرانیان حکمرانی کرده است. اما دو دوره درخشان در تحولات فکری ایران وجود دارد که یکی از دوره‌ها به دوران باستان باز می‌گردد. دوره‌ای که شهر جندی‌شاپور تاسیس شد و نقش مهمی در تاریخ ما دارد. دوره‌ای هم بعد از اسلام است که این بار نیشابور بستر تحولات فرهنگی ایران می‌شود. این تحول باعث انسجام جامعه شد. اما پس از آن پای مغولان به ایران باز می‌شود. در تهاجم مغول‌ها 800 هزار نفر در نیشابور جان می‌سپارند. حتی دیگر حیوانی هم در این شهر باقی نمی‌ماند. به قول دکتر صدیقی نام دانشمندان، نویسندگان و محققانی که پیش از این حمله به نیشابور رفت و آمد داشتند به هشت کتاب می‌رسید. با این پیشینه به دوران قاجار می‌رسیم که 90 درصد زنان و 90 درصد مردان بی‌سواد هستند. در ضمن ایلی هم زندگی می‌کردند. 30 درصد مردم ایران، ییلاق و قشلاق می‌کردند.



این جابه‌جایی چه تاثیری روی رفتار اقتصادی ایرانی‌ها داشته است؟
تاثیرش این است که یک جا ساکن نبودیم و عدم ثبات مانع از آن شده است که فرهنگی شکل بگیرد. ییلاق و قشلاق کردیم و این تحرک باعث از بین رفتن کشاورزی و فرهنگ شد و البته دستاورد‌های دیگری هم همگام با این داشته‌ها از بین رفت. اما از 200 سال به این سو، نقش غرب در شئون زندگی ایرانی‌ها اعم از سیاست، فرهنگ و اقتصاد بسیار پررنگ شده است. پس از وقوع انقلاب ‌صنعتی یا باید انقلاب ‌صنعتی را می‌پذیرفتیم یا به تحولات صنعتی پشت می‌کردیم اما نپذیرفتیم و حالا با صنایع خرد سرگرم هستیم. اما اگر صنعتی شدن را می‌پذیرفتیم، دلالی تا این حد در جامعه ما رشد نمی‌کرد. یعنی هزاران سال هم به این شیوه زندگی کنیم، صنعتگر نمی‌شویم. البته بازرگانان آینده‌نگر هستند. به همین دلیل است که گام نخست تحولات جهانی با بازرگانی آغاز می‌شود. بازرگانی موتور محرک توسعه است.

با این وصف ضعف فرهنگ کار چه اثری بر توسعه‌یافتگی و پیشرفت جوامع گذاشته است؟
ضعف فرهنگ کار به هر حال یک عامل بازدارنده است. برای مثال چینی‌ها و هندی‌ها با فرهنگ کار آشنا شده‌اند و هر دو کشور صاحب فرهنگی از دوران گذشته هستند. مردم این دو کشور از دو مسیر جداگانه در نهایت به یک نقطه رسیده‌اند. فرهنگ این کشورها نیز تاثیر بسیاری روی توسعه‌یافتگی آنها داشته است و آنها را وادار کرده که از جهان سوم به در بیایند و جزو جهان اول شوند. منتها چین هنوز دارای خصلت‌ها و ویژگی‌های کشور‌های جهان سومی است و البته طول می‌کشد که این ویژگی‌ها تغییر کنند. اما هندی‌ها راه گاندی را پیش می‌گیرند و راه گاندی کاملاً با راهی که کمونیست‌ها در چین طی کردند متفاوت است. به همین لحاظ بزرگ‌ترین دموکراسی را در هند تشکیل می‌دهند. گاندی همواره با یک چرخ نخ‌ریسی در مجامع یا کنفرانس‌ها حاضر می‌شد و سکوت می‌کرد و نخ می‌ریسید. در حال حاضر هم نماد این چرخ روی پرچم این کشور به یادگار مانده است. گفته می‌شود این چرخ مظهر اتحاد در انجام کار روی این پرچم است. امروز هند بیشترین فولاد را تولید می‌کند و البته کشوری است که از حالت جهان سومی درآمده و به یک کشور پیشرفته تبدیل شده است؛ منتها با یک کشور پیشرفته فاصله بسیاری دارد و راه درازی برای تبدیل شدن به یک کشور پیشرفته در پیش دارد. اما من معتقدم در آینده دو کشور هند و چین هستند که حرف اول را می‌زنند و در نگاهی فراخ‌تر این آسیاست که در صنعت و پیشرفت میدان‌دار خواهد بود.

میان این پیشرفت که شما آن را پیش‌بینی می‌کنید و فرهنگ کشورهای آسیایی رابطه‌ای وجود دارد؟
نمی‌تواند رابطه نداشته باشد. به این دلیل من فکر می‌کنم، شکوفایی فرهنگی از دو کشور هند و چین آغاز شده است. به نظر من در آینده این چین و هند هستند که مسائل جهانی را دیکته خواهند کرد. البته دستیابی هند و چین به این جایگاه زمان زیادی می‌برد اما همان طور که پیشتر اشاره کردم، چین و هند از حالت کشورهای جهان سومی درآمده‌اند و یک کشور پیشرفته هستند. این پیشرفت بدون تردید منبعث از فرهنگ کار در این دو کشور است. سیستم اجتماعی در این دو کشور موجب شکوفایی خلاقیت در این دو کشور شده است. آنها البته برای پیوستن به کاروان کشور‌های توسعه‌یافته غربی فرهنگ آنان را هم پذیرفتند.

اگر اجازه دهید می‌خواهم وارد فرهنگ ایران شویم و به طور مشخص به جایگاه کار در ادبیات و شعر فارسی بپردازیم؛ باورها و نگرش‌های فرهنگی ایران تا چه حد روی کار و تلاش و سطح پویایی ایرانی‌ها تاثیر گذاشته است؟
ایرانی‌ها در زمینه تلاش و خلاقیت در مجموع یک سیستم عقب‌مانده داشته‌اند. این سیستم به گونه‌ای بوده است که ایرانی‌ها به تولید توجه نمی‌کردند و به همین لحاظ فکر می‌کردند با حرف زدن، سخنرانی و بحث کردن می‌توانند به جایی برسند. اما کار بستگی به خلاقیت و هدفمندی دارد و اینکه باید برای کسانی که کار می‌کنند، ارزش قائل شد. چه کار فرهنگی، چه کار خلاق و چه کار یدی. اما به دلیل آنکه کسی برای کار ارزش قائل نشده است، نوعی سستی، تنبلی و در مجموع عقب‌ماندگی در زمینه فرهنگ کار در ایران مشاهده می‌شود که عقب‌ماندگی یک کشور جهان سومی را به نمایش می‌گذارد. البته وجود نفت و گاز نیز موجب شکل‌گیری نوعی رانت شده است و این رانت باعث می‌شود مردم هر طور می‌خواهند زندگی کنند و به دنبال پیشرفت نباشند. اما در کشوری مانند کره هشت ساعت کار مفید در آن صورت می‌گیرد

البته تا 100 سال پیش که کسی به وجود منابع نفت و گاز در ایران آگاه نبود. فکر می‌کنید این تنبلی که از گذشته‌های دور با ایرانیان است ناشی از چیست و این نگرش منفی به کار چگونه در میان ایرانی‌ها شکل گرفته است؟
یکی از دلایل این تنبلی نفت و گاز است که باعث شده امروز نیاز به تولید، کار و خلاقیت نداشته باشیم؛ و البته اینکه برای کار نیز ارزش قائل نبوده‌ایم. اما من معتقدم این خصلت در گذشته در میان ایرانیان کمتر مشاهده می‌شده است. یعنی در مقاطعی که ایران مهد تحول علمی و فرهنگی بوده و دوران باستان که شهر جندی‌شاپور را ساسانیان تاسیس کردند. در آن شهر، مدرسه و بیمارستان عظیم و نامدار جندی‌شاپور تاسیس شد که هم مدرسه و مرکز تحصیل طب و فلسفه بود و هم بیمارستان و دارالشفای مریض‌هایی که به آن رجوع می‌کردند و حتی در آن زمان در جندی‌شاپور جراحی مغز نیز صورت می‌گرفت و نیز زمانی که نیشابور پایتخت فرهنگی ایران بود. این دوره، دوران شکوفایی ایران بوده است.

یعنی حمله مغول‌ها باعث شد روحیه و فرهنگ کار در میان ایرانی‌ها کمرنگ شود؟
بله. البته این تنها دلیل نیست. در دوران باستان، قبل از ساسانیان که 500 سال ایران را اداره کردند، اشکانیان روی کار بودند و 420 سال آنها حکومت کردند. اما ساسانیان تلاش‌هایی را که در دوران اشکانیان صورت گرفته بود نادیده گرفتند. این نوع نگرش سبب‌ساز نوعی گسست فرهنگی شد. یک گسست فرهنگی به وجود آمد و از آن تاریخ تاکنون به محدوده این گسست‌ها اضافه شده است. خاصیت این گسست‌ها این است که ما تصور کنیم درگذشته خبری نبوده است. اینکه هر کسی که روی کار می‌آید تصور کند قبل از خودش اقدامی صورت نگرفته است. به این معنا که تمدن، تحولات و همه چیز با خودش شروع شده است. بنابراین آنچه از گذشته به ما به ارث رسیده این است که تلاش‌ها و خلاقیت‌های گذشتگان را نادیده می‌گیریم.

آقای دکتر شاید انعکاس این نگرش منفی به کار در ادبیات ایران نیز دیده شود. به هر حال، ادبیات آیینه تمام‌نمای فعالیت‌ها، دغدغه‌ها و کنش‌های افراد جامعه است این فرضیه وجود دارد که شعر و ادبیات ایرانی میانه خوبی با کسب‌و‌کار ندارد و شعر شاعران بیشتر بازتاب‌دهنده کار‌گریزی و کار‌ستیزی بوده است، شما آن را تایید می‌کنید؟
این نگرش منفی وجود دارد اما نه به طور سیستماتیک. در ایران چهار بزرگوار شعر ایران را اداره می‌کردند. فردوسی اولین شاعری است که زنده‌کننده فرهنگ ایران است. یعنی اگر امروز به زبان عربی صحبت نمی‌کنیم به این دلیل است که شاعری به نام فردوسی داریم. مصر اکنون زبانش عربی شده در حالی که زبان این کشور به این شکل نبوده است. تمدن مصر که دگرگون شد زبانش هم به کلی تغییر کرد. بسیاری از کشورها هستند که تمدن عربی پیدا کرده‌اند و مردم این کشورها به زبان عربی صحبت می‌کنند. ولی ما فردوسی را داشتیم. بزرگ‌ترین شاهکار و بزرگ‌ترین شاعر شناسنامه‌دار ما فردوسی است. سعدی، حافظ و مولوی نیز در جایگاه بزرگان این حوزه قرار می‌گیرند. اما انگلیسی‌ها فقط شکسپیر را داشتند. آثار شکسپیر اکنون به تمام زبان‌ها ترجمه شده است. در حالی که شاهنامه فردوسی به زبان‌های محدودی چاپ شده است. یا مثلاً گوته در آلمان. روسیه هم فقط یک شاعر بزرگ دارد و آن شاعر بزرگ همه‌کاره مردم روسیه است. در حالی که در کشور ما چهار شاعر وجود داردند که در عرصه جهانی نیز نامی بوده‌اند. اما مگر می‌شود از خیام گذشت؟ خیام هم مقام بالایی دارد و هنرمند و عالم بوده است و خستگی که بر او مستولی می‌شده تراوشات‌ ذهنی او نیز آغاز می‌شده است. اما در سال 1320 شخصی به نام «احمد کسروی» حافظ را به عنوان یک نقطه‌ضعف برای کسانی که حافظ را می‌خواندند معرفی کرد و گفت اگر ما حافظ را نداشتیم و عرفان نیز در ایران جایگاهی نداشت، چه بسا در کشور صاحب کار و فعالیت و وضعیت بهتری بودیم. یعنی مخالف خرافات و یا فال حافظ بود. مادر من یک آدم بی‌سوادی بوده است ولی می‌گفت یک شعر حافظ بخوان که فالی بگیرم ببینم این کاری که می‌کنم درست است یا نیست. او به حافظ اعتقاد داشت.

کتاب حافظ در خانه اغلب ایرانی‌ها وجود دارد شاید اگر در اشعارش افراد را به تلاش و عقلانیت دعوت کرده بود، وضعیت ما هم بهتر بود.
شاعر به قلب و احساسش نگاه می‌کند نه به عقلانیت، عقلانیت از علم می‌آید؛ از زمانی که انقلاب ‌صنعتی به وجود آمد. یعنی همه چیز عقلانی می‌شود. در دوران حافظ به بالا نگاه می‌کردند اما اکنون این دیدگاه به وجود آمده است که همه مسائل را باید روی زمین حل کرد و به آسمان پناه نبرد. گفتن این حرف خیلی راحت است. یعنی حافظ بایستی آینده‌نگر باشد تا مسائل عقلانی را درک کند. اما هیچ کدام از شعرا آینده‌نگر نیستند به خصوص خیام که در اشعارش تنها به زمان حال توجه دارد.

نگاه شاعران ما به مقوله کسب‌و‌کار، فعالیت و تلاش چگونه بوده است؟
ببینید در شعرهای فردوسی همه این موارد وجود دارد. سعدی در اشعارش روی مدیریت صحیح هم تاکید دارد و می‌گوید اگر می‌خواهید کاری را ضایع کنید آن را به یک مدیر نا کارآمد بسپارید...

اما این موضوع در آثار شعرای دیگر مانند حافظ کمتر مورد توجه قرار گرفته است.
در مجموع من فکر می‌کنم شاعران بزرگ ما به کار اهمیت می‌دادند. به کار نویسندگی، به کار خلاق خیلی اهمیت می‌دادند.

به هر حال این دیدگاه وجود دارد که شاعران ایرانی اغلب کار‌گریز بودند. آنها بیش از آنکه مردم و مخاطبان‌شان را به فعالیت دعوت کنند از عشق و نفرت و مسائل دیگر سخن رانده‌اند. آیا این را قبول دارید؟
بله، مثلاً در مورد حافظ و برخی دیگر از شعرا می‌توان این گونه قضاوت کرد. آنها این گونه به مقوله کار نگاه می‌کنند. ببینید مولوی، شمس‌تبریزی را که پیدا کرده گفته است این برای من نمونه است. یعنی شمس‌تبریز برای مولوی نمونه بوده است. حافظ اما می‌گوید: پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت، آفرین بر قلم پاک خطا‌پوشش باد. او خطاهای بسیاری را دید و اغماض کرد. خطاها را دید و نادیده گرفت و گفت که خطا بر قلم صنع نرفته. خب حافظ پیر برایش مهم بوده است، حالا آن پیر کیست؟ نمونه است. خیام هم می‌گوید که لحظه را دریاب.

اغلب شعرای کلاسیک ایرانی در اشعار خود توصیه می‌کنند که انسان‌ها لحظه را باید دریابند، چرا شاعران اینقدر طرفدار دم غنیمت شمردن هستند در حالی ‌که بنای اقتصاد انتظارات آتی است؟
ببینید ادبیات ایران آنقدر شکوفا نبوده که یک عده‌ای بیایند بحث کنند که چرا نگاه شعرا به گذشته بوده و آنان آینده‌نگر نبوده‌اند. خب اگر نقد می‌کردند دیگر راه برای ما باز می‌شد. به هر حال شعرای ما مردان بزرگی بوده‌اند اما هیچ‌گاه بزرگی آنها را نقد نکردیم، شاید به این دلیل که سیستم نقد در کشور ما به گونه‌ای است که اگر به کسی می‌گفتیم تو اشکال داری گویی همه چیزها را تخریب کرده‌ایم. حتی این به دوران ما هم رسیده است. من جزو انجمن جامعه‌شناسی هستم و انجمن راه نقد را بسته است. این باعث شده است که اگر کسی اشکالی دارد نتوانیم به او بگوییم. نقد سازنده است. می‌دانید فرهنگ ما به گونه‌ای شکل گرفته است که فکر می‌کنیم، کسانی را که دیگر میان ما نیستند و چیزهایی را که از بین رفته‌اند، نباید نقد کرد. در کشور‌های توسعه‌یافته دانشمندان را جمع می‌کنند تا برای آنها آینده‌نگری کنند در حالی که ما همواره به گذشته نگاه می‌کنیم و گذشته برای ما مهم شده. بگذارید راحت بگویم مرده‌پرست هستیم. یعنی کسی را که از میان ما رفته حاضر نیستیم در معرض نقد قرار دهیم. محسنات را می‌گوییم؛ اما دیگر حق نقد کردن را نداریم. نقد یکی از مواردی است که باید در ادبیات ایران راه باز می‌کرد؛ یعنی شعرایمان را نقد کنیم. این باعث رشد می‌شد نه تخریب و عقب‌ماندگی.

بنابراین شما هم این نقد را به شعرا وارد می‌دانید که آنان اهل دم را غنیمت شمردن بوده‌اند.
پیش از این هم گفتم، ایرانیان تحت سلطه ایلات بوده‌اند. یعنی هر ایلی که قوی شده است، روی کار آمده و ما را مجذوب خود کرده است. ما اگر دارای چنین صفاتی نبودیم نمی‌توانستیم دوام بیاوریم. یعنی مجبور بودیم که به گذشته تکیه کنیم، مجبور بودیم. برای مثال هنگامی که در خارج از کشور بودم شعر حافظ من را زنده نگه می‌داشت. شعر حافظ این موضوع را برای من یادآوری می‌کرد که موقت آنجا هستم و باید بروم به جایی که ثبات دارد. جایی که بقیه من، فعالیت و خلاقیت من و همه داشته‌های من در آنجا بود. یعنی اگر به فکر حال نبودند از بین می‌رفتند. بنابراین مجبور بودند که به زمان حال خیلی اهمیت بدهند. یعنی آینده را فدا کنند به این شکل که اسمی از آینده نیاورند تا بتوانند زنده باشند و این آینده‌نگری مدنظر ایرانیان نبوده است. اگر این شرایط حکمفرما نبود ما می‌توانستیم بهتر فکر کنیم. یعنی اگر این نبود و ما می‌توانستیم نقد گذشته را کنیم، نقد شاعران‌مان را کنیم، نقد ادبیات‌مان را کنیم ادبیات‌مان اینقدر مهجور نمی‌ماند.

این فرضیه وجود دارد که شعر و ادبیات ایرانی میانه خوبی با کسب‌و‌کار ندارد و شعر شاعران بیشتر بازتاب‌دهنده کارگریزی و کار‌ستیزی بوده است شما آن را تایید می‌کنید؟ دلیل این کارگریزی چیست؟
بله، برای اینکه اشعار یا آثار شعرا نقد نشده است؛ یعنی اگر اشعار سعدی نقد می‌شد، تصویر بهتری از دغدغه‌های روزگار خود ارائه می‌کرد. کسانی مانند فروغی بهترین کتاب‌ها را در مورد سعدی نوشته است. اما نقد نکرده. اگر نقد می‌کرد امروز پشت سرش یک عده‌ای نقاد پیدا می‌شدند که آینده را بهتر بتوانند ترسیم کنند. در عین حالی که گذشته را نقد می‌کردند آینده را هم پیش‌بینی و نقد می‌کردند. این میراث غلط یعنی گسستگی از دوران گذشته باعث شده است که ما نقد نکنیم و هر آنچه را که پیش‌آمده بپذیریم. برای مثال اگر کسی فوت کرده است و من برخی ویژگی‌های او را به نقد کشیده‌ام، عده‌ای که به او توجه داشتند ناراحت می‌شدند.

نگرش خنثی رویکرد فرهنگی و ادبیات ایران نسبت به کار یک نگرش خنثی بوده و خیلی مشوق نبوده است. ما بایستی برای کار و تلاش ارزش قائل می‌شدیم اگر ارزش قائل می‌شدیم، وضع‌مان این طور نبود

البته اینکه شاعران در معرض نقد قرار نگرفته‌اند می‌تواند دلیل قانع‌کننده‌ای برای پاسخ به این پرسش‌ها باشد اما می‌دانیم که دست کم بخشی از شعرا به رانت دربار وابسته بوده‌اند یعنی در ازای اشعاری که در وصف پادشاهان می‌سرودند پاداش‌هایی را دریافت می‌کردند، شاعرانی از این دست چگونه می‌توانستند دیگران را به کار و تلاش تشویق کنند؟


این کم‌لطفی است که راجع به شاعران این گونه قضاوت کنیم. ببینید سعدی شاعر بنام ایرانی در اشعار خود از کار و تلاش به کرات سخن گفته است. او چندین سال دور از کشور بوده است یا اگر حافظ کارگریز بود تا این حد تمرکزش را روی اشعار خود معطوف نمی‌کرد تا بهترین نمونه از اشعار را بسراید. اینها مداح نبوده‌اند. یعنی این گونه نبوده است که پولی بگیرند و شعری در مدح کسی بگویند. آنها کارمند بوده‌اند؛ کار کرده‌اند و شعر گفته‌اند. اما حافظ در عین حال حواسش جمع بوده است که سرش را بر باد ندهد.

اما از اشعار و آثاری که شعرا برجای گذاشته‌اند این گونه برداشت می‌شود که از کار و تلاش گریزان بوده‌اند البته مولوی، سعدی، فردوسی و رودکی را می‌توان از این قاعده مستثنی دانست.
ببینید ما شناسنامه‌مان به فردوسی ارتباط دارد یعنی اگر فردوسی نبود، معلوم نبود به چه زبانی سخن می‌گفتیم. وجود ما، فکر ما و خلاقیت ما به فردوسی ارتباط دارد. این را فروغی می‌گوید، می‌گوید یکی از بزرگ‌ترین انسان‌ها در طول تاریخ ایران فردوسی بوده است. او نام فردوسی را در کنار نام کوروش، داریوش و زرتشت قرار می‌دهد.



انتقاد دیگری که به این آثار وارد است این است که کسب‌و‌کار و حرفه‌ها در شعر شعرای ایرانی انعکاسی ندارد.
درست است حرفه‌ها در اشعار انعکاسی ندارد اما دوران بعد از مغول، دورانی تاریک را در ادبیات ایران رقم زد. یعنی آدم‌ها در این دوران بیشتر به عشق، علاقه و احساسات امیدوارند و دوران بعد از مغول دورانی بوده که بسیاری از این مسائل را نشان می‌دهد. ضمن اینکه، کسب‌و‌کار امروز در ارتباط با علم معنا پیدا می‌کند. حرفه‌های شغلی پس از انقلاب ‌صنعتی است که رشد پیدا کرده است و به وسیله‌ای برای پیشرفت کشور از حالتی به حالت دیگر تبدیل می‌شود؛ به این معنا که از عقب‌ماندگی‌های گذشته خارج شویم. حالا من یک سوال از شما دارم، آمریکا که مظهر تلاش و صنعت و علم است چه شاعری داشته است؟ شعرایش چه کسانی بوده‌اند؟



آمریکا که قدمت ایران را ندارد...


بله، خب آمریکا قدمت ایران را ندارد. از آن سو، گسیختگی فرهنگی، آن گونه که در جامعه ایران دیده می‌شود در آمریکا وجود ندارد. آنها همواره به آینده نگاه کرده‌اند و به گذشته هیچ توجهی ندارند. جالب است بدانید آنها خیام را دوست دارند که می‌گوید در زندگی لحظه را باید دریابیم.



علاوه بر خیام چه شعرای دیگری بیشتر از غنیمت شمردن زمان حال سخن گفته‌اند؟
خود حافظ هم همین‌طور است. بیشتر می‌شود گفت خیلی به زمان حال توجه دارد. البته نمی‌دانم چقدر این آگاهی و تسلط را بر ادبیات ایران دارم؛ اما حافظ یکی از ستون‌های بزرگ ادبی ماست. یکی از ستون‌ها و تلاشگرانی است که خلاقیت زیاد دارد. او صد سال پس از یورش مغول‌ها ظهور می‌کند و فارس روی خوشی به او نشان داده است. شاید به این دلیل که فارس از حمله مغول‌ها در امان ماند.

می‌خواهم کمی صریح‌تر این پرسش را مطرح کنم. شعرایی که مدام از می و مستی دم می‌زنند چطور می‌توانند مخاطبان‌شان را به تلاش تشویق کنند؟


ببینید از می صحبت می‌کرده‌اند و در عین حال علیه ظلم و ستمگری نیز تلاش‌های بسیاری داشته‌اند. حافظ این موضوع را در اشعارش تلقین می‌کند که افراد خود را ناچیز قلمداد نکنند و دنبال بزرگواری خودشان باشند.

آیا تحقیقی صورت گرفته است که نشان دهد کدام یک از شعرا بیش از سایرین برای کار و کارآفرینی اهمیت قائل شده‌اند؟


کار و کارآفرینی مربوط می‌شود به زمان حال؛ یعنی بعد از انقلاب اکتبر. فکر می‌کنم خانم پروین اعتصامی بیش از همه به این موضوع پرداخته است. او بیشتر از همه متاثر از محیطی بوده است که در آن به وجود آمده. خلاقیت، کار و تلاش در انقلاب اکتبر خلاصه شده است. البته انقلاب اکتبر هم نمی‌تواند کارآفرین باشد. چرا که در دهه 90 میلادی با روسیه‌ای مواجه می‌شویم که افول کرد. آنها سعی می‌کردند از واقعیت دور شوند در حالی که شعر‌های گذشته ما واقعیت را بیشتر از هر چیزی منعکس می‌کردند.

این فضای تاریک در آثار شعرا انعکاس داشته است؟


بله، در اشعار حافظ و در شعر خیام به همین دلیل است که می‌گوید لحظه را دریاب. شاعری مثل خیام فکر می‌کند که باید لحظه را غنیمت بدانیم و دنبال واقعیت نباشیم. واقعیت همین است. همین است که امروز با آن مواجه هستیم.


بنابراین به آن نگرش منفی به کار و تلاش هم می‌رسیم؟ نگرشی که شاید از ناامیدی و یأس در آن دوران نشات می‌گرفته است.


خیلی برایم سخت است که این فرضیه را تایید کنم؛ یعنی بگویم که واقعاً نگرش منفی در شعر و ادبیات ما وجود دارد. چرا که ادبیات ما متعلق به هزار سال پیش است که نقد هم نشده است حالا اگر امروز این فرضیه را بپذیریم به این معناست که روی ادبیات و شعر را قلم بکشیم و بگوییم این اشعار فاقد روحیه کار و تلاش است. یا فاقد خلاقیت. من فکر می‌کنم به دلیل آنکه هر ایلی که سرکار آمده ما را خلع سلاح می‌کرده و ممکن بوده که سرمان را هم ببرد لحظه برایمان خیلی مهم بوده؛ لحظه یعنی واقعیت بوده و به همان لحاظ واقعیت یعنی لحظه.


یعنی آینده اهمیتی نداشته است؟


اصلاً اهمیت نمی‌دادیم؛ برای اینکه نمی‌دانستیم آینده چه می‌شود.

فرهنگ کار در ادبیات مشروطه چه جایگاهی دارد؟


بعد از مشروطه یک عده‌ای به وجود آمدند که سریع وابسته شدند یعنی همان راهی را رفتند که گروهی از کلاسیک‌ها رفتند. البته به مراتب بدتر. کلاسیک‌ها راه خودشان را رفتند اما شعرای پس از مشروطه، طرفدار روسیه شدند و فکر کردند قبله در آنجاست. از خود بی‌خود شدند و نتوانستند راه بکری را انتخاب کنند. البته حزب توده هم مقصر بود. حزب توده که حزب برجسته آن زمان بوده است عده‌ای را وابسته روس‌ها کرد که قرار نبود این‌گونه شود. یعنی وقتی ما در اپوزیسیون قرار می‌گیریم قرار نیست که وابسته کشور‌های دیگری شویم. یعنی سخنگوی آنها شویم. در این میان یک عده از شعرا سخنگوی آنها شدند و یک عده از شاعرها مستقل ماندند و خیلی تلاش کردند که مستقل بمانند. من با اینکه احترام برایشان قائل هستم اما برای من جالب است که آنها خودشان را در‌نیافتند. شاملو و فروغ فرخزاد سعی کردند، مستقل بمانند. شاملو نقدی به فردوسی وارد دانست که عده‌ای به او بدبین شدند که چرا شاملو به فردوسی این حرف را زده است؟


آقای دکتر در نهایت، باورها و نگرش‌های فرهنگی در ایران نسبت به مقوله کار و تلاش چه رویکردی داشته است؟ خنثی بوده یا تشویق کرده است؟


به نظر من رویکرد فرهنگی و ادبیات ایران نسبت به کار یک نگرش خنثی بوده و خیلی مشوق نبوده است. ما بایستی برای کار و تلاش ارزش قائل می‌شدیم اگر ارزش قائل می‌شدیم، وضع‌مان این طور نبود. حاکمان نیز البته برای کار ارزش قائل نبوده‌اند. حتی برای نوشتن و برای کسانی که نویسنده هستند. کارگری که دیگر هیچ. به همین لحاظ ما آدم‌هایی مثل لئوناردو داوینچی نداریم. لئوناردو داوینچی تمام تصاویری که می‌کشد مال زمان خودش نبوده است تمام این تصاویر، متعلق به زمان آینده است و آن را پیش‌بینی می‌کرده است

نظام های فلسفی در چین باستان


نگرش چینی به دنیا و علم، ‌از بسیاری جهات، ‌متفاوت از نگرش غربیان است. در نگاهی که به علم اولیه چین خواهیم داشت، این تفاوت، ‌خود را به طرق مختلف نشان خواهد داد. این نیز به درک دستاوردهای آنان کمک خواهد کرد که نگرش چینی به دنیا و علم، ‌از بسیاری جهات، ‌متفاوت از نگرش غربیان است. در نگاهی که به علم اولیه چین خواهیم داشت، این تفاوت، ‌خود را به طرق مختلف نشان خواهد داد. این نیز به درک دستاوردهای آنان کمک خواهد کرد که بدانیم چینی ها، ‌از اعصار بسیار قدیم، کل عالم را جاندار عظیمی می دانستند که انسان و طبیعت، هر دو، جزیی از آن بودند. این بر نحوه توضیح پدیده هایی که مشاهده می کردند تأثیر فراوان داشت. در مواردی به آنان کمک می کرد که مدت ها پیش از غرب به درکی نایل آیند، ‌ولی در چند مورد نیز آنان را از یافتن توضیح درست رفتار جهان بازداشت. عامل دومی هم بود که نقش مهمی بازی کرد و آن انکار ـ یا بی اعتقادی به ـ هرگونه الوهیت همه توان واحد به عنوان قادر مطلق در پس تمامی عالم بود. برخی از پیامدهای این در صفحات بعد ملاحظه خواهد شد.
چینی ها همیشه شم عملی تیزی داشتند. این قابلیت به آنان امکان می داد که به همه دانسته های خود جامه عمل بپوشانند. در میان همه ملل قدیم، چینی ها به تمام معنا دانشمندان کاربردی بودند. ولی این، ‌تاریخ صنعت نیست، و ما به بحث گسترده در این باره نخواهیم پرداخت که چینی ها در طراحی دم آهنگری و تلمبه آب، ‌تولید آهن و فولاد، حفر چاه عمیق، کشتی سازی و چینی سازی، یا بسیاری از جوانب دیگر نبوغ و خلاقیت مکانیکی که در برخی از آنها چین، بیش از یک هزار سال، از غرب جلوتر بود به چه پیشرفت های مهندسی چشمگیری نایل آمدند. فقط دو اختراع چینیان ـ ساعت مکانیکی و قطب نمای مغناطیسی ـ در این مجمل خواهد گنجید. با این همه، به روشنی خواهیم دید که چینی ها تنها در صنعت پیشتاز نبودند؛ پاره ای نظرات علمی داشتند که از زمانشان پیش بود؛ ولی این ها کمتر در عمل به کار می رفت.

کنفوسیوس باوری

چینی ها به لحاظ چارچوب فکری خود فلسفه چینی ـ اساساً در دو اردوگاه قرار می گرفتند: کنفوسیوسی ها و تائوئیست ها. هر چند کسانی مانند موئیست ها(1)منطقیون، ‌و قانونیون و طبیعیون نیز گاه از نفوذی برخوردار می شدند. کنفوسیوسی ها پیرو تعالیم استاد کونگ ـ یا در چینی، ‌کونک فودزی (2) ـ بودند که ما او را با برگردان لاتین نامش کنفوسیوس می شناسیم. کنفوسیوس در سال 552 پیش از میلاد در ایالتی که اکنون شان تونگ نام دارد پا به جهان هستی گذاشت. او که با دودمان سابقاً حاکم شانگ نسبت داشت، ‌عمر خود را وقف پیشبرد و ترویج فلسفه خویش کرد که خواهان هماهنگی و عدالت در مناسبات اجتماعی بود. او مدتی از ایالت زادگاهش تبعید شد و با گروه کوچکی از مریدان خود از یک دربار فئودالی به درباری دیگر سرگردان بود، ولی سه سال آخر عمر را به زادگاهش بازگشت. کنفوسیوس در سال 479 پیش از میلاد درگذشت. مریدان وی و خانواده اش بر مرگ او گریستند، ولی دنیا او را شکستی بیش نیافت، زیرا عمده نظرات فلسفیش پذیرفته نشد. ولی آموزش کنفوسیوس را نسل های بعد برگرفتند تا آن که فلسفه مسلط مستخدمین دولت و کل دستگاه دیوانی عظیم چین شد. لقب «امپراتور بی تاج و تخت چین» که بعدها به او داده شد بی جهت نبود.
کنفوسیوس باوری چه بود؟ آن را، ‌به درستی، آموزه جامعه دوستی این جهانی نامیدند. هدفش ارتقای عدالت اجتماعی بود، ‌و این البته در دولت های فئودالی ـ دیوانی چین در قرن ششم پیش از میلاد در محدودیت بسیار قرار می گرفت. کنفوسیوس نظم را در کشوری می جست که از آشفتگی سیاسی رنج می برد؛ ‌و احترام به فرد را در زمانی موعظه می کرد که زندگی ارزشی نداشت. او خواستار آموزش برای همگان بود و می آموخت که مشاغل اداری و سیاسی باید به کسانی تعلق گیرد که نه تنها از لحاظ اجتماعی بلکه به لحاظ میزان تحصیلات نیز صاحب صلاحیت باشند. این در آن روزگار توصیه ای غیر عادی و ناپذیرفتنی بود. ولی کنفوسیوس باوری، ‌به رغم تمایل به تحصیل و آموزش، به علم گرایشی نداشت. کنفوسیوس می اندیشید که عالم از نظمی اخلاقی برخوردار است که انسان وظیفه دارد آن را فراگیرد و به کار بندد. آدمیزاد باید انسان را مطالعه کند؛ بررسی علمی جهان طبیعت بی حاصل است. نظرات کنفوسیوس یقیناً منطقی بودند؛ ولی بدون اهمیت دادن به مطالعه طبیعت، فقط بر مسائل اجتماعی متمرکز بودند.
پر نفوذترین مرید کنفوسیوس منگ کی (3)بود که معمولاً با نام لاتین منسیوس از او یاد می شود. منسیوس که بیش از یک قرن بعد از کنفوسیوس به دنیا آمد رایزن دولت های لیانگ و چی بود و بر جهات دموکراتیک نظرات کنفوسیوس تأکید داشت. منسیوس نگاهی والا به طبیعت انسان داشت. او باور داشت که در همه آدم ها گرایشی طبیعی به سوی نیکوکاری نهفته است. اما همه کنفوسیوسی های بعدی با او موافق نبودند؛ حتی برخی درست عکس این را می گفتند؛ ‌می گفتند همه آدم ها با فطرتی پلید به دنیا می آیند. هر چند سرانجام در سده سوم پیش از میلاد ادعا شد که انسان با هر دو عنصر پاکی و پلیدی پا به عرصه حیات می گذارد و هیچ انسانی ذاتاً به یکی از این دو گرایش ندارد.
جنبه دیگری از کنفوسیوس باوری، ‌اعتقاد به «نردبان ارواح» بود. چنان که قبلاً دیدیم، ‌ارسطو در قرن چهارم پیش از میلاد برای توضیح انواع مختلف جانداران از انواع مختلف روح سخن گفته بود ـ گیاهی، حساس، ‌و منطقی کنفوسیوسی ها نیز چنین نظامی داشتند. اینان می گفتند:آب و آتش روح ظریفی دارند ولی بیجانند؛ ‌گیاهان و درختان روح حیاتی دارند ولی بیحسند؛ ‌پرندگان و جانوران از حس نیز برخوردارند، ‌اما فقط انسان است که دارای شم (یا روح) عدالت است. نظام چینی تفاوت باریکی با نظام ارسطو داشت؛ ولی گرچه یک قرن بعد پدید آمد، ‌بعید است که از آن مشتق شده باشد. این آموزه در چین منسوب به شوان زی (قرن سوم پیش از میلاد) بود که بینشی بسیار بشردوستانه و شکاکانه داشت. او منکر وجود موجودات غیر مادی، ‌شیاطین و غول و جن و پری بود؛ وگرچه هیچ گونه منطق علمی و صوری را نمی پذیرفت، ‌امروزه اندیشمندی روشن اندیش به شمار می آید که خرافات را رد کرده است. با این همه او نیز در این باور خویش پیرو راستین کنفوسیوس بود که تحقق در طبیعت و غفلت از انسان حاصلی جز بدفهمی عالم ندارد. از این رو او نیز با تأکید بیش از حد بر مطالعات اجتماعی و پافشاری بی موقع بر آن ـ با توجه به سطح دانش انسان در آن روزگار ـ انسان را از علم دور کرد.
در دوره هان، با تجلیلی که امپراتور از کنفوسیوس می کرد، نذور هنگفتی عاید تبار کونگ شد؛ و سپس این نذرها رواج یافت. کنفوسیوس به شأن قدیس نگهبان مقامات ارتقا یافت و کیش مذهبی کنفوسیوس رشد کرد. مذهب دولتی ـ و امپراتوری که کاهن اعظم کل ملت بود ـ خاص دوره متقدم تری بود، اما این کاملاً متفاوت از آن بود.

تائوئیسم

بزرگ ترین جنبش علمی ـ فلسفی در چین باستان جنبشی بود که تائوئیسم (دائوئیسم)(4) نام گرفته است. این جنبش آمیزه ای از مذهب و فلسفه، جادو و علم بدوی بود و نامش را از هدف رهروانش که جستجوی تائو(دائو) بود گرفته بود. ولی تائو چه بود؟تعریف آن دشوار است، زیرا در زبان انگلیسی هیچ واژه برابری ندارد، ‌ولی با این سخن می توان به آن نزدیک شد که تائو معادل فلسفی و روحانی«طریقت» یا شاید «نظم طبیعت» است به معنی قوه جوهری عالم؛ و باید تأکید کرد که این قوه نه متعلق به یک فرمانروای آسمانی یگانه و همه توان بلکه قوه ذاتی آن موجود زنده عظیمی است که به عینه هم انسان است و هم عالم. شاید بهتر باشد از همان واژه چینی تائو استفاده کنیم.
تائوئیسم منشأ مضاعفی داشت. از یک سو در میان فلاسفه ای رشد کرد که در خلال جنگ های قرن های هشتم تا پنجم پیش از میلاد به شاهزادگان فئودال نپیوستند و رایزن آنان در حکومت نشدند، ‌بلکه خود را در اغلب موارد از زندگی اجتماعی کنار کشیدند تا به غور و تفحص در جهان طبیعت بپردازند. تائوئیسم از سوی دیگر ریشه در میان رمالان، ‌ساحران یا شامن ها (روحانیان جادوگر) داشت که به وجود گروهی الهه و روح خرده پا در جهان طبیعت معتقد بودند و برای تضمین خوبی محصول و درمان هر گونه بیماری به آنان توسل می جستند. تحت این تأثیرات بود که تائوئیسم رشد کرد و بدل به اعتقاد به نظمی در طبیعت شد که آفریدگار همه چیزها بود و با حقانیت طبیعی و ذاتی، نه با نیروی تحمیلی، بر همه اعمال تسلط داشت.
همین باورها انگیزه گرایش به تعیین علت چیزها، ‌مشاهده جهان طبیعت و حتی انجام آزمایش شد. تائوئیست ها صرفاً از روی کنجکاوی در طبیعت غور نمی کردند. آنان باور داشتند که معرفت مکتسبه باعث آرامش درونی می گردد. به جای بهره برداری از این دانش برای چیره گشتن بر طبیعت (که انگیزه اکثر تحقیقات علمی درغرب بود)تائوئیست ها از انجام هرگونه عملی که «ضد»طبیعت و اعمال زور در مقابل آن تلقی می شد خودداری می کردند. آنان به تغییرات ادواری علاقه مند بودند و به عصری ساده تر و «خالص تر»در گذشته چشم داشتند که همه چیز در آن بهتر بود. این همان باور دیرینه به «عصر طلایی»در گذشته ای دور بود.
تائوئیست ها برخلاف کنفوسیوسی ها نه صرفاً علاقه ای به مطالعه اجتماعی انسان داشتند و نه یکسره در فکر طبقات اجتماعی بودند. آن ها صناعت صنعتگر و هنر طراح یا نظر نظریه پرداز را به یکسان می ستودند؛ و بی تردید همین بود که به ایشان امکان می داد هم تجربه کنند و هم شان فیلسوفی خود را نگه دارند، ‌حال آن که این برای کنفوسیوسی امکان ناپذیر بود. تائوئیست ها مدافع اصالت فرد بودند و به امکان فناناپذیری فرد، حتی فناناپذیری جسمش، باور داشتند. با توجه به همین بود که نرمش ها و حرکات بدنی خاصی را توصیه می کردند و حتی گاهی به دارو روی می آوردند.
داروی آن ها معدنی بود (به ویژه طلا مؤثر پنداشته می شد). این کیمیاگری، همچون در غرب، دانش فراوانی به ویژه در زمینه زیست شناسی به ارمغان می آورد. (هدف اصلی از پرداختن به کیمیاگری، ‌در چین، ‌کشف اکسیر فناناپذیری بود؛ ‌حال آن که در غرب، ‌تبدیل فلزات پست به طلا بود. )
اما تائوئیسم نیز سرانجام به راه کنفوسیوس باوری رفت و به مذهب بدل شد. مذهب تائوئیستی، در آغاز، واکنشی در برابر تبدیل کنفوسیوس باوری به مذهب بود. استحاله آن را خاندانی موسوم به جانگ، که خود را وقف تائوئیسم کرده بود، ‌تسریع نمود. تکامل مذهب تائوئیستی به صورتی که اکنون موجود است تا قرن دوم میلادی به درازا کشید. ولی از قرون یازدهم و دوازدهم به بعد، قدرت مذهب تائوئیستی تحلیل رفت، و نه فقط در نتیجه منازعات شدید با بودایی ها. اما سرنوشت مذهب تائوئیستی برای ما موضوعی جنبی است. جوهر تائوئیسم ـ جستجوی تائو ـ مضمونی است که در بسیاری از جریانات فکری چین یافت می شود.

تائوئیست های تانگ و نوکنفوسیوسی های سونگ

جنبه علمی تائوئیسم اولیه مورد استقبال وسیع قرار نگرفت و این نخستین پاره آموزش تائوئیستی بود که به سبب عدم برخورداری از پشتیبانی رنگ باخت. در نتیجه، ‌تا قرون سوم و چهارم میلادی، علم تائوئیستی عملاً‌ مرده بود و کنفوسیوسی ها، ‌که در آن موقع دست بالا را داشتند، ‌مشوق تعبیر مذهبی و عرفانی مابقی آموزش تائوئیستی شدند. در پی آن، مکاتب فکری تائوئیستی و کنفوسیوسی با هم در آمیختند و درهم رشد کردند؛ و نام آنها ـ گروه های «هوش فلسفی» یا «گفتگوی ناب» ـ مبین طرز تلقی آن ها شد. با این حال، آن ها برجسته ترین مغزهای زمانه را به سوی خود کشیدند، مغزهایی که به زودی قویاً شروع به واکنش در برابر بینش دستگاه حاکمه کردند که این مکاتب ارجش می نهادند؛ و رفته رفته نظرات و نگرش های سیاسی آزادمنشانه تر تائوئیست های دیرین را برگرفتند. در برخی از نوشته های این شورشیان فکری، از علم کیمیا و شیمی دارویی کم نبود؛ و این وجهی بود که رهرو اندکی نداشت. در واقع، بین سال های 389 و 404 میلادی، امپراتور وی شمالی، به رغم اعتراضات طبیب ارشد امپراتوری، مکتبی تائوئیستی برای تربیت استاد و آزمایشگاهی تائوئیستی برای ساختن دارو بنیاد کرد.
ای جینگ(5)(کتاب تغییرات) نیز ـ که به زودی شرح آن خواهد رفت ـ مورد توجه بسیار قرار گرفت. در دوره تانگ، فلسفه تائوئیستی کهن جانی دوباره یافت و فیلسوفان بیش از آن که خود را به گفته های مبهم تائوئیست های پیشین درباره ماده و صورت سرگرم کنند در پی توضیح اساسی تر عالم بر آمدند. این درک تازه و عمیق تر زمانی برد تا به دست آید؛ و فی الواقع به دست نیامد تا قرون میانه به همت نوکنفوسیوسی های سونگ.
ظاهراً این جانگیری دوباره تائوئیسم، کنفوسیوسی ها را عمیقاً به این فکر فرو برد که دستشان از هرگونه نظری درباره عالم و طبیعت خالی است. این نقیصه فکری را بوداییان نیز مورد تأکید قرار می دادند، ‌زیرا خود دارای نظراتی در این زمینه بودند. نتیجه این شد که کنفوسیوسی ها، با وام گرفتن مفاهیم چندی هم از دین بودا و هم از تائوئیسم، ‌تلاش برای گسترش دادن بینش خود را آغاز کردند. گسترش کنفوسیوس باوری، ‌چنان که انتظار می رود، ‌تدریجی بود؛ ‌برخی اندیشمندان بیش از دیگران در تائوئیسم غوطه خوردند؛ ‌ولی سرانجام در دوره سونگ، ‌جوشی(6) آن را به اوج رساند. او که در سال 1131 میلادی به دنیا آمد و در سال 1200 درگذشت، هوش سرشار خود را نه در راه کشف چیزی بلکه برای پیوند دادن اندیشه تائوئیستی با اندیشه کنفوسیوسی و ایجاد ترکیبی واحد و عظیم به کار انداخت. کار جوشی در واقع همانند کاری بود که یک قرن بعد سنت توماس آکویناس در غرب می کرد؛ او مسیحیت را با علم یونان و علم عرب درآمیخت. برامد کار جوشی انتشار نظری کاملاً‌ وفادار به طبیعت درباره عالم بود، ‌در مقابل نظری که ساحرانه و عارفانه بود. از این رو راه را برای بررسی جهان طبیعت توسط دیگر نوکنفوسیوسی های سونگ باز کرد و مهم تر از این به ایجاد جو فکری مناسب عصری که به درستی می توان عصر طلایی علم چین در دوره سونگ نامیدش یاری داد.

موئیست ها و منطقیون

موئیست ها، ‌که نام خود را از رهبرشان موتی (7) (قرن پنجم پیش از میلاد)گرفته بودند، به همراه منطقیون، متفکران دو مکتب چینی کهنسال بودند که کوشیدند یک منطق علمی اساسی پدید آوردند. موتی، که احتمالاً مقامی رسمی در دربار سونگ بود، ‌عشق عام انسان به انسان را موعظه می کرد و جنگ تهاجمی (نه دفاعی) را محکوم می کرد. پیروان او فنون نظامی را می آموختند تا به قربانیان ستم یاری دهند. توجه آنان به طرح ها و استحکامات دفاعی باعث شد که به روش های علمی بنیادین علاقه مند گردند و در علوم مکانیک و نورشناسی مطالعاتی اساسی انجام دهند. به نظر می رسد که موئیست ها بیشتر به علوم فیزیکی گرایش داشتند؛ همچنان که تائوئیست ها بیشتر متوجه علوم زیستی بودند.
موئیست ها، ‌در تحلیل علوم تجربی، بسیاری از بنیادهای منطق را مورد بحث قرار دادند. فی المثل به این مسئله پرداختند که مغز چگونه به آنچه که دریافت می کند نظم می بخشد. آن ها با قضیه علت و معلول نیز درآویختند. از این طریق ظاهراً آنان دو فرایند فکری مهم را دریافتند: استنتاج (استدلال از عام به خاص) و استقرار(استدلال از خاص به عام). آن ها همچنین فکر مدل های ادراکی را به کار بستند.
منطقیون هرگز کاملاً متمایز از موئیست ها نبودند. از مکتوبات آن ها چیزی به جز دو کتاب، یکی ناقص و دیگری کامل، باقی نمانده است. اولی کتاب استاد کونگ سون لو نام دارد و دومی که حاوی تعدادی پارادوکس است به کتاب استاد ژوانگ موسوم است. اولی که می گویند مرتفع ترین قله کتابت فلسفی چین است در مفاهیمی منتزع از چیزهای مشخص (مثل «سفید»، «سخت»، «اسب» و غیره)بحث می کند. همچنین شامل بحثی درباره تغییر است ـ که جنبه ای بسیار مهم از زیست شناسی است. تعدادی پارادوکس را هویی شی فراهم آورد که در قرن چهاردهم پیش از میلاد، یعنی حدود یک قرن بعد از زنو، ‌فیلسوف یونانی می زیست. این پارادوکس ها احتمالاً ‌مستقلانه به دست آمده بودند و غرض از طرح آن ها گویا تکان دادن خواننده و فرو بردن او در فکر مسائل پایه بود. «آتش داغ نیست. چشم نمی بیند»انسان را با مسائل مربوط به دریافت حسی روبرو می سازد. آتش به خودی خود «داغ» نیست، گرچه تعبیر ما این است؛ و چشم به خودی خود نمی بیند(به رغم نظر یونانیان باستان). در همین زمینه، «تخم مرغ پر دارد»بر این نکته تأکید می کند که تخم مرغ جوجه ای بالقوه است. این شیوه به تحقیقات فزاینده درباره جهان طبیعت دامن زد و به علم نوپای چین یاری داد.

قانونیون

اینان، چنان که از نامشان بر می آید، فیلسوفان یک مکتب اقتدارگرا بودند. قانونیون، هم از انسانی و عشقی که کنفوسیوسی ها و موئیست ها موعظه می کردند بی بهره بودند و هم از حساسیت و آرامشی که تائوئیست ها داشتند. این جنبش در سده چهارم پیش از میلاد آغاز شد و یکصد سال بعد به بیشترین میزان نفوذ خود دست یافت. این همان مکتب مستشارانی بود که به یاریش آخرین شاهزاده از دودمان چین توانست نخستین امپراتور چین متحد گردد.
بینش قانونیون به حد کافی ساده بود. آنان می اندیشیدند که مجموعه رسومی که کنفوسیوسی ها به شکلی کاملاً‌ پدرانه خواهان اجرای آن بودند بیش از حد ضعیف است؛ ‌و می گفتند نظام قهری تر و سختگیرانه تری لازم است که باید بر قوانینی نه مطابق عرف مردم بلکه دقیقاً طرح شده مبتنی باشد وموکداً به اجرا در آید. آنان معتقد بودند که مردم را قانون می سازد. اگر قانون قوی باشد، کشور هم قوی خواهد بود. مجازات ها باید سخت باشد تا مردم را از شکستن قانون بر حذر سازد. اگر جرایم کوچک رخ ندهد، جرایم بزرگ به دنبال نمی آید. برای مردم، ‌افتادن به دست پلیس خودی باید بدتر از افتادن به چنگ دشمن در جنگ باشد. قانونیون مبلغ سخن چینی و خبرکشی، حتی در میان اعضای خانواده بودند. دولت آنان فقط اطاعت می خواست، ‌نه فضیلت.
روش های خشن قانونیون چنان منزجر کننده بود که واکنشی طبیعی را به دنبال آورد. قریب بیست سال بعد از به قدرت رسیدن چین شی هوانگ دی و استحکام سلطه هان، ‌حکومت با بازگشت به اخلاق کنفوسیوسی، ملایمت در پیش گرفت. ولی گرچه قانونیون خشن و بی انعطاف بودند، مساعیشان در تاریخ علم چین مهم است، ‌زیرا همینان بودند که تشریح دقیق چیزها ـ و تعدید هر چیز قابل تصور، ‌از عرض چرخ های ارابه گرفته تا رفتار انسان ـ را مرسوم کردند. آنان باور داشتند که هیچ چیز نیست که نتوان مشخصش کرد و به شکل قرار و قاعده نشانش داد؛ ‌و فی الواقع هیچ چیز، از اوزان و اندازه ها گرفته تا عواطف، از چشمشان پنهان نماند. با پیگیری این فکر، ‌آن ها در واقع کاری تازه می کردند؛ و ظاهراً آنچه ایشان را به پیش گرفتن این راه برمی انگیخت، دست کم بعضاً پیشرفت های صنعتی جدید زمانه بود. این راه اگر تا به آخر طی می شد، شاید به تعدید علمی نیز می رسید ـ و روش بیان چیزها با عدد به جای واژه اتخاذ می شد. این روش، چنان که خواهیم دید، سنگپایه بزرگ انقلاب علمی اروپا در قرون شانزدهم و هفدهم می شد. شاید انقلاب علمی، ‌هزار و هفتصد سال پیش از رسیدنش به غرب، در چین آغاز می گشت. ولی چنین نشد؛ ‌و یکی از دلایل آن ـ گرچه یقیناً‌ نه تنها دلیل آن ـ این بود که قانونیون در سیاست باختند و اکثر آموزش ها و گرایش های آنان با خودشان مرد.
قانونیون با تأکید بر قانون از پیش معین شده به نزدیکی مفهوم قوانین طبیعت رسیدند که در اروپا قوت داشت. این در جهان غرب مفهومی طبیعی بود، ‌زیرا اعتقاد به خدایان راهنما و بعضاً همه توان همیشه وجود داشت. آنان بر انسان و جهان پیرامون وی تسلط داشتند؛ ‌لذا این فکر دور از انتظار نبود که همه چیز، ‌زنده یا بیجان، ‌طبق قانون الهی از پیش معین شده ای رفتار کند. ولی در چین که هیچ اعتقادی به خدایی یگانه و راهنما و قانونگزار وجود نداشت چنین نبود. عالم، خود، یک موجود بود؛ ‌و کار می کرد چون هر چیز در جای طبیعی خود بود و طبق طبیعت خود عمل می کرد. وقتی قانونیون سقوط کردند طرحشان با خودشان از دور خارج شد، ‌انگیزه تعدید فرایندها قابل تعویض نبود. قوانین چین به کار نمی آمد، زیرا کاملاً مغایر قانون مقدر به معنای مراد قانونیون بود که با آن می شد هر جنایت و مجازاتی را تعدید کرد. قضا در چین فقط «قانون طبیعی» عرف و عادت را می شناخت که شرط انصاف و انسانیت نیز در آن رعایت می شد. غرض این نیست که بگوییم در چین اصلاً مجموعه قوانینی وجود نداشت؛ ‌اما این قوانین تمایلات انسانی داشتند؛ و بازتاب این باور چینی ها درباره عالم بودند که هر چیز در آن با حقانیت ذاتی و عام، هماهنگی، و طبق قاعده تثبیت شده ای روی می دهد. جنایت و منازعات حقوقی، بیشتر به مثابه تشتتی در رابطه انسان با طبیعت نگریسته می شد تا چیز دیگر. در مجموعه قوانین تانگ مشخصاً ذکر شده بود که حرکت از این نوع قانون طبیعی به سوی قانونی با مجازات های تثبیت شده خطرناک است.
با چنین بینشی، جایی برای قانون به معنی منظور قانونیون یا به معنی متبلور در قوانین روم درغرب نمی ماند. در چین، حقوق افراد را قانون تضمین نمی کرد؛ فقط تکلیف بود و تعهد. کمال مطلوب، ‌اثبات حقانیت بود؛ بیش از آن که تعیین مسئولیت باشد، ‌یعنی تشخیص این که چه کسی کاری را انجام داده است؛ تشخیص ماهیت اتفاقی بود که افتاده است. در غرب، مفاهیم قانون طبیعی که در مورد همه آدمیزادگان عمل می کند و مجموعه قوانین طبیعت که بر جهان مادی حاکم است رشد کرد. در چین، چنین مفاهیمی مطرح نشد. تائوئیست ها هرگز نظر اصیلی درباره قوانین طبیعت ارائه ندادند؛ نیروهایی طبیعی مثل یینگ و یانگ برای آن ها کافی بود.

نویسنده: کالین ا. رُنان

مترجم: حسن افشار



پی نوشت ها :

1. Mohists
2. K,ung fu Tzu (kong fu zi)
3. Mong k,o ( ke) mencius
4.
در چینی ظاهراً «ت» اندکی رقیق تر از «ت» فارسی تلفظ می شود و به «د» نزدیک می گردد.
5. I Ching (I Jing )
6. chu Hsi (zhu xi)
7. mo TI

منبع: ا. رنان، کالین؛ (1366)، تاریخ علم کمبریج، حسن افشار، تهران: نشر مرکز، چاپ ششم 1388.

 

شعر عرفانی عاملی است برای رکود خردگرایی


توسعه و پیشرفت هر کشور مدیون سه عامل موثر است. یکی مدیریت ملی است که دولت ها این نقش را بازی می کنند دوم مدیریت های عمومی و خصوصی است که مراکز، نهادها و سازمان های مختلف در سطح ملی اداره می کنند. عامل مهمی دیگری مردم این کشورها ست.

یک عامل مشترک و مهم در هر سه این عوامل کلیدی نقش سازنده یا تخریب گر دارد و آن هم فرهنگ هر کشور است. فرهنگ هر مملکت سازنده و به کارگیرنده تفکر همان جامعه است. هر انسانی نوعی از تفکر، احساسات و طرحی مشخصی برای حرکات را در درون خود حمل می کند که حاصل اندوخته های زندگی اوست. بخش قابل توجه ای از این اندوخته را انسان در سالیان کودکی زندگی فرا می گیرد چرا که این دوران بهترین زمان برای فراگیری همه چیز است. زمانی که انسان در دوره ای دیگر در سیر رشد تحولی خود با مسائل جدیدی برخورد نموده و مجبور به فراگیری مطالب جدید است که در تقابل با ارزش هائی است که در دوران پیشین و یا سنین کودکی فراگرفته، دچار حیرانی می شود زیرا پشت سر گذاشتن و به دست فراموشی سپردن ارزش های اولیه فراگرفته شده برای انسان کار چندان آسانی نیست. ریشهء بسیاری از سردرگمی های سیاسی – اجتماعی در جامعه امروزین ایران چه در داخل و چه در خارج همین امکان پشت سر گذاشتن داده های قدیمی و مستعمل و فراگرفتن داده های نوین و پذیرش آنها تا رسیدن داده های تازه تر است.

هر انسانی بایستی در خود آمادگی برخورد با موارد غیر مترقبه که امکان اتفاق افتادنشان در فردای هر کسی را هست داشته باشد، اما اینکه انسان دائمأ با این موضع عدم اطمینان به آینده هر لحظه خود را بگذراند بحث دیگریست.

شدت یافتن موضع عدم اطمینان به آینده می تواند تبدیل به افسردگی گردد. هر اجتماعی برای پیش گیری از وقوع این مرحله راه حل هائی اتخاذ می نماید. ابزار این راه حل جوئی ها در تکنولوژی، قانون گزاری و مذهب است. وجود تکنولوژی چه در سطح بالا و چه در سطح پائین در جوامع مختلف به انسان در یک نوع موضع اطمینان در مقابل اتفاقات طبیعی را می دهد. وجود قوانین در جامعه به انسان ها موضع اطمینان در مقابل رفتارهای دیگران را می دهد. وجود مذهب نیز به آن بخش از انسان هایی که در جوامع مختلف معتقد به این هستند که نیروهای بالاتر از انسان حیات انسان را تحت کنترل دارند کمک کرده تا بر احساسات عدم اطمینان خود غلبه کنند. در این میان مذهب به این نوع انسان ها کمک می کند که برای غلبه بر موضع عدم اطمینان خود پناه به دنیایی ماورای این دنیای مادی ببرند.

داده های تاریخی نشان می دهد که مردم کشور ما به دلیل فقدان امنیت اجتماعی، سیاسی و اقتصادی اعتماد و اطمینان خود را به برون رفت ها و حوادث موجود و متصور طولانی در این سرزمین را از دست داده و راه رهاییی از مشکلات ناشی از آن ها متکی و متوسل به نیروهای ماورائ طبیعی شده و دست از تلاش و کوشش برداشته و در برابر سرنوشت تسلیم تقدیر شده اند.

بن مایه های فرهنگی زیادی در این برداشت ها و باور ها دخیل بوده اند که یکی از مهمترین آن ها که قرن های متوالی است بر فرهنگ ملی ما وارد شده و در آن جای خوش کرده است. تصوف و به عبارتی همان عرفان است. گرچه به ظاهر ما در دنیای صنعتی زندگی می کنیم و از ظواهر آن استفاده می کنیم، دانشگاه می رویم و تحصیلات عالیه داریم ولی روح و افکار و اندیشه ها بسیاری ازما در دامن این تصوف اسیر شده است. این خصیصه صوفی گری تقریبا همه گیر شده است. چون که این صوفیان قرن هاست که ادبیات ما را در ید قدرت خود دارند و در این دوران دراز مدت توانسته اند اندیشه تخریب گر خود را آن چنان توسعه و گسترش دهند که به ندرت می توان خانه ای در ایران و منزل یک ایرانی کتابی حاوی افکار و اندیشه های عرفانی در آن وجود نداشته باشد. ما نه تنها این تبلیغ و گسترش را زیان بار نمی دانیم بلکه آن ها را سبب افتخار خویش می پنداریم.

بدیهی است که وقتی بیماری را تشخیص نداده و خود به استقبال آن می رویم نباید برای رهایی از آن منتظر معجزه باشیم. صوفیان با تسلط بر شعر و ادبیات ما بهترین و بزرگترین وسیله تسلط به افکار و اندیشه های ما را به دست گرفته اند. شاعران معروف و نامدار ما هم صوفی و درویش اند و همه اشعار عرفانی سروده اند. این اشعار همچو افیون کشنده ای ما را مست و مخمور می کند و قدرت اندیشه و اندیشه ورزی ما را از بین می برد. ما نخواسته و ندانسته در همه امور خود به تکرار و انتقال افکار این درویشان  اقدام می کنیم. سخن های زیبا که ما را به بی خیالی، بی پرواییُ، بی محتوایی، و بی هدفی و ..رهنمون است . تکرار و تکرار و تکرار می کنیم. این ادبیات عامل رواج دهند درویش صفتی است که کار کردن- تلاش و کوشش – تفکر و نوآوری در آن ها بی ارزش و بی خاصیت است. زندگی ارزش تلاش ندارد. هدف رسیدن به آسمان و دسترسی به کائنات است و بس. در چنین فضا و فرهنگی چگونه می توان توقع نوسازی – بازسازی و اختراع و اکتشاف و توسعه و پیشرفت داشت؟؟

 

در این نوشته به تفکر ادبیاتی که یکی از موانع اندیشه ورزی و توسعه به شمار می رود می پردازم:

تفکر ادبیاتی

چون ادبیات از دوران باستان، اقشار گسترده تری از مردم را دربر گرفته و به صورت مکتوب به جا مانده است، شاید بتوان ادعا کرد پس از کتاب های تاریخ، هیچ اثری به اندازه ادبیات نمی تواند ما را با سرگذشت ملت ها آشنا کند.

در میان ادبیات ایران ، شعر «مهم ترین و عالی ترین رسانه فرهنگی» ایرانیان است و «شاعران، با فاصله بسیار نسبت به دیگر آفرینندگان فرهنگ، مهم ترین چهره های فرهنگ ایرانی بوده اند» (داریوش آشوری). در مقایسه با کمتر از ده شاعر بزرگ و هزاران شاعر کوچک و متوسط، که از تمدن ایران برخاستند، نمایندگان دیگر عرصه های فرهنگی جایگاهی بسیار کوچک دارند و صدای آنها، در همهمه بر آمده از کلام منظوم، به زحمت شنیده میشود.

بی شک بخش مهمی از اندیشه ورزی ایرانی درون ادبیات فارسی جای گیر شده است و ادبیات ظرفیت فراخی برای پناه دادن به اندیشه گر ایرانی بوده است. علت اصلی پناه آوردن به عرصه ادبیات و شعر احساس نا امنی اندیشه گر ایرانی بوده است، روی آوردنی که در جای خود موجب فربهی بیش از حد معمول این شاخه از هنر و به تعبیر شایگان موجب تقویت ویژگی فرهنگی شاعرانگی نزد ایرانیان شده است.

مهمترین ویژگی این روی آوردن به شعر را باید در خصوصیات ادبیات در «توانایی و امکان پنهان کردن منظور و مقصود اندیشه گر » دانست. یعنی متفکر با استفاده از ظرفیت های ادبی، همانند استعاره و تمثیل و کنایه مجال می یابد تا منظور خویش را تا اندازه ای پنهان سازد و در عین حال- سخن خویش را بازگو کند و حرف دل خویش را بزند. در واقع – همین ویژگی ها در عین حال که به اندیشه گر مجال ابراز نظر می دهد، او را از تمرین و توجه به تفکر انتقادی باز می دارد. مادامی که فرد منظور خویش را به روشنی بیان نکند، از یک سو، این فرصت را به دیگری نمی دهد که نظر و ایده اش مورد نقد قرار گیرد و از سوی دیگر راه فرار را در برابر انتقاد به خویشتن باز می گذارد. به دیگر سخن در این شرایط به طور گسترده ای با «ابهام در اندیشه» مواجه می شویم.

شعر ایرانی با تمام پشتیبانی های گسترده در میان ادبیان کشور، مصون از انتقاد و عیب گویی نبوده است. انگشت اتهام، اصلی ترین پیام های مندرج در میراث شاعران پارسی زبان را نشانه میرود، میراثی که عمدتا زاییده در آمیختن شعر با عرفان است. سلطه شعر بر فرهنگ ایرانی و سلطه عرفان بر شعر فارسی، به رغم همه فراز و نشیب ها و بی ثباتی ها، یکی از پا بر جا ترین گرایش های جامعه ایرانی در طول قرن ها است و اقتدار آن هر چند فرسایش یافته، ولی همچنان ذهن شمار زیادی از ایرانیان را در حلقه خود دارد.

ستایش فقر و بی سر و سامانی، تشویق تسلیم و رضا، تحقیر خرد گرایی و حتی تقدیر شوریدگی و جنون، سرکوب «من» و ترغیب مردمان به محو کردن خویشتن خویش به منظور دستیابی به رستاخیز واقعی، کار دنیا را به سخره گرفتن و جهان را «هیچ در هیچ» دانستن، در زمره صد ها «ارزشی» است که شعر عارفانه فارسی در طول قرن ها با فصیح ترین و زیبا ترین زبان ها در ذهن ایرانیان تزریق کرده است.

 آیا «ارزش» هایی از این دست خواهند توانست خود را با تمدنی آشتی دهند که فرد را بر کرسی حاکمیت می نشاند، منفعت جویی فردی را، البته در چارچوب یک قرار داد اجتماعی، نیروی محرکه و عافیت بخش جمعی میداند، خرد گرایی را تنها دروازه نجات می شناسد، به استقبال چالش ها میرود و از تسلیم بیزار است؟[1]

پناه بردن و روی آوری اندیشه به بستر ادبیات- به معنای «در لفافه و استعاری سخن گفتن، در واقع ساز و کاری است که اندیشه ورز بر پایه ان می خواهد نیت خود را پنهان کند و با استفاده از شگرد «دو پهلو سخن گفتن» از فاش گویی پرهیز کند. در این چارچوب شناسایی منظور صاحب سخن به راحتی امکان پذیر نیست. با به کارگیری فنون و شگردهای رایج در ادبیات – اندیشه ورز نوعی می تواند منظور خود را پنهان کند و به دور از فهم شفاف و سر راست دیگران به ابراز نظر بپردازد. به تعبیر اسلامی ندوشن – شاعران به ویژه حافظ – فقط با کنایه می توانستند به فریاد برسند. در واقع همین کنایه ها و ابهام هاست که آن ها را نجات داده و شاعران را به حال خود گذارده که بتوانند زندگی بکنند و حرفشا را هم بزنند.(اسلامی ندوشن ۱۳۸۸:۱۹۲) بنا بر این در این شرایط بر خلاف شرایط آزاد اندیشی راه بردن به نیت و منظور گوینده – با مشکل مواجه می شود. در واقع کشف مسئله صاحب اندیشه سخت می شود.

از سوی دیگر – اندیشه پنهان شده در چهار چوب ادبیات و شعر به تفسیر پذیری اندیشه می انجامد – اندیشه ای که مسئله آن و منظور صاحب سخن مشخص نباشد تفسیر بردار می شود و مخاطبان آن مجال می یابند که آن را بنا بر دانش و درک خویش تفسیر کنند.

بنا بر این در این تفسیر ها گوناگونی برداشت ها رخ می نماید و از یک اندیشه به درستی نمی توان به یک نتیجه روشن دست یافت. پس در این شرایط، با اندیشه های متعدد و تفسیر های متفرق رو به رو می شویم. همین هست که هر کسی دلش می خواهد آن معنای مور نظر خودش را از آن بگیرد.

حافظ برای نمونه متنی از خودش به جای می گذارد که نه فقط هنوز کسی نتوانسته است معنای واحد و مورد توافقی

از اشعار او به دست دهد. بلکه تفسیرهای بسیار متفاوتی از سرودهای وی صورت می پذیرد.

در همین زمینه اخوان ثالث از  برداشت هایی که از زمستان آخر شاهنامه و برخی از شعرهای وی شده است چنین می گوید:

-          من توصیف زمستان و یکی از چهار فصل سال را کرده ام که در آن هوا سرد است و .....سرها در گریبان است، و ... راه ها لغزان و چه و چه ها. این معنی ممکن است برای بسیاری از دست اندرکاران «سیاست» خوش آیند نباشد و از سوی دیگر مردم و رادیو و جراید و ..... شعر مرا بنا به برداشت سیاسی بخوانند. اما گناه من چیست؟ من زمستان را توصیف کرده ام و بس! (اخوان ثالث ۱۳۷۶:۱۰-۱۱)

بنا بر این در ادبیات و شعر این مجال برای سراینده یا نویسنده فراهم است که با بهر از ایهامی که در متن به وجود می آورد و معناهای مختلفی که از آن برداشت می شود، راه گریز خود از یک برداشت را فراهم می کند و این به نوبه خود نمی تواند زمینه و بستر مناسبی برای شکل گیری و رشد تفکر انتقادی فراهم کند، هر چند همواره انتقاد به طور ضمنی و زیر پوستی در متن ادبیات جریان دارد.[2]

نسل های پیشین حریم «بزرگان» ادب پارسی را محترم میشناختند و سطر سطر اشعار آنها برایشان حجت بود. در عوض بخش روز افزونی از نسل جوان ایران، که روان پریشی را نشسته بر کرسی حاکمیت میبیند، از خود می پرسد که آیا دیوانگی امروز دستآورد محتوم کسانی نیست که دیروز در ستایش بی محابای آشفته حالی سر از پا نمی شناختند؟ آیا بی قیدی ها، باری بهر جهت ها و دم غنیمت شمارها و هزاران سخنان این چنینی که در اشعار شاعران ماست، ما را به بیراهه نبرده است؟

هفته نامه «تجارت فردا»، یکی از خواندنی ترین نشریات درون کشور، در شماره بیست و پنجم خود، که شانزدهم دیماه انتشار یافت، پرونده ای را به «کارگریزی در شعر و ادب پارسی» اختصاص داده است و، در این زمینه، افکار شماری از صاحبنظران را در قالب مقاله و گفتگو جویا شده است.

در مقدمه پرونده می خوانیم که «شعر ایرانی بیشتر بازتاب دهنده گرایش کارگریزی و کارستیزی بوده و از علاقه تاریخی ایرانیان به زندگی مرفه و بی درد و رنج نشان دارد.» همان مقدمه می افزاید که «شعر ایرانی چندان میانه ای با کسب و کار ندارد و به نوعی مروج کاهلی و سستی است.»

در متن پرونده «تجارت و فردا»، می بینیم که خبرنگاران نشریه از طرح بعضی پرسش های ساده انگارانه و، در همان حال، «تابو شکنانه» پروایی ندارند، هر چند پاسخ هایی در خور نمی شنوند. آنها می پرسند : «کتاب حافظ در خانه اغلب ایرانی ها وجود دارد. شاید اگر در اشعارش افراد را به تلاش و عقلانیت دعوت کرده بود، وضعیت ما هم بهتر بود». و یا این پرسش : «چرا شاعران این قدر طرفدار دم غنیمت شمردن هستند، در حالی که بنای اقتصاد انتظارات آتی است؟»

دگر گونی شعر  در دوران مشروطه

ادبیات منسوب به این دوران که «ادبیات مشروطه» خوانده می‌شود، متعاقب آشنایی پیشگامان تجددخواه با مظاهر تمدن جدید و با افکار و آثار نویسندگان و متفکران سده‌های 18 و 19 مغرب‌زمین، تدریجاً شکل گرفت و با آزادی‌خواهی و قانون‌طلبی پابه‌پا پیش رفت. آشنایی با غرب و مظاهر تمدن نوین که از زمان جنگهای روسیه تزاری با ایران در عهد حکومت فتحعلی شاه آغاز شده بود، تا اواسط حکومت ناصرالدین‌ شاه پیامد ادبی خاصی که حاکی از تحولی عمده باشد، به همراه نداشت؛ اما پس از آن، پدیده‌های فرهنگی تازه‌ای مانند چاپ و روزنامه‌نگاری که پیش از آن بروز و نمودی جدی نداشت، در روشن کردن اذهان ادیبان و ایجاد تقاضاهای جدید مانند آزادی و قانون مؤثر بود.

پیشکسوتان این دوره، نویسندگان و متفکران و روشنفکرانی چون میرزا فتحعلی آخوندزاده، میرزا ملکم خان ، جلال الدین میرزا قاجار، میرزا یوسف مستشار الدوله ، میرزا جعفر قراچه داغی، طالبوف تبریزی، زین العابدین مراغه ای، میرزا آقاخان کرمانی  ، میر زا آقا تبریزی و دیگران  ـ که افکار خود را در رسالات  و مقالات متعدد و به شکل های گوناگون عرضه می کردند ـ به وجود آمد.

در این میان کسانی همچون میرزا فتحعلی آخوندزاده ، میرزا آقاخان کرمانی و زین العابدین مراغه ای (در سیاحتنامهء ابراهیم بیک ) خود به نقد ِ ادبیات گذشته پرداختند و برای نخستین بار بر ضرورت رئالیسم ِ اجتماعی در ادبیات و دید و نگاه انتقادی از اوضاع نابسامان جامعه و به طور خلاصه  به نقش روشنگر و آگاهی دهندهء شعر به عنوان یک رسانهء بسیار مهم فرهنگی و هنری تأکید ورزیدند.

خودِ میرزا فتحعلی آخوند زاده با نوشتن نمایشنامه ها و میرزا آقاخان کرمانی با سرودن شعرهای اجتماعی و سیاسی نمونه هایی از «ژانر» های ادبی مثل نمایشنامه و انواع شعر که از نظر مضمون در ایران سابقه ای نداشت ، نمونه هایی به دست دادند.

مرحله تحولی که شعر و ادب عصربیداری پشت سر گذاشت، در همة دوره‌های تاریخ ادبیات فارسی بی‌سابقه بود. پیش از آن تغییراتی در همة شئون فرهنگی و اجتماعی روی داده بود. مردم به پاره‌ای آزادیها دست یافته بودند، سواد و دانش اجتماعی عمومیت یافته و مردم حقوق سیاسی و اجتماعی خود را درک کرده بودند. این اصل هم برای اکثریت مردم و هم برای حاکمیت سیاسی جامعه پذیرفته شده بود که لازم است مردم بر سرنوشت خود حاکم باشند؛ از این پس همه چیز به نوعی با جامعه و مردم ارتباط پیدا می‌کرد. بنابراین ادبیات هم مثل دیگر مظاهر اندیشه و فرهنگ به مردم روی آورد و انعکاس ارزشهای اجتماعی را وجهة همت قرار داد. روی این اصل از شعر و ادب این دوره دیگر نه به عنوان پدیده‌ای تجملی و منحصر به گروههای بالای حاکم و افراد محدود، بلکه همچون امری مردمی و متعلق به گروههای وسیع جامعه باید سخن گفت که به جای ارتباط مستقیم با دربار و گروههای بالای اجتماع، از طریق مطبوعات متعدد و رنگارنگ با محتوای سیاسی و انقلابی مورد علاقة همگان، مخاطبان خود را در گوشه و کنار شهرستانها و حتی روستاهای کشور پیدا کرد.

از نظر درونمایه نیز در شعر فارسی عصر بیداری تحولاتی رخ نموده بود که می‌توان در چند مورد زیر خلاصه کرد:

1ـ آزادی، که در اینجا تقریباً به مفهوم دمکراسی غربی نزدیک می‌شد. کلمه «آزادی» در فرهنگ گذشته ایران به این معنی به کار نمی‌رفت و بیشتر مرادف با «حریت» و «اختیار» و یا نقیض جبر و اسارت بود.

۲ـ قانون، که همه تلاش مشروطه‌خواهان برای استقرار و حاکمیت قانون بود. بنا بر این اصل، یکی از عمده‌ترین مطالبات مردم و ادیبان در روزگار مشروطه همین قانون‌خواهی بود.

۳ـ وطن، به معنای سرزمینی که مردمانی با مشترکات قومی، زبانی و فرهنگی در آن زندگی می‌کنند، مفهوم تازه‌ای بود که از عصر مشروطه برای مردم ایران معنی پیدا کرد. قبل از آن، وطن بیشتر به معنی زادبوم و سرزمینی بود که شخص در آن پرورش یافته بود.

۴ـ تعلیم و تربیت نوین و لزوم تعمیم آن به زن و مرد، موضوعی بود که در ادبیات این دوره مطرح شده است و به‌ویژه با ظهور صنعت چاپ و نشر و همگانی شدن مطبوعات، نیاز به آن بیشتر احساس می‌شد.

۵ـ توجه به علوم و فنون جدید، که در واقع از ضرورتهای اجتماعی و فرهنگی دوره‌های پیشین نشأت می‌گرفت.

۶ـ تأثیر فرهنگ غربی، که بسیار کم‌رنگ و در آغاز به واگوکردن واژه‌ها و الفاظ محدود بود، بعدها پررنگ‌تر شد و کم‌کم به مرحله اخذ و اقتباس از مفاهیم فرهنگی غرب و واژه‌ها و اصطلاحات مرتبط با مسیحیت هم نزدیک گردید.

۷.ـ فقدان علاقه و اعتقاد به مفاهیم ذهنی، و از آن جمله کلی‌نگری اخلاقی که تا حدودی ناشی از نوع نگاه غربی بود. بنابراین از توجه به مضامین عرفانی و باورهای متافیزیکی و مفاهیم دینی کم‌کم کاسته شد و جای آن را توجه به مفاهیم این جهانی و غیردینی (سکولار) گرفت.

توجه به مردم و توده‌های اجتماعی یکی از ویژگیهای شعر و ادب عصر مشروطه بود؛ بدین‌سان شعر هم از نظر مفهوم و هم از نظر زبان و قالب و حتی تخیل به صورتی درآمد که می‌توانست پیام شاعر را به عامة مردم منتقل کند. هرچند این ویژگی در شعر گروه ادبا و سنت‌گرایان مانند بهار و ادیب و برخی دیگر از ادیبان دوره قبل مانند ادیب پیشاوری و ادیب نیشابوری، میرزاحبیب خراسانی و شوریده شیرازی کمتر محسوس است.[3]

شعر نیمایی سبکی از شعر معاصر فارسی است که نخستین نمونه شعر نو در ادبیات فارسی بوده و برآمده از نظریه ادبی نیما یوشیج شاعر معاصر ایرانی است.تحولی که یوشیج انجام داد در دو حوزه فرم و محتوای شعر کلاسیک فارسی بود. با انتشار شعر افسانه نیما مانیفست شعر نو را مطرح کرد که تفاوت بزرگ محتوایی با شعر سنتی ایران داشت.

وقتی نیما نظریه ادبی خود را تدوین می‌کرد حامیان شعر سنتی فارسی که باورهای خود را در معرض هجومی تمام عیار می‌دیدند اظهار داشتند که شعر فارسی به عنوان ارجمندترین نماد فرهنگی ایران در معرض نفوذ بیگانگان قرار گرفته‌است. از نظر آنان شعر نو نشانه تسلیم فرهنگی در برابر خارجی‌ها بود و به زودی روح فرهنگ ایرانی را نابود خواهد کرد.[. سنت‌گرایان در حقیقت معتقد بودند که نیما و پیروانش با این سنت آشنایی ندارند و حتی نیما را به مرگ تهدید کردند. نگاه محافل دانشگاهی به شعر نیما تا دهه چهل خورشیدی منفی بود و از پذیرش آن سر باز می‌زدند.

 

آیا شعر بعد از مشروطیت، و به ویژه شعر نیمایی، از تیغ انتقاد علیه سلطه شاعران بر فرهنگ ایرانی در امان مانده است؟ پاسخ این پرسش منفی است، زیرا در بخش بزرگی از تاریخ معاصر ایران و به ویژه در فاصله شهریور بیست تا انقلاب اسلامی، عرصه فرهنگی و اجتماعی کشور همچنان زیر تفوق شاعران و یا مفسران شعر و شاعری بود و فیلسوفان و حقوقدانان و جامعه شناسان و اقتصاد دانان همچنان در زمین های حاشیه ای بازی میکردند.

 از سوی دیگر شمار زیادی از پیروان شعر نیمایی به گرایش های چپ روانه و سوسیالیستی روی آوردند، در «حکمت شاعرانه» خود خلق را به جای خدا نشاندند و همان عشق جنون آمیز عارفان به معبود را، این بار به پای توده ها ریختند.

از یاد نبریم که طی این دوران، «رئالیسم سوسیالیستی» دستپخت ژدانف، بخش بزرگی از جهان را زیر سلطه خود داشت و شمار زیادی از شاعران نیمایی در پیروی از «قبله سرخ»، سنگ تمام گذاشتند. تصادفی نبود که انقلاب با «شب های شعر» آغاز شد، پیش از آنکه شمار زیادی از «شاعران مردمی» لگد کوب خلق شوند.

شمار نه چندان اندکی از شاعران دوران پیش از انقلاب، به پیروی از اسلاف عارف خود، اما به سیاق زمانه خویش، با «سرمایه» و «ثروت» به دشمنی برخاستند، هرگونه واحد تولیدی را «محل استثمار» انگاشتند و در راه بسیج «توده های محروم» علیه «سرمایه داران زالو صفت»، شعر پرداختند. در جامعه ای که بخش بسیار با نفوذ آفرینندگان فرهنگی آن، آنهم مجهز به سلاحی به صلابت شعر فارسی، چنین می اندیشند ، سرمایه گذاران و مبتکران و کارآفرینان وبانک داران آن چه امنیتی می توانند داشت؟

روحیه شدیدا ضد سرمایه داری این گروه از شاعران نیز امروز زیر ضربه انتقاد گرایش های تازه فکری است که برای خروج ایران از تنگنا های کنونی بیش از این که به شاعران امید بسته باشند، به کوشندگان عرصه های تولیدی و بازرگانی چشم دوخته اند. در همان شماره «تجارت فردا»، در مقاله ای زیر عنوان «میراث رفقا»، مهدی یزدانی خرم نه تنها شاعران، بلکه حتی یکی از نام آور ترین نویسندگان معاصر را به دلیل «ثروت ستیزی» آنها زیر پرسش می برد : «در صد سال اخیر عمده شخصیت های داستانی ثروتمند در ادبیات ما انسان هایی فاسد هستند. پول به معنای تباهی، و رفاه به معنای استثمار دیگران است.

سنت چپ تند رو کارگر را به عرش می برد و سازنده سرمایه دار را در هرشکلی تحقیر میکند. حتی نویسنده با هوشی مانند هدایت در اثر حاجی آقا این رویه را در پیش میگیرد. شعر نیز چنین وضعی دارد و ستایش از فرودستان سرمایه اصلی شاعران عمدتا چپ ایران است» راستی ها هم به می و معشوق نگاری و بطالت گذرانی مشغولند. دیگر از شعرهای برو کار می کن و مگو چیست کار؟ که سرمایه جاودانی است کار !! خبری در اشعار عارفان بی خاصیت دیده نمی شود؟

برای رهایی از شعر – درمانی

ما برای هر یک از دردهای بیشماران شعر داریم. کمتر کسی را می بینیم که در گفتارهای خود از شعر برای پاسخ گفتن استفاده نکند. گویی درمان همه دردهای من در دل شعرها خفته است و شاعران درد ناشناس درمان همه دردهای ما را  کشف کرده بوده اند. خود این درمان دهنده یک درد بی درمان شده است و فرهنگ ما را خرد خفته کرده است. برای رهایی از این درد جانگداز چه باید کرد؟

در تاریخ معاصر ایران، نخستین منتقدی که توپخانه پرخاش را به سوی سپاه شاعران نشانه گرفت، احمد کسروی است. او شعر را «بیهوده کاری» توصیف میکند و از این که وزارت فرهنگ با صرف هزینه های فراوان دیوان شعرا را در میان مردم پراکنده میسازد، سخت خشمگین است: «این کار زیان و بدبختی را بیشتر گردانید، زیر آن شاعران در زمان های زبونی و بیچارگی ایران زیسته و گذشته از آنکه بیشترشان خود پست و بدخوی بوده اند، همه پستی ها و گمراهی های آن زمان را در شعر های خود گنجانده اند، و رواج دادن کتاب های آنها جز مردم را به پست نهادی و زبونی راندن نمی باشد.» (در پیرامون شعر)

انتقاد کسروی از شعر و شاعری، به دلیل بیان جزمی، شیوه رادیکال و بی اعتنایی او به نقد تاریخی، چندان موثر نیفتاد و مانع از آن نشد که در سال های پس از قتل او، شاعران بیش از همیشه «قدرت نرم» را در ایران در انحصار خود بگیرند.

نگارنده این یادداشت، موشکافانه ترین نگاه به پدیده شعر و شاعری در ایران را در کتاب «شعر و اندیشه» داریوش آشوری یافته است، کوشنده خستگی ناپذیر فلسفه و علوم اجتماعی در ایران و شخصیتی که در نوسازی زبان فارسی جایگاهی بزرگ دارد. آشوری می پرسد : «آیا هنگام آن نرسیده است که بپرسیم معنای این همه شعر و شاعری در میان ما و در خانه جان ما چیست؟ چرا بیش از هر نوع دیگر از اهل فرهنگ، شاعر می پرورانیم؟»

کوتاه کردن پاسخ او به این پرسش اساسی، گستاخانه خواهد بود. بهترین راه، خواندن مقالاتی است که در این مجموعه گرد آمده اند، و یا دستکم دو مقاله آن که با موضوع این یادداشت پیوندی نزدیک دارند : «درباره شاعری ما» و «آیا شعر همچنان رسانه اصلی فرهنگی ما خواهد ماند؟»

کم تر کسی چون آشوری ادب فارسی را می شناسد، ولی برتری او بر بسیاری دیگر آن است که می تواند با «جادو زدایی» از مهم ترین چهره های این پهنه گسترده، آنها را در جایگاه تاریخی خود قرار دهد. با همین شیوه، «امپراتوری شعر فارسی» به پدیده ای تاریخی بدل میشود و در آویختن در آن برای زیستن در جهان امروز، گام نهادن در کژراهه ای خواهد بود بی سر انجام.

جهان امروز، به نوشته آشوری، از قوم شاعران نه «شم شهودی» و «ذوق زیبایی پرستی»، بلکه قدرت تحلیل و استدلال و ذهن باریک نگر پژوهنده می طلبد. حکمت شاعرانه شاعران، که بر «هیچ انگاری جهان و زندگانی گذران» بنا شده، در رویارویی با پیچیدگی های دنیای قرن بیستم در میماند و ناله اش به آسمان بلند میشود.

و سخن آخر را، باز، از داریوش آشوری می شنویم : «جان شاعرانه تبهگن از عهده درمان درد خود بر نمی تواند آمد. درماندگی تاریخی او را شعر سرودن چاره نتواند کرد. شعر – درمانی او را به کار نتواند آمد. آنچه او را از این در ماندگی رهایی می تواند بخشید، خرد حکیمانه است»

کوتاه سخن آنکه می توان شعر فارسی را عاشقانه دوست داشت، ولی از شعر – درمانی پرهیز کرد و با «بند زدن بر حس و عاطفه و با تیز کردن عقل برهانی و چشم مشاهد گر»، به خرد گرایی روی آورد.[4]

 



[1]   خاوند فریدون – رادیو فردا به نقل از پایگاه فرهنگ و اندیشه مسیحی

[2]  با استفاده از مقاله میرسندسی محمد – کمیابی تفکر انتقادی در پیشینه فرهنگی ایران – پژوهشنامه  انتقادی متون و برنامه های علوم انسانی سال نوزدهم شماره دهم. دیماه ۱۳۹۸

[3]  - محمد جعفر یاحقی – وبژگی های ادبیات مشروطه – روزنامه اطلاعات ۱۰-۱۳۹۴

[4] خاوند فریدون – رادیو فردا به نقل از پایگاه فرهنگ و اندیشه مسیحی 

ایران در تعطیلات و خواب طولانی تاریخی - بخش دوم

دیگران برای رهایی از عقب ماندگی چه کرده اند

یک کشور نمونه عقب ماندگی

شاید برای رد این دلایل روشنفکران، غربی و خودی، بهتر است از یک کشور نمونه در عقب ماندگی یا به عقب رانده شده در همین سده بیستم نگاه کنیم، که بسیاری از این عوامل بالا را که پیشران توسعه شمرده می شود، با هم دارد، اما قبلا توسعه یافته بود، و حالا در مانده شده است. چرا؟

کشوری پر باران، حاصل خیز و بسیار غنی، چه از جهت منابع رو زمینی و چه ار لحاظ معادن زیرزمینی، چون آرژانتین، با سرزمینی به وسعت و بزرگی هندوستان، اما جمعیت اندک ۳۷ میلیونی، که به شکرانه! ۹۷ درصد آنان اروپایی تبارند. و سطح زندگی آن ها تا ۸۰ سال پیش، با آمریکای شمالی برابری می کرد و بعد از جنگ جهانی دوم از هر نظر از ایتالیا بالا تر بود. چرا و چگونه در مدتی کوتاه از یک کشور ثروتمند به کشوری فقیر تبدیل شد، به طوری که ۶۰ درصد مردم آن زیر خط فقر رفتند و میزان بیکاری آن به ۳۰ در صد رسیده است؟؟.

و یا پرتقال کشوری اروپائی که پرچم دار تسخیر کشورهای آمریکای لاتین بود، دریاداری آن در جهان، حرف اول و حدود مستعمراتش روزگاری با انگلستان برابری می کرد، امروزه از کشورهای عقب مانده اروپائی است؟‌ این کشور هم آب فراوان و جمعیت کم و نژادش اروپائی است. چرا عقب ماند و یا دیگر کشورهای اروپای شرقی که آن چه خوبان دارند همه را یکجا دارند، عقب ماندند؟

البته آنچه مهم است و باید به آن توجه کرد تقسیم جهان معاصر به کشورهای صنعتی و توسعه نیافته حاصل هوس طبیعت ، توزیع نا برابر منابع طبیعی و تراکم جمعیت بالا و یا نژاد و امثال آن نبوده  و نیست  اما از سوی دیگر پاره ای از عوامل محدود کننده فوق مانند کمبود سرمایه ، کمبود نیروی انسانی متخصص و ماهر بیشتر آثار و علائم توسعه نیافتگی اند و نه عامل عقب ماندگی.

امروزه ثابت شده است که در پیشرفت ، علم  و تکنولوژی اگر نگوییم بیشتر اما به همان اندازه منابع طبیعی، در توسعه، اهمیت دارند زیرا تکنولوژی پیش رفته می تواند خود به تنهائی ایجاد مزیت نسبی برای کشورها کند.  به طور مثال ژاپن ، کره ، سنگاپور که فاقد منابع طبیعی کافی می باشند توانسته اند از نظر صنعتی به دستاوردهای مهمی نائل شوند. درحالی که کشور هائی مانند آرژانتین و ایران با وجود منابع غنی و سرشار طبیعی جزو کشور هائی در حال توسعه اند . از این رو تقسیم جهان معاصر به کشورهای توسعه یافته ، در حال توسعه و عقب مانده یا هر عنوان دیگری که به کاربریم حاصل هوس طبیعت نبوده است. آیا روزگار آن نرسیده است که اندیشمندان ما زاویه دید خود را از مباحث بی حاصل نظری به دیدگاهی جهان بینی واقعی سوق دهند؟ و به جای قبر شکافی تاریخی و فرهنگی به جستجوی عمل و عمل کنندگان توسعه کشور ها باشند؟ یا کشور چین که پر جمعیت ترین سرزمین جهان است و تا دو – سه دهه پیش هر سال میلیون ها، نفر از مردم آن از گرسنگی می مردند، حالا توسعه و صنعتش، ترس بر اندام کشورهای توسعه یافته انداخته است؟

پس علت عقب ماندگی چیست؟و راه برون رفت آن کدام است؟

برای یافتن پاسخ درست به این سوال به چگونگی توسعه کشورهای آسیایی که دور و بر ما هستند، می رویم. و می دانیم که آنها  هم مستعمره بوده اند و هم تحت حکومت های استبدادی قرار داشتند. و به علاوه از نظر منابع طبیعی نیز در فقر مطلق بودند و هستند ، هم چنین سفید پوست اروپایی مانند هم نیستند. یعنی همه موانع که در بالا بر شمردیم در این کشورها وجود دارند. اما آن ها عقب مانده نیستند. چرا؟. آن ها برای رهایی از عقب ماندگی چه کار کردند ؟ و چگونه به تمام این مشکلات چیره گشتند و پیروز شدند ؟. با نگاهی به این کشورها، شاید پاسخی به این روشنفکرانی که راه خطا را توصیه بر ما، می کنند، داده باشیم و شاید ما هم بتوانیم پاسخی برای  رهائی از عقب ماندگی پیدا کنیم.

توسعه ژاپن

ژاپن در سال ۱۹۵۰ سرمایه (ارزش ویژه ) منفی داشت. ژاپن در گذشته نیز مانند عصر حاضر ، ار نظر منابع طبیعی مانند نفت ، ذغال سنگ ، آهن ، مس ،منگنز و حتی چوب نیز فقیر بوده و هست. زمین های مستعد کشاورزی ژاپن تنها شانزده در صد وسعت آن است. و در جنگ جهانی دوم تقریبا به نابودی کشیده شد و پس از آن هم محصولات تولیدی این کشور در جهان، به بنجلی معروف بودند. قیمت محصولات ژاپنی بسیار ارزان  و نا مناسب بود. ولی این کشور برای تامین غذا و ماشین آلات مورد نیاز خود مجبور به صدور کالا بود، چون منبع درآمد دیگری نداشت و ندارد. قضیه صادرات برای آنها جنبه حیاتی داشت. ولی با قیمت های ارزان برای همیشه نمی شود صادرات را ادامه داد . ژاپن باید راهی مطمئن و دائمی برای این مشکل ملی پیدا می کرد. در همین دوره  برخی از صنایع ژاپن کالاهایی برای ارتش اشغال گر آمریکا تولید می کردند که از  نظر کیفیت و تکنیک تولید انبوه در سطح بسیار پایینی قرار داشتند.  فرمانده نظامی آمریکائی(ژنرال مک آر تور) که فرمان روای ژاپن شکست خورده بود، برای  بالا بردن کیفیت محصولات تولیدی ژاپن که مورد استفاده آمریکائیان بود، از کارشناسان و مدیران آمریکائی برای آموزش مهندسان و مدیران ژاپنی دعوت کرد که به سفر به ژاپن کنند. و تعدادی از آنها برای این کار به ژاپن رهسپار شدند . و آموزش هائی را در بخش مخابرات که مشکل اصلی ارتش بود، پایه ریزی کردند. باید توجه کنیم که آمریکائیان برای دلسوزی و کمک به ژاپن این کار را نکردند. آن ها ژاپن را تخریب کرده بودند، و آن چه هم در کارخانجات آن باقی مانده بود، پیاده کرده و به عنوان غناییم جنگی به آمریکا برده بودند.  آن ها این اقدام را برای رفع مشکلات خودشان انجام دادند. ارتش آمریکا برای اداره و کنترل ژاپن نیاز به وسیله مخابراتی کار آمدی داشت و به همین دلیل در صدد رفع مشکلات آن بر آمد. و هیچ اقدامی در مورد سایر صنایع و رشته های تولیدی آن کشور صورت نداد. و کارشناسان اعزامی به ژاپن که همه  از شرکت بل بودند که در مخابرات فعالیت داشت،  انتخاب شده بودند. بنا به گفته معروف عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

 اما این مدیران و دلسوزان و نیروی جوان و تحصیل کرده ژاپن بود، که از این فرصت نهایت استفاده را کرد. آن ها  تمایل نداشتند که دوباره ژاپن را به دوره گذشته خود وداشتن یک کشاورزی سنتی با درآمد اندک باز گردد. بنا بر این، از این آموزش ها استقبال فراوانی کردند و با وسواس و علاقه فراوان در این آموزش ها شرکت کردند و آن ها را فرا گرفتند. و سپس خود آنان به آموزش سایر مهندسین ژاپنی پرداختند و آن را طی یک بسیج همگانی، در سطح ملی گسترش دادند. آن ها منافع ملی خود را درک کردند و به جای تنگ نظری های مرسوم در اندیشمندان کشورهای جهان سوم، با یاد گیری خود به آموزش دیگران پرداختند و راه را به سوی توسعه دانش های جدید گشودند.

آموزش و  توصیه‌های‌ بزرگانی‌ همچون‌ دکتر دمینگ‌ که از کارشناسان شرکت مخابراتی بل بود، برای بازسازی و آینده سازی این کشور، بسیار موثر واقع‌ شد . مهندسان و مدیران ژاپنی، بزودی در یافتند که راه نجات در تولید و فروش محصولات به قیمت ارزان به همراه ضایعات فراوان نیست. بلکه تولیدی با کیفیت بالا راه حل مسئله است، که سبب افزایس بهره وری و کاهش قیمت تمام شده می شود. برای بالا بردن کیفیت باید معایب را دریافت و آن ها را به کمک روش های علمی رفع کرد. مدیران ژاپنی نسخه پیچیده شده را با احترام فراوان و تلاش مستمر به کار گرفتند.

از سال ۱۹۵۰ آموزش در کلیه سطوح مدیران اعم از دولتی و خصوصی در زمینه های تولیدی و خدماتی از مدیریت ارشد تا پایین ترین رده سازمانی برای کلیه واحدها و برای یکایک افراد اجرا گردید. و این آموزش ها به صورت سرتاسری در همه ژاپن و در همه موسسات سازمان دهی و اجرا شد.  و نتایج آن به سرعت آشکار شد. این تلاش و کوشش مدیران و صنعت گران ژاپنی  در اجرای شیوه های نو به زودی به نتیجه رسید و چهره ژاپن را دگرگون کرد. به فاصله کمتر از دو دهه ژاپن تبدیل به یک کشور صنعتی شد و سدهای شکست ناپذیری را از سر راه برداشت. ژاپنی ها به تفکر علمی و رهیابی علمی دست یافتند و معجزه صورت گرفت.

دکتر دمینگ مدیر و نظریه پرداز آمریکایی، در ژاپن موفق شد، که نظریات و ایده های مدیریتی خود را طرح و آموزش دهد و مدیران و مهندسان ژاپنی آن ها را به کار بردند. نظریات وی از صورت تئوری خارج و شکل حقیقی به خود گرفت. ژاپن نیز موفق شد که با به کار گیری این روش ها و اصول بر مشکلات متعدد و مرگ بار خود غلبه یابد.  و آن چه که مدیران و مهندسین ژاپنی فرا گرفتن را می توان در یک جمله  خلاصه کرد" حل مشکلات و اجرای برنامه ها، از طریق تفکر و روش های علمی با کمک و همکاری همگان". این فلسفه چراغ راهنمای ژاپنیان شد و هست.

پیشرفت صنایع و افزایش میزان بهره وری تولیدات صنعتی کشور ژاپن در دهه های ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰ مورد توجه تمام جهانیان قرار گرفت. در سالهای نه چندان دور ، بیشتر کشورها از جمله در آمریکا و اروپا ، علل موفقیت ژاپن را در بازارهای بین اللملی ، ارزان بودن بیش از حد دستمزد کارگران می دانستند همچنان که در حال حاضر در مورد چین هم چنین برداشتی رایج شده است!. و بهمین جهت ، توجه چندانی به علل اصلی و اساسی موفقیت این کشور نداشتند. آمار رسمی و تردید ناپذیر نشان می داد که رشد بهره وری صنایع ژاپن ، از سال ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۸  بیش از چهار برابر شده است ، حال آن که در همین دوره رشد بهره وری در آمریکا ، انگلیس و آلمان کمتر از نصف این مقدار بوده است.

بهر ه وری صنایع ژاپن در رشته هائی مانند اتومبیل ، لوازم خانگی ، ماشین سازی و فولاد از آمریکا پیشی گرفته بود.مدیران صنایع آمریکا تا مدت ها، به رونق و توسعه صادرات ژاپن و رقابت آن در بازار بین     المللی حساسیتی نشان نمی دادند ، و چون هز گز فکر نمی کردند  که ممکن است روزی  ژاپن جای آنها را در بازار جهانی بگیرد . آنها ژاپن را قابل نمی دانستند و اهمیتی به آن نمی دادند.   اما به تدریج صنایع آمریکا تک تک سنگر های صادراتی خود را به نفع ژاپنی ها رها نمودند و آنرا به ژاپن که رقیبی تازه نفس و با تجربه ای تازه بود واگذار کردند . بازار از دست رفت. سود شرکتهای آمریکائی از سالهای ۱۹۷۰ شروع  به سقوط کرد، بسیاری از شرکتهای آمریکائی به جای تلاش برای تولید محصول بهتر، برای حفظ موقعیت خود به سود های دفتری و کاغذی متوسل شدند. متخصصان مالی و حقوقی در موسسات جای مدیران صنعتی و تجارتی را اشغال کردند. سود ها کاهش پیدا کرد و رکود سالهای ۸۰ شروع ، و زنگهای خطر برای صنایع آمریکا به صدا در آمدند. موسسات دانشگاهی نیز خود را با نیازهای عمومی و روز جامعه ناسالم تولیدی مطابقت دادند و شروع به تربیت متخصصان مالی و حسابداران نوآور نمودند و نتیجه و حاصل این کار سقوط و زوال بیشتر صنعت آمریکا شد. آقای رینولدز  از مدیران و صاحب نظران مدیریت آمریکا در مجله استاندارد زیشن در آوریل ۱۹۷۸ در این مورد چنین می نویسد: " دلایل بسیاری برای این که چرا کیفیت و کمیت صنعت آمریکا پیشرفت نکرده است وجود دارد، به تعدادی از این عوامل اشاره می شود: یکی نظام آموزشی است که حاصلی جز نادانی ندارد و تاکید دارد که به دانش جویان دوره فوق لیسانس که در س مدیریت می خوانند به جای اینکه راه و روش اداره کردن موسسات را آموزش دهند چگونگی تصاحب و اشغال آنها را تعلیم می دهند. از دیگر عوامل هدفهای کوتاه مدت است مانند شیوه پرداخت پاداش بر اساس سود سالیانه، که باعث می شود در صورت عدم موفقیت، مدیران به دنبال شغل دیگری باشند. همچنین روش پیدا کردن کارگر ارزانتر، بدون توجه به این حقیقت که هزینه کارگر ، رقم بسیار ناچیزی در هزینه های تولید است. و نهایتا شیوه مدیریت در شرکتهای آمریکائی است که روش هر کس به فکر خویش است.و ....در یک چنین شرایطی که صنایع ژاپن مراتب توسعه و پیشرفت را طی میکرد صنعت آمریکا دچار افت شدید  بهره وری و نوآوری بود".

در سال ۱۹۸۰  دیگر آمریکا یکه تاز میدان تولیدات و شماره یک در بازار دنیا نبود.صنایع ذوب آهن، کشتیرانی ، چرخ خیاطی ،لوازم خانگی ، برقی و مخابراتی و کفش و ... به دیگران واگذار شده بود.

 در حال حاضریکی از پیشرفته ترین کشورهای جهان ژاپن است. ژاپنی که پس از جنگ به ویرانه ای تبدیل شده بود، بدون در اختیار داشتن منابع معدنی از جمله نفت با تولید بهینه کالا در سطح بسیار ممتاز توانست در یکی دو دهه بعد از سالهای ۱۹۴۵ به یکی از بزرگترین صادر کنندگان فرآورده های نفتی و کالاهای گوناگونی تبدیل شود که در نوع خود زبانزد خاص و عام شده است.

 دکتر دمینگ حاصل تلاشهای خود را در ژاپن بعد ها به صورت کتابی تدوین کرد به نام خروج از بحران. آموزش های وی را مدیران ژاپنی به خوبی دریافتند و آن را به دقت و ظرافت در کشور پیاده کردند و از بحران ویرانی، مرگ و نیستی رهائی یافتند. دمینگ ،  برای رهائی مدیریت آمریکا از بحرانی که در سالهای ۱۹۷۰ دامن گیر آن شده بود، همین نسخه را نوشت. اما  مدتی به درازا کشید تا مدیران آمریکائی متوجه اهمیت نظریات وی شدند. اما باز هم می توان گفت که، رهائی صنایع آمریکا در سال های ۱۹۸۰ و پس از آن مدیون رهنمودهای وی است. نظریات این اندیشمند به نام ۱۴ اصل دمینگ در جهان شهرت دارد[1].

اجرای‌ صحیح‌ و به‌ موقع‌ ۱۴ اصل‌ مدیریتی‌ دکتر دمینگ‌ سبب‌ ایجاد مدیریتی‌ نوین‌ و کارساز در ژاپن‌ شد و این‌ کشور توانست در کمتر از ۵ سال‌ متحول‌ گردد و آن‌ چنان‌ رشد فزاینده‌ای‌ را طی‌ کند که‌ در سال‌ ۱۹۸۰ فیلمی‌ از شبکه‌CNN آمریکا پخش‌ شد، تحت‌ عنوان‌ «اگر ژاپن‌ می‌تواند پس‌ چرا ما نتوانیم». در این‌ فیلم‌ مستند یکی‌ از عوامل‌ اساسی‌ پیشرفت‌ و توسعه‌ ژاپن، اجرای‌ ۱۴ اصل‌ مدیریتی‌ دکتر دمینگ‌ معرفی‌ شده‌ بود. از این‌ سال‌ به‌ بعد، آمریکائی ها هم‌ که قبلا"‌ به‌ عناوین‌ مختلف‌ از توصیه‌های‌ این‌ اندیشمند بزرگ‌ آمریکایی‌ استفاده‌ نکرده‌ بودند، به خود آمدند و ادامه‌ پیشرفت‌ و توسعه‌ خود را درعمل‌ کردن‌ به‌ توصیه‌های‌ دکتر دمینگ‌ دانستند و از سال‌ ۱۹۸۰ این‌ اصول‌ در آمریکا و سایر کشورهای‌ جهان‌ نیز مورداستفاده‌ قرار گرفت .پیام آقای دمینگ در کتاب معروف خود، خروج از بحران به مدیران آمریکائی چنین بود:

"برای خوشبختی و نیک فرجامی (یک ملت) ضرورت ندارد که منابع طبیعی به حد وفور وجود داشته باشد. سرمایه اصلی هر ملت بیشتر به مردم‌، مدیریت و دولت آن بستگی دارد، تا منابع طبیعی آن. مسئله این جا ست که مدیریت خوب را، در کجا می توان یافت؟ اشتباه خواهد بود که مدیریت آمریکائی را به یک کشور دوست صادر کنیم."[2]

دولت ژاپن و مدیران آن در سطوح مختلف این پیام مدیریت نوین را به خوبی دریافتند و جامه زیبائی بر تن آن کردند و آن را به نام مدیریت کیفیت جامع ؛کایزن، گروه های کنترل کیفیت و ... با روش های علمی و عملی در هم آمیخته و در تمام سازمانهای خود به اجرا گذاشتند و توسط همین شیوه است که کشوری آباد، توسعه یافته بنا نهادند و  برای دستیابی به جایگاه و رتبه، کشور اول جهان در حرکت هستند.

 

نجات کشورکره جنوبی

در میان کشورهای شرق آسیا، شاید کره جنوبی را از جهات اقتصادی بتوان منحصر به فرد وحتی پیشتاز به شمار آورد: این کشور در فاصله سال‌های ۱۹۱۰ تا ۱۹۴۵ تحت سلطه ژاپن بود. در سال ۱۹۴۸ بنیان جمهوری کره جنوبی نهاده شد. در پانزدهم اوت این سال کره‌جنوبی تشکیل شد و سینگمان ری به عنوان اولین رئیس جمهور آن انتخاب شد، و دوازده سال بر سر کار بود و  تا سال ۱۹۶۰ حکومت کرد. در ۲۵ ژوئن سال ۱۹۵۰ به دنبال چند ماه تشنج، سرانجام نیروهای کره شمالی به کره جنوبی حمله‌ور شدند.  در بیست و هفتم ژوئن همان سال شورای امنیت سازمان ملل اعلام کرد که سپاهیان تعدادی از کشور های عضو برای مقابله با قوای کره شمالی به منطقه خواهند شتافت. جنگ شدت گرفت و قوای کره شمالی عقب رانده شد. مذاکرات ترک مخاصمه ازسال ۱۹۵۱ آغازشد، اما به علت اختلافات و مشکلات فراوان تا ژوئیه ۱۹۵۳ نیزادامه یافت. کره در جنگ به نابودی کشیده شد  و خسارات فراوانی دید مزارع آن تخریب و موسسات صنعتی آن ویران و تاسیسات زیر بنایی آن از بین رفتند. در انتخابات مارس ۱۹۶۰، (ری) برای چهارمین بار به ریاست جمهوری انتخاب شد ولی در مقابل تظاهرات دانشجویان و شورش مردم استعفاء داد. در سال ۱۹۶۱ گروهی از نظامیان تحت رهبری ژنرال پارک چونگ هی قدرت را دردست گرفتند. حکومت ژنرال چونگ هی ۱۸ سال به طول انجامید. مناسبات سیاسی عادی بین ژاپن و کره جنوبی با عقد پیمانی درسال ۱۹۶۵ برقرارشد. درسال ۱۹۷۹، پارک چونگ هی بوسیله رئیس سازمان امنیت کشور ترور شد و پس از تشنجات فراوانی سرانجام قدرت به دست ژنرال چون دوهوان رسید. در حال حاضر رئیس جمهور این کشور «لی میونگ باک» است و نخست وزیر آن « رو موو هیوان». رئیس جمهور آن، لی میونگ باک از مدیران موفق کره جنوبی و مدیر اسبق شرکت هیوندای است که به خاطر اراده و پشتکارش در به انجام رساندن کارها لقب بولدوزر گرفته بود وی با وجود تمامی مخالفت‌ها و اتهامات، در انتخابات ریاست جمهوری کره جنوبی پیروز شد.

از دهه ۶۰ میلادی(چهل شمسی) کره جنوبی( تحت مدیریت نظامیان ) رشد اقتصادی را تجربه کرد و در حال حاضر یکی از کشورهای پیشرفته از نظر اقتصادی در قاره آسیاست. کارخانه‌های فراوان تولید ماشین و تجهیزات الکترونیکی چرخ‌های اقتصاد این کشور را به چرخش واداشته‌اند. این کشور با جمعیتی بیش از ۴۸ میلیون نفر و سرزمینی بسیار کوچک، با منابعی بسیار محدود، پس از مدت کوتاهی پس از جنگ، کره اصلاحات خود را آغاز کرد. این راه با سرعت و جدیت تمام دنبال شد به طوری که پس از دو دهه رشد شتابان آن زبانزد کشورهای دیگر شد و یک دهه بعد محصولات صنعتی آن از کیفیت مناسب برای حضور در بازارهای بین المللی و رقابت با بزرگان صنعتی برخوردار شدند. تولید ناخالص سرانة داخلی کشور در سال ۱۹۵۰ حدود ۵۰ دلار و در سال  ۱۹۶۳ نزدیک به یکصد دلار بود که در سال۱۹۹۵آن را به ۱۰ هزار دلار می‌ر‌سانند و طی ۱۰ سال اخیر مجدداً آن را به ۵/۲ برابر می‌رسانند یعنی الآن برای سال گذشته(۲۰۰۷) GDP سرانه نزدیک به ۲۵ هزار دلار بوده است. صنعت نزدیک به ۴۰ درصد، خدمات ۵۷ درصد، نرخ تورم ، این کشور در سال ۲۰۰۷ در حد ۵/۲ درصد بود،. جمعیت زیر خط فقر هم آن تنها ۲ درصد است که در رده بهترین های جهان می باشد. توزیع جمعیت شاغل در بخش کشاورزی ۵/۷ درصد،‌ بخش صنعت ۱۷ درصد و خدمات ۷۵ درصد،‌ نرخ بیکاری در سال ۲۰۰۷، ۲/۳ درصد بوده است. تولید ناخالص داخلی کره ۱.۲۰۶ تریلیون دلار است  !! که بیشتر آن در بخش‌های صنعت و خدمات تولید می‌شود. ۲۴.۰۱ میلیون نفر نیروی کار آن را تشکیل می‌دهند [3]

 صادرات این کشور در سال ۲۰۰۷، بالغ بر ۳۷۲ میلیارد دلار(!!)است. در این کشور، تفاوت در کیفیت کار نیروی انسانی تعیین کننده بوده است. کره ای ها دو هزار و ۴۸۸ساعت در سال کار می کنند یعنی ۶۵۶ ساعت بیشتر از ایالات متحده و در واقع بیشتر از همه کشورهای جهان، محرک قوی دیگری که کره جنوبی را وادار به سختکوشی و جدیت در پیشبرد فرایند توسعه  صنعتی واقتصادی کرد، خطر حمله خارجی بود، زیرا کره شمالی با نظام سیاسی کمونیستی و دشمن اصلی نظام سیاسی کره جنوبی درست در  ۴۰ کیلومتری پایتخت این کشور قرار دارد. موقعیت امروز کره جنوبی به لحاظ توسعه صنعتی به گونه ای است که بسیاری آن را الگوی جدید ژاپن می دانند. زیرا کره ای ها با توجه به رکود فعلی اقتصاد ژاپن و عبرت آموزی از خطاهای آنها درصدد احتراز از اشتباهات ژاپنی ها هستند و همین، درصد خطای آنها را کمتر کرده است. [4] من در سال ۱۹۷۸ (۱۳۵۶ش) که به این کشور سفر کرده بودم، هنوز در این کشور حکومت نظامی برقرار بود و شب ها منع عبور و مرور اجرا می شد. و شب ها شهر ها در اختیار نظامیان بود.

برخی در کره جنوبی مدیریت ژنرال «پارک چون هی» دیکتاتور توسعه گرای دهه۶۰ و ۷۰ میلادی را پدر دموکراسی این کشور می دانند. زیرا معتقدند وی با بهبود شرایط اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی این کشور زمینه لازم را برای رفاه و توسعه اجتماعی فراهم و نهایتا راه را برای ایجاد دموکراسی و توسعه کشور مهیا کرده است. عوامل متعددی در این جهش و توسعه نقش داشتند. کره جنوبی از نظر منابع طبیعی فقیر است و کمبود فراوان دارد. این کشور چندین دهه است که با کره شمالی در حال جنگ و تنش به سر می برد.

اما مدیریت کره جنوبی که الگو ئی انتخاب شده از مدیریت ژاپنی است، و بر اساس روابط انسانی و مشارکت با کارکنان استوار است و  به آنان امکان دسترسی به این دستاورد عظیم را فراهم کرده است. کره ای ها که چنددهه پیش برای کار در کارخانجات، رانندگی کامیون و... به کشور ما می آمدند هم اکنون از پیشروان صنعتی هستند و هر روز جایگاه بهتری را هدف قرار می دهند. برنامه توسعه فناوری آن ها در تمام رشته های صنعتی و اجتماعی برای بیست سال آینده تدوین شده و به دقت اجرا می شود. لازم است توجه کنیم که این کشور تحت سلطه ژاپن بود (یعنی استثمار)، توسط نظامیان اداره می شد(یعنی استبداد)، از نظر منابع طبیعی هم فقیر بود و هست. نژادشان هم زرد است و نه سفید! مذهبشان هم مسیحی نیست. و.........


این بحث ادامه دارد.......

 

 



[1] - کتاب آقای دمینگ به نام out of the crises توسط مولف در سال 1375 به نام خروج از بحران ترجمه و توسط انتشارات رسا منتشر شده است.

[2] - خروج از بحران – نوروز درداری ص 32

[3] - همشهری – 20 تیر ماه 1387

[4] - همان ماخذ