تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا
تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا

چرا روشنفکران در میان مردم ایران جایگاه مناسبی نداشته اند و نمی توانند داشته باشند ؟

 

بعد از انقلاب اسلامی در ایران در هیاتی از وزارت صنایع برای افتتاح یک کارخانه ذوب فلزات در هفته دولت رفته بودیم، هنگام راه اندازی، برای بار کردن ماسه برای قالب سازی، کارگران ماسه را با بیل در قالب می انداختند، معاون وزیر که ریاست هیات را داشت، از مدیر کارخانه پرسید،‌آیا دستگاه اتوماتیکی برای این کار در دست نیست. مدیر پاسخ داد قربان چرا ولی چون کارگران با کارکردن با آن آشنا نبودند دستگاه شکسته و از کار افتاده به همین سبب اتوماتیک شده است بیل ماتیک!

وقتی به امور عمومی در ایران دقت کنیم، همه چیزهای تجدد وقتی به ایران آمده، چون اساس آن بر مبنای انتقال تمدنی درست، با مطالعه لارم  انجام نگرفته و فقط یک ظواهری بوده است، صرفاً یک اسمی با بعضی از خصوصیات به اینجا آمده، یک گرته برداری ناقص صورت گرفته است. به اصطلاح بومی و تخریب شده است؟

اگر بخواهیم پاسخ درستی برای مسئله‌ی اصلی این نوشتار بیابیم و به کلی‌گویی و پندگونه سخن گفتن اکتفا نکنیم و دچار ابهام و مغالطه‌های ناخواسته نشویم، ابتدا باید مرادمان را از هر یک از واژه‌های مطرح‌شده در عنوان مقاله روشن کنیم؛ زیرا تا مادامی که معلوم نباشد مراد ما از روشن‌فکر و نواندیش کیست، مرادمان از مردم، چه طبقه‌ای از ایشان است و مراد از اقبال و عدم اقبال چیست، مقاله از ساختار منطقی و علمی برخوردار نخواهد بود. بنابراین نیل به این مقصود اقتضا می‌کند که ترتیب مباحث این نوشتار بدین صورت باشد
 
۱. لغت‌شناسی و بررسی تاریخی دو واژه‌ی روشن‌فکر و نواندیش

۲. نسبت دو مفهوم نواندیش و روشن‌فکر
۳.تعریف اصطلاحات عنوان
۴. بحث اصلی: علل عدم اقبال
 
لغت شناسی و تاریخ واژه

هرچند معنای مورد نظر ما در این نوشتار از واژه‌ی روشن‌فکر و روشن‌فکری، معنایِ اسمی و مفهوم اجتماعی واژه است، نه معنای لغوی و وصفی آن و مباحث نوشتار حول معنای اصطلاحی واژه است، اما آشنایی با سیر تطوری این مفهوم، به روشن‌تر شدن معنای اجتماعی و اصطلاحی این واژه کمک می‌کند. لذا ابتدا اشاره‌ای اجمالی به معادل‌های این واژه در زبان‌های دیگر و تاریخ تطور آن می‌‌کنیم.
 
معادل‌های واژه‌ی روشن‌فکر در زبان انگلیسی، «Intellectual» و«Enlightened» است (حییم، ج 1، ص 950). معادل فرانسوی آن «Intellectual elle»، آلمانی «Intellektuelle»، اسپانیولی «Intellectual» و ایتالیایی «Intellectuale» است (احمدی، 1384، ص 17).
 
معادل واژه‌ی روشن‌فکری در انگلیسی «Intellectualism»، در فرانسه «Intellectuelité» و در زبان لاتین «Intelligere» است (ویکی‌پدیا، دانشنامه‌ی آزاد، ذیل عنوان روشن‌فکری).

البته گاه به اشتباه روشن‌فکری را معادل واژه‌ی «Enlightenment» ذکر می‌کنند که به معنای روشن‌گری است؛ اما روشنگری غیر از روشن‌فکری است. مفهوم روشنگری (Enlightenment) بر جریانی اطلاق می‏شود که هر مرجعی را به ‌جز عقل انکار می‏کنند و تمام پدیده‏ها را با ملاک ‏«عقل مصلحت‌اندیش‏» می‌سنجند. دیگر اینکه روشنگری عمدتاً به یک جریان فکری که منجر به تحول اجتماعی شده است، اطلاق ‏می‏شود؛ در حالی که روشن‌فکری به ارائه‌ی مدل‌های فکری درباره‌ی زندگی و رفتار اجتماعی ‏نظر دارد (رضوی، 1379، ص 35). این واژه بیشتر مفهوم اجتماعی جامعه‌ی غرب است و در جامعه‌‌ی ایران، مصداق بیرونی وسیعی نداشته و ندارد.
 در ایران، آغاز استعمال واژه‌ی روشن‌فکر و روشن‌فکری به عصر مشروطه برمی‌گردد. نویسندگان دوران تدارکِ فکریِ انقلابِ مشروطه‌ی ایران، در برابر اصطلاح فرانسوی «Siécle des lumiéres» ترکیب «عصر منوّرالفکری» را به کار می‌بردند. در ادبیات اجتماعی و روزنامه‌نگاری سال‌های بعد، واژه‌ی «منورالفکر» با «روشن‌فکر» جایگزین شد؛ اما به تدریج، این واژه‌ی تازه به طور مشخص در برابر یک لفظ دیگر فرانسوی، یعنی «Intellectual elle» به کار رفت و در برابر مفهوم «Siécle des lumiéres» اصطلاح «عصر روشن‌گری» رایج شد (احمدی، 1384، ص 24).
 
نسبت دو مفهوم نواندیش و روشن‌فکر

«نواندیشی» در لغت به معنای ابتکار، خلاقیت، نوجویی، نوگرایی و نوآوری به کار می‌رود. در واقع مقصود از این معانی واژگانی، بیان اندیشه‌های نو و ارائه‌ی راه‌حل‌های جدید و تازه برای مسائل کهن و به‌کارگیری نوعی ابتکار است.
 
روشن‌فکر، نواندیش، احیاگر، مصلح و متجدد، مفاهیمی هستند که اشتراک معنایی و مصداقی آن‌ها از اختلافشان بیشتر است و جغرافیای استعمال تقریباً یکسانی دارند، اما در باب نسبت دو مفهوم «نواندیش» و «روشن‌فکر»، به نظر می‌رسد که هرچند دو واژه با هم تفاوت‌هایی دارند که به آن‌ها اشاره خواهیم کرد، ولی این تفاوت آن قدر نیست که نتوان مبحثی مشترک راجع به آن‌ها مطرح نمود. مفهوم نواندیشی دینی در واقع نوعی جعل اصطلاح در برابر واژه‌ی روشن‌فکری دینی بوده است، اما تفاوت چندانی بین نواندیشی دینی و روشن‌فکری دینی در شاخصه‌ی اصلی این مفاهیم وجود ندارد، زیرا در هر دو مفهوم، نوعی تحول‌خواهی و دگراندیشی توأم با عقلانیت در مبانی نظری و معارف دینی، با توجه به نیازهای زندگی بشر امروز، وجود دارد. در نتیجه، ضرورتی در تفکیک بین دو مفهوم نواندیشی دینی و روشن‌فکری دینی نیست و لذا برای تحلیل مسائل نواندیشی دینی، می‌توان بحث را از مفهوم روشن‌فکری دینی آغاز کرد (دیبا، تیر 1389).
 
اما با این همه قرابت مفهومی که بین دو واژه‌ی روشن‌فکر و نواندیش وجود دارد، بین آن‌ها تفاوت‌هایی نیز وجود دارد که اشاره بدان‌ها خالی از فایده نیست:
 
۱. مفهوم روشن‌فکر اعم از مفهوم نواندیش است. جغرافیای استعمال واژه‌ی روشن‌فکر، اکثر حوزه‌های علوم انسانی (اعم از دینی و غیردینی) و حتی متخصصان علوم دیگر را نیز شامل می‌شود؛ اما مفهوم نواندیش و نواندیشی یک مفهوم خاص‌تر است و خاستگاه ظهور و تطور آن در ادبیات دین‌پژوهی است، نه ادبیات اجتماعی. واژه‌ی روشن‌فکری برای خاص‌تر شدن، نیاز به انضمام واژه‌ی دین دارد، ولی واژه‌ی نواندیش در زمان کنونی، خود مشعر به مباحث دین است و محدوده‌ی فعالیت آن در حوزه‌ی دین نمود و استقرار یافته است.
 
۲.از لحاظ تاریخ پیدایش، واژه‌ی نواندیش متأخر از واژه‌ی روشن‌فکر است.
 
۳.واژه‌ی نواندیش نسبت به واژه‌ی روشن‌فکر یا بار منفی ندارد و یا بار منفی آن بسیار اندک است؛ چون به دلیل نوظهور بودن آن، هنوز مفهومی نشده است که جریان‌های اجتماعی فکری به وسیله آن از هم متمایز شوند و مشعر به اختلاف‌ها و تفاوت‌ها باشد. لذا در پهنه‌ی دین‌پژوهی، واژه‌ی نواندیشی دینی از محبوبیت و مقبولیت عام در میان دین‌پژوهان عصر نوین برخوردار است و کمتر ابهام و سوءتفاهم حول این واژه شکل گرفته است.
 
دلایل عدم اقبال مردم به جریان‌های روشن‌فکری و نواندیش

مطالعه‌ی تاریخ روشن‌فکری در ایران مؤید این نکته است که  دستاوردها و نظرهای اراثه شده توسط روشن‌فکران با اقبال مردم مواجه نبودند و سند تأییدکنند‌ه‌ی این مدعا، وضعیت فعلی جامعه‌ی امروزی ماست که هنوز روشن‌فکران در ایران طبقه‌ی بسیار قلیلی و کم مایه هستند که مخاطبان خاصی در میان خودشان دارند و هنوز خود ایشان، مردم را با خود همراه و همدل نمی‌بینند و احساس نمی‌کنند که در طول این مدت، جامعه در مسیر اهداف ایشان سیر نموده است.
 
به سبب عدم ارتباط این گروه با مردم و نداشتن جایگاه بحث و بررسی با آنان هر دو گروه یعنی روشنفکران و مردم یکدیگر را دفع می کنند . و  امروزه در ادبیات سیاسی‌اجتماعی ایران، واژه‌ی روشن‌فکر عموماً به معنای مثبت و مطلوب به کار می‌رود، اما  در ایران همچنان که مدرسه های جدید مورد مخالفت پاره ای از روحانیون قرار گرفت، دانشگاه و دانشگاه رفته ها نیز با تبلیغات نامناسبی در جامعه معرفی و مورد نکوهش قرار گرفتند و هنوز هم کسانی یافت می شوند که در این زمینه تلاش می کنند. و این استمرار نکوهش یک معنای منفی نیز با خود حمل می‌کند و گاه در ادبیات عامیانه، روشن‌فکر را بر کسی اطلاق می‌کنند که تافته‌ا‌ی جدابافته است و از راه درست و صواب منحرف شده است. از معنای روشنفکر، همین معنی است، تحصیل کرده، به فرنگ رفته، متکی به تئوری علمی، معتقد به ناتوانی دین از ادارة‌ جامعه و.

مثلاً هنوز این دسته و مردم پیرو آن ها اگر می‌خواهند از بی‌قید شدن فرد به مذهب حکایت کنند یا کسی را که اندیشه‌های رادیکال دارد وصف کنند، می‌گویند: «او دیگر خیلی روشن‌فکر است یا مثلاً خودش را روشن‌فکر می‌داند.»
اما عدم اقبال و اطمینان مردم نسبت به شخصیت‌ها و جریان‌هایی روشن‌فکری معلول یک عامل واحد نیست و می‌توان حداقل چندعامل برای آن برشمرد: مردم، روشن‌فکران و زمانه و حکومت‌ها. هر یک از این عوامل، نقش و سهمی متمایز در ایجاد فضای بی‌اطمینانی و بی‌اقبالی دارند.

 
سهم روشن‌فکران
 
۱. تسلط نگاه و تفکر منفی:

یکی از علل عدم اقبال مردم، خصوصاً طبقه‌ی متوسط و تحصیل‌کرده‌ها نسبت به نواندیشان این است که نگاه منفی و اعتراضی ایشان بر نگاه اندیشه مداری و سازندگی غلبه دارد؛ از دوران مشروطیت تا کنون معیار شناخت روشنفکری در ایران (ایراد گیری و انتقاد) بر هر آن چه سیاسی، فرهنگی و دینی بوده است. هر کس بیشتر انتقاد و ایراد می گرفت و می گرفت به خصوص از عملکرد دولت ها او در میان هم شکلان و هم فکران خود «روشنفکر تر» محسوب می شده است و آن ها در تشویق و ترغیب وتبلیغ او همه گونه تلاش و کوششی را مبذول می داشتند. و با روشنفکران مستقل یا غیر منتقد برخورد های حذفی داشته اند. مردم هم  با گذشت زمان به این ساده اندیشی ها و خود محوری ها که بیشتر آن ها متکی بر راستی و درستی نبودند آشنا شده و عاملان آن ها یعنی روشنفکران را نادیده انگاشته اند و اعتباری برای سخنان آنان قایل نیستند.

منفی بافی بدون اثبات و پیشبرد پروژه‌ی تخریبی عاری از سازندگی و جایگزینی، علاوه بر اینکه اقبال مردم به روشن‌فکران را کاهش می‌دهد، بعضاً راه را بر گفتمان‌هایی هموار می‌کند که خود روشن‌فکران هیچ گاه بدان رضا نمی‌دهند.

 
۲. نوع مواجهه‌ی ‌ایشان با  فرهنگ و برداشت های سنتی  

روشنفکران ایرانی ، معیار برداشت و قضاوتشان، نظریات و گفته های دانشمندان و نخبگان خارجی (غربی و شرقی ) است. هر چند که این نظریات در مورد علوم کاربری قابلیت اجرایی در همه نقاط جهان را دارد قابل ستایش و برداشت و استفاده در همه کشورها از جمله کشور ما می باشد و توسعه جهان نیز مدیون این علوم می باشد.اما علوم غیر کاربردی با توجه به فرهنگ، اندیشه و شرایط هر کشور قابلیت اجرا دارد. استناد به مارکس و انگلس و سارتر و هگل ، اسمیت و دیگران ممکن است که افکار و اندیشه های آنان قابلیت استفاده در قاره اروپا با مردمانی اماده برای پذیرش افکار و اندیشه های نو، رواج و رونق داشته است برای ایران با گروه کثیری بی سواد و کم سواد و پریشان اندیشه پذیرش و اقبالی نداشته و ممکن است نه تنها قابل استفاده و مفید نباشند بلکه مشکل زا و مضر هم باشند.
اما واقعیت این است که نسبت نواندیشی و سنت‌گرایی لزوماً نسبت تضاد و تعارض نیست و حداقل می‌توان دو گونه نو‌گرایی داشت؛ یک نوگرایی سنت‌باورانه و یک نوگرایی سنت‌ستیزانه (همتی، 1385). لذا روشن‌فکران می‌توانند در نقد سنت، کمال متانت، تدریج و کیاست را رعایت نمایند.
 
اما نوع ورود روشن‌فکری به ایران و رفتار روشن‌فکران به جامعه چنین القا نمود که ایشان دشمنان سنت هستند و سنت از جانب ایشان در خطر است؛ خصوصاً در عصر مشروطه و اوایل دوره‌ی پهلوی که روشن‌فکران تمایلات افراطی به غرب داشتند و بیشتر و صریح‌تری با سنت‌ها در ستیز بودند. روحانیون در این دوره دشمنان روشن فکران بودند. ستیز و مجادله‌ی ایشان بیشتر متوجه آداب اجتماعی و ملموس مردم (نه نوع نگاه و نظر مردم و بنیان‌های فکری و خاستگاه‌های فکری ایشان) بود. لذا این احساسِ خطر بیشتر احساس می‌شد. این نگاه طبیعتاً مردم را به واکنش در مقابل ایشان سوق می‌دهد. البته انصاف حکم می‌کند که اعتراف کنیم در چند دهه‌ی اخیر، نوع تعامل روشن‌فکران با سنت، محتاطانه‌تر و هوشیارانه‌تر بوده است؛ اما هنوز حافظه‌ی تاریخی مردم نسبت به روشن‌فکران اولیه، حاکم بر قضاوت‌های ایشان است.

۳. نوع برخورد و رفتار ایشان با علما و نهادهای دین:
 
در ایران قدرتمندترین یا یکی از قدرتمندترین گروه‌ها، روحانیون و رجال دین هستند و نیازی به اثبات تأثیرگذار بودن ایشان در مناسبات سیاسی و اجتماعی نیست. مطالعه‌ی برگ‌هایی از تاریخ، خصوصاً از عصر صفوی تا کنون، بهترین سند این مدعاست.

در چنین وضعیت و سرزمینی، روشن‌فکر جهت نیل به اهداف خود، نه تنها باید از مجادله و تقابل با روحانیت پرهیز کند، بلکه باید با کیاست از توان ایشان استفاده کند؛ چه آنکه یکی از راه‌های اصلاح و تغییر، اصلاح نگاه رجال دینی است.

اما تاریخ روشن‌فکری در ایران خلاف این را نشان داده و می‌دهد. جریان روشن‌فکری از اوایل دوره‌ی مشروطه و به ویژه در دوره‌ی پهلوى و پس از آن، جهت مخدوش کردن سیماى روحانیت نزد مردم ایران، و مخدوش نمودن روشنفکران توسط روحانیون تلاش آگاهانه یا ناآگاهانه داشتند؛ به گونه‌ای که از آغاز حرکت روشن‌فکری و تجددطلبی مردم این‌چنین احساس کردند که این دو گروه در مقابل هم هستند. این امر سبب موضع‌گیری علما و منبری‌ها علیه ایشان شد و مردم به منظور دفاع از دین (چون دین را با روحانیت می‌شناسند) روشن‌فکران را در مقابل خود احساس نمودند.

 چهره‌های شاخص نخستین تیپ روشن‌فکری در ایران، آخوندزاده، ملکم‌خان، طالبوف، سیاح، آقاخان کرمانی و سپهسالار هستند که با شدت و ضعف‏هایی، به مذهب بی‏اعتنا بودند یا در ستیز با مذهب قرار داشتند و معتقد بودند که باید برای ‏رشد و ترقی، به الگوی رشد غرب و مدرنیته اقتدا کنیم. این دین‌ستیزی، خصوصاً در قالب فقه‌ستیزی بوده است و شریعت‌زدایی از حیات اجتماعی و سیاسی، هدف و آمال برخی از این چهره‌ها بود. همه نظریات این تلاشگران توسط روحانیون  به چالش کشده شدند و افکار و اندیشه های آنان ضد دین و مذهب معرفی شد. این نوع نگاه سبب شده است که مردم ایشان را جزء دلسوزان و مدافعان دین ندانند و به سخن ایشان با تردید بنگرند. روشن فکران که پایگاه مناسب و درستی در جامعه نداشتند با مخالفت روحانیون که دارای جایگاه و مقام برجسته ای در حکومت ایران داشتند، دچار خطای فاحشی شده و هنور در این خطا گرفتار هستند.

هم‌زبان نبودن با مردم
 
درست است که روشن‌فکر به سبب بینش قوی‌تر و فهم عمیق‌تر نمی‌تواند با بدنه‌ی جامعه همدل شود و مثل ایشان بیندیشد، اما عقل حکم می‌کند که جهت رسیدن به اهدافش با زبان مردم سخن بگوید. این در حالی است که در جامعه‌ی ایرانی، روشن‌فکران، خصوصاً نواندیشان معاصر، در توجه به جنبه‌های تئوری، افراط می‌کنند و وقت و انرژی فکری و مادی روشن‌فکران مسلمان در درجه‌ی اول صرف آشنایی، جذب ایده‌ها و مفاهیم نظری می‌شود. جنس نقد و سخن ایشان از نوع نقدها و نظریه‌های انتزاعی و تئوریک صرف است. چنین رویکردی سبب می‌شود اولاً نقدها کمتر معطوف به نیازهای فوری اجتماع باشد و ثانیاً فرصت بررسی و تحقیق در شرایط عینی یا کاربردی کردن ایده‌ها و نظریه‌ها از دست می‌رود.

برخی این را ناشی از عدم آشنایی کافی روشن‌فکران با مردم می‌دانند و معتقدند که «روشن‌فکران مردم را با تصوری که از کتاب‌ها و مقالات سیاسی به دست آورده‌اند می‌شناسند و کمتر پروای این را داشته‌اند که سخن برای چه گوشی می‌گویند. ظاهراً گوش اکثریت مردم در طی صد سال اخیر، چندان آماده‌ی شنیدن سخن روشن‌فکران نبوده است. روشن‌فکران هم حرف‌هایی را که به گوش‌شان خوش آمده بود می‌گفتند و می‌نوشتند و در شرایطی که مردم با معانی و مفاهیم سیاست جدید آشنا نبودند، سخن روشن‌فکری اروپا را تکرار می‌کردند.» (داوری اردکانی، 1392) کلا زبان و قلم روشنفکر شیوه ای روشنفکری با کلمات و لغات قلمبه و سلمبه یا خارجی و عربی که مردم معمولی از درک آن عاجز هستند نوشته می شود که با سواد و دانش مرسوم دیپلمه و دانشگاهی نیز قابل درک و استتباط نیستند. بنا بر این ارتباط به سادگی برای انتقال ایده ها و اندیشه ها کلا نامناسب و غیر قابل استفاده است.
 
سهم مردم

عدم اقبال مردم به شخصیت‌ها و جریان‌های روشن‌فکری فقط معلول نقص و اشتباهات روشن‌فکران نیست، بلکه از جهاتی نیز مردم در این امر دخیل‌اند و اگر قرار است چیزی یا کسی مورد عتاب و خطاب قرار گیرد، مردم از این عتاب مستثنا نیستند. هرچند که نقش منفی مردم گاه ناآگاهانه و غیرقابل تحذیر است

1.       اولین مشکل دریافت و درک پیام است 

هنگامی که نوشته ها و گفتارهای روشنفکران به زبانی غیر از زبان رایج توده مردم باشد انتظار این که مردم پیادم و اندیشه ای را دریافت کنند، بی حاصل است. نوشته ها و گفته های خوب و ارزشمند به زبان عربی، فرانسه  و... وجود دارند که ما قادر به خواند و درک آن ها نیستیم. بنا بر این بی فایده برای ما هستند. کتاب ها، مقالات، گفته ها  و نوشته های روشنفکران ایران در سطح سواد عمومی نیستند و به همین سبب قابل درک و استفاده مردمی ندارند.

۲ ترس از تغییر و اصلاح:  اصلا هر نوع تغییر و دگرگونی در جهان با مقاومت رو برو می شود. روحیه و مزاج اکثر مردم ثبات‌خواهی و محافظه‌کاری است و تغییر را خطرناک و برهم‌زننده‌ی نظم موجود تلقی می‌کنند. حتی ممکن است که معتقد نباشند که سنت امروز بهترین است، اما ترس این را دارند که تغییر، وضع را بدتر کند. این ویژگی روانی اکثریت جامعه در تمام جوامع بشری است و در همه‌ی اعصار و فرهنگ‌ها چنین بوده و هست. حالا اگر این دگرگونی به زبانی باشد که عام مردم آن را درک نکنند نتیجه غم انگیز خواهد بود.
 
۳. ایمان‌گرا بودن مردمان شرقی: یکی از عنصرهای اصلی روشن‌فکری، عقل‌گرایی و نگریستن به امور از دریچه‌ی عقل و استدلال است. نقد و انتقاد از مشخصه‌های روشن‌فکران است و منشأ و محرک نقدها، غلبه‌ی عقل‌گرایی و عقل‌محوری است. لذا اگر در مملکتی و بر مردمانی مزاج عقلی غالب باشد، سخن روشن‌فکران هم زودتر فهم می‌شود و هم زودتر بدان رغبت نشان داده می‌شود. به نظر می‌رسد ایران از این حیث جزیره‌ی رؤیایی روشن‌فکران نیست، زیرا یکی از ویژگی‌های روانی مردم ایران و کشورهای شرقی این است که اشراق در زندگی روزمره و حتی در منش فکری ایشان، غلبه دارد و میل درونی مردم به سوی باطنی‌گری و عرفان است. عرفان سرنوشت مردمان را از پیش تعیین شده می داند و هر گونه تلاش برای دگرگونی را بی فایده می داند. در چنین شرایطی روشنفکر با روش معمول و استناد به نظریه پردازان غیر بومی چگونه می توانند این حصار آهنین را با زبان الکن و نوشتار سقیل و مشکل خود به مردم منتقل کنند.

یکی از نشان‌های این مدعا وجود نهضت‌های حدیث‌گرایی و فلسفه‌ستیزی و غلبه‌ی فلسفه‌های افلاطونی و صدرایی در جوامع علمی است. مردمان این ناحیه حتی اگر در مقام اندیشه‌‌، عقل‌گرا باشند، در مقام عمل، بیشتر میل به اشراق و ایمان‌گرایی دارند. لذا همدلی ایشان با تفکرات اصلاحی و روشن‌فکری، که غلبه در آن‌ها با عقل‌گرایی باشد، کُند و زمان‌بر است.

 سهم زمانه:

منظور از «زمانه» ویژگی‌های عصر روشن‌فکران و نقش حکومت‌های زمانه‌ی ایشان است:

1.      در ایران چون یکی از اضلاع و شاید اولین ضلع نیازمند به اصلاح و تغییر، حکومت‌ها و دولت‌ها بودند، روشن‌فکری و روشن‌فکران معمولاً ناقدان حکومت بوده و هستند و از آنجایی که یکی از دستاوردهای روشن‌فکری محدود نمودن قدرت و ثروت حکومت‌داران است، این امر معمولاً سبب ایجاد نوعی تقابل و تعارض بین ایشان شده است و غالباً رجال حکومتی در مخدوش کردن نظر مردم نسبت به روشن‌فکران کوتاهی نمی‌کردند.

2.      در ایران به دلیل رکود و ثبات فکری اصولا با نوآوری و روشنفکری زمینه های وجود نداشت. هر نوع دگرگونی یک گناه و خطا به حساب می امد. آن چه قبلا رواج داشت عین حقیقت است و تغییر آن خطا و گناه به شمار می رفته است. بنا بر این نوع ورود جریان روشن‌فکری به ایران به گونه‌ای بود که زمینه‌ی ایجاد نگاه‌های منفی در میان مردم را فراهم نمود. اولاً روشن‌فکری در ایران و اکثر کشورهای اسلامی کالایی وارداتی و گناه آ است، نه برخاسته از زمینه‌های فکری‌اجتماعی. لذا بالتبع همراهی اجتماعی و فکری با این پدیده آن گونه که باید باشد، نبوده است که در این باب، بحث فراوان شده و نیازی به بحث مجدد ندارد.تنها دگرگونی فکری در ایران زمین مکتب فکر معتزله و اشاعره بود که در قرن چهارم و پنجم هجری رخ داد و به سبب مبارزات و سرکوبی روحانیون از میان رفت.
 
ثانیاً جریان روشن‌فکری در ایران به تدریج وارد نشد و تقریباً از سرعتی برخوردار بود که برای نهادینه شدن امور در جامعه‌ی انسانی کافی نبود. روشن‌فکران وقتی به فاصله‌ی عمیق میان خود و غرب پی بردند و بر ناتوانی خویش در کلیه‌ی عرصه‌ها آگاه شدند و کشور را در آستانه‌ی فروپاشی و ملت را گرفتار در آتش قهر و فساد و نابرابری و جهل و ستم دیدند، بی‌صبرانه می‌خواستند در کوتاه‌ترین زمان و با کمترین فرصت و هزینه، ره چندساله را یک‌شبه طی کنند. ناگزیر شتاب‌زده به جست‌و‌جوی علل ضعف خویشتن و قوت و برتری «بیگانه» برآمدند و زمان زیادی برای تأمل و تحقق نداشتند. لذا به هر آنچه در نخستین نگاه به چشم می‌آمد بسنده کردند و دست به کار اصلاح امور شدند. لاجرم خصلت شتاب‌زدگی به صورت یک بیماری فراگیر، دامن‌گیر جامعه‌ی ‌روشن‌فکری شد که تا امروز آنان را رها نساخته است (پیمان، 1386). این امر سبب شد که خطاهای ایشان بسیار شود و این خطاها از ارج و منزلت ایشان نزد مردم بکاهد.
 
ثالثاً خاستگاه روشن‌فکران اولیه‌ی ایرانی برگرفته از بدنه‌ی اصلی مردم نبود و روحانیت نیز با تأخیر وارد این حوزه شدند و همچنین هیچ گاه خود را منادی روشن‌فکری نمی‌دانستند. نداشتن طبقه‌ی اجتماعی وسیع سبب می‌شود که از جلب نظر اقشار جامعه ناتوان باشند و نتوانند پیام خود را به مردم برسانند و پیام مردم را بگیرند. 

بنا بر این روشنفکرانی که نتوانسته اند مشکل خود را دریابند و راه رهایی از آن را پیدا کنند، نمی توانند راهنما و راهگشایی برای مردم باشند.[1]



[1] با استفاده از نوشته ی عباسعلی منصوری پاسگاه برهان- دلایل ناکامی جریان‌های روشن‌فکری و نواندیش در جامعه‌ی ایران

نقش رویدادهای حکومت اعراب در دوره بنی امیه بر روان و خرد خفتگی ایرانیان بخش اول

چرا ایران از کاروان پیشرفت دنیای امروزه پس افتاده است؟ این پرسشی  که دوره قاجار تا کنون، رواج داشته است و سخن ها و نوشته های زیادی در این باره به نگارش درآمده است. آن چه را که بیشتر پژوهشگران بر آن تکیه کرده اند، چگونگی جغرافیایی ،کمبود آب، کشاورزی، فقدان علم، ...... بوده است. به نظر می رسد که این کمبودها، خود نتیجه هستند و نه کار گذار.

برای دگرگونی ها، نوسازی ها، نوآوری ها، پدید آورندگی، بازیابی و تازه گرایی در یک گروه، انجمن و همبودها و کشورها کارگذاران بنیاد برای سامان دهی این اندیشه ها آدم ها هستند. چه آدم هایی توانایی این کار را دارند؟ آدم های اندیشه مدار، آدم های نوآور و آدم ها ی توان مند در پژوهش وتازه سازی ها.این آدم ها کجا پرورش پیدا می کنند و در کجا ساخته می شوند؟ برای پرورش این گونه آدم ها چه پیش نیازهایی هست؟

بر پایه انگاره سلسله مراتب نیازها مازولو پنج طبقه قرار داده شده‌اند که به ترتیب عبارتند از:

1.     نیازهای زیستی: نیازهای زیستی اولین سازندگان سلسله‌مراتب هستند و تا زمانیکه قدری ارضا گردند، بیشترین تأثیر را بر رفتار فرد دارند. نیازهای زیستی نیازهای آدمی برای حیات خودند؛ یعنی: خوراک، پوشاک و مسکن و سکس و خواب. تا زمانی که نیازهای اساسی برای فعالیت‌های بدن به حد کافی ارضاء نشده‌اند، عمده فعالیت‌های شخص احتمالاً در این سطح بوده و بقیه نیازها انگیزش کمی ایجاد خواهد کرد؛

2.     نیازهای امنیتی: نیاز به رهایی از وحشت، تأمین جانی و عدم محرومیت از نیازهای اساسی است؛ به عبارت دیگر نیاز به حفاظت از خود در زمان حال و آینده را شامل می‌شود؛

3.     نیازهای اجتماعی: یا احساس تعلق و محبت؛ انسان موجودی اجتماعی است و هنگامی که نیازهای اجتماعی اوج می‌گیرد، آدمی برای روابط معنی‌دار با دیگران، سخت می‌کوشد؛

4.     احترام: این احترام قبل از هر چیز نسبت به خود است و سپس قدر و منزلتی که توسط دیگران برای فرد حاصل می‌شود. اگر آدمیان نتوانند نیاز خود به احترام را از طریق رفتار سازنده برآورند، در این حالت ممکن است فرد برای ارضای نیاز جلب توجه و مطرح شدن، به رفتار خرابکارانه یا نسنجیده متوسل شود؛

5.     خودشکوفایی و خودانگیزشی: یعنی شکوفا کردن تمامی استعدادهای پنهان آدمی؛ حال این استعدادها هر چه می‌خواهد باشد. همان‌طور که مزلو بیان می‌دارد: «آنچه آنسان می‌تواند باشد، باید بشودضعی».

بنا براین اگر در گروه یا کشوری این ویژگی های پنج گانه نباشد، آرزو و خواسته- دگرگونی کاری ندشدنی و نا ممکن خواهد بود.  در این نوشته، نگاهی داریم به وضعیت سرزمین ایران و مردم ایران در دوره بنی امیه از حکمرانان عرب در ایران و اثر گذاری آن ها در فرهنگ، دانش و خرد ایرانیان در این زمان ها. و پرسش این خواهد بود که با این روش حکومت نکبت بار ایا می توان انتظار دگرگونی از ایرانیان داشت؟ و چرا ایرانیان توانایی تفکر و اندیشه بهینه سازی جامعه و کشور خود را نداشته اند. تجاوز و تخریب اسارت بار و ننگین اعراب در قتل و غارت، چپاول و اسیر گرفتن زنان، دختران و پسران و مردان ایرانی و فروش آن ها در بازارهای اسلامی و تجاوز به آنان و یا واداشتن آن ها به خود فروشی در بازارهای دهات عرب ها، و تحقیر و توهین اعراب به ایرانی ها، بستن مدارس ایرانی، بیکار کردن هزاران ایرانی شاغل و تحمیل مالیات و جزیه های سنگین امکان آزاد اندیشی و تفکر را به ایرانیان می داده است؟

 

I .  ایجاد اختلالات روحی پس از حوادث

  چنانچه در نامه های عمر بن خطاب خلیفه دوم و معاویه بنی امیه (سر سلاطین اسلامی) که هر دو در قرن اولیه و دوم هجری نزدیک ترین دوره به ظهور اسلام حاکم بر مناطق مسلمین از جمله ایران بودند دیده می شود، این حکمرانان ایرانیان را بخشی از مردم حکومت های خود نمی پنداشتند بلکه آنان را دشمنان خویش و اعراب به شمار می آوردند و به آن ها به چشم بردگان می نگریستند که باید با آن ها به خواری و ظلم و ستم و توهین و بی احترامی نگریسته و سعی در کشتار و از بین رفتن آن ها داشتند به ترتیبی که در نامه معاویه با اشاره به دستور عمر برای قتل عام کسانی که قد کشیده اند – می نویسد:

-          « ای زیاد! سخنان تو عمر را به جایش نشانید ولی حقیقت این بود که اگر عمر تصمیم خود را عملی می کرد و ریشه این اعاجم (ایرانیان) را از بیخ می کند، آب از آب تکان نمی خورد، بلکه عرب عجم کشی را وسیله تقرب به درگاه الهی می شمرد...... لااقل اکنون تا دیر نشده است از خواب غفلت برخیز! تا فرصت از دست نرفته است این اعاجم را از میان بردار و ریشه آن ها را بسوزان»[1]

حکومتی که با پیام صلح و دوستی و مساوات آمده بود ولی کشتار و برده گیری و بنده سازی را سرلوحه کارشان قرار داده بودند،  مردم ایران زمین گروهی از انسان هایی بودند که در اسارت مردم وحشی و عقب مانده اعراب صحرای عربستان که از هر گونه آثار تمدن بدور بودند قرار گرفته بودند که از هر گونه شان انسانی به دور بودند. در چین شرایطی و تحت چنین حکومت هایی آیا جایی – محلی – امکانی و یا حتی امیدی برای رفاه و خردگرایی انسان ها دیده می شود؟؟ انسانی که در قران مسلمانان به عنوان خلیفه الهی از آن نام برده شده است، در دو قرن اولیه حکومت به نام اسلام دارای چه مقام و مرتبه ای در انسانیت بود؟ ایرانیان همه داشته های خود از مادی و معنوی را از دست داده بودن و در حقیقت موجودات زاید و مزاحمی برای اعراب تازه بدوران و به نوا رسیده بودند‍‍‍‍‍‍‍‍.‍‍

 

امروزه بررسی مجدد فاجعە نابود کننده اعراب براساس دانشی که هم اکنون در زمینه آسیب دیدگیهای فردی و اجتماعی و اثرات روانی کشتارهای جمعی بزرگ در دست داریم  بسیار لازم و ضروری است. در دهه های اخیر، علوم روانشناسی موفق به درک علمی «اختلالات روحی پس از حادثه»[2] نامیده می شود، شده است.

 این عارضه در اثر مواجه شدن با حوادث هولناک و مهلک  طبیعی یا انسانی مانند زلزله یا جنگ در فردی به وجود میآید که در حادثة رخ داده، خود را بشدت در معرض مرگ و نابودی احساس کرده باشد. یکی از اساسیترین ناهنجاریهای است که میتواند موجب کاهش آستانە تحمل رفتاری ناشی از این اختلال بیش انگیختگی در فرد آسیبدیده و گرایش او به پرخاشجویی در برابر ناملایمات گردد. به علاوه، در دهە گذشته، عارضە بسیار شدیدتری شناخته شده است که در اثر آسیب ناشی از مقابلە ممتد و مکرر با چنین تجاربی به وجود میآید و «اختلال پیچیدە روحی پس از حادثه»  نامیده شده است. برای نمونه، کودکانی که بطور دائم مورد آزار واقع میشوند یا زندانیانی که بمدت طولانی تحت اسارت یا شکنجه واقع شده اند میتوانند دچار این عارضه گردند که به تغییرات اساسی در شخصیت فرد منجر میشود.

تولستوی نویسنده برجسته روسی در کتاب خود به نام (جنگ و جامعه)2 می نویسد:  

-         «جنگ وقتی به اتمام می رسد تازه اثرات بنیادین و مخرب آن بروز پیدا می کند.» 

 واژه اختلال پیچیدە روحی پس از حادثه، اول بار توسط جودیت هارمن، روانپزشک و استاد دانشگاه هاروارد، در چاپ اول کتاب آسیبدیدگی و بازپروری او در سال ۱۹۹۷ ارائه شد. او در زمینة ناکفایتی واژة اختلال روحی پس از حادثه در تشریح اثرات و عوارض آسیبدیدگی ممتد و حاد مانند شرایط اسارت در جنگ مینویسد: «ضوابط کنونی تشخیص این عارضه عمدتا از بازماندگانِ حوادث مشخص آسیب دهنده نتیجه گرفته شده است.

 اساس این ضوابط برنمونه های اولیة حوادث جنگی، تصادف و تجاوز جنسی استوار است. در بازماندگان آسیبدیدگی ممتد و مکرر، ِ شمای عوارض اغلب بسیار پیجیده تر است.

بازماندگان آزاردیدگی های ممتد دچار تغییرات مخصوصی در شخصیت میشوند،ازجمله ناهنجاری در ارتباط با دیگران و هویت خود. بازماندگان کودک‌آزاری مسائل مشابهی در روابط با دیگران و هویت خود پیدا می‌کنند و بعلاوه آنها بویژه در معرض آسیب مکرر، هم توسط خودشان و هم توسط دیگران قرار دارند. فرمولبندی کنونی درباره اختلال روحی پس از حادثه نه با عوارض متنوع آسیبدیدگی ممتد و مکرروفق میدهد و نه با ناهنجاریهای شدید شخصیت که در اثر اسارت بوجود میآید

اختلال پیچیدە روحی پس از حادثه به در هم شکستن روانی فرد و از دست دادن احساس امنیت، اطمینان و ارزش شخصی منتهی میشود و همچنین در فرد آسیبدیده گرایش به پذیرش مجدد و مکرر آسیب به وجود میآورد. اختلال پیچیدە روحی پس از حادثه بطور کلی حس انسجام درونی را از فرد میرباید و در نتیجه به تغییر شخصیت او منجر میشود.[3]

محققان، اختلال شخصیت مرزی همچنین یکی از اختلالات شخصیتی است که در فرد مبتلا به اختلال پیچیده روحی پس از حادثه به وجود میآید.خشونت و بدگمانی و انتقال نسل به نسل از عوارض این اختلالات روانی می باشد.

دستزدن به خشونت بویژه در اختلال دیگری بنام اختلال شخصیت ضد اجتماعی بچشم میخورد. بنا به کتاب «راهنمای تشخیصی و آماری اختلالهای روانی− ویراست چهارمTR-IV-DSM )

فرد مبتلا به این اختلال دست‌کم سه تا از ضوابط تشخیصی زیر را داراست:

-          ۱ )به قواعد اجتماعی با رفتارهای قانونی پایبند نیست که علائمش رفتارهای مکرری است که مستوجب دستگیری است، ۲ )حقه بازی، مانند دروغهای مکررو یا استفاده از نام و هویت کاذب و یا تحمیق دیگران برای منافع و یا لذت شخصی،

-          ۳ )برانگیختگی ناگهانی یا ناتوانی در برنامه ریزی آینده،

-          ۴ )تحریک پذیری و پرخاشجویی که علائمش زدوخورد یا حمله بدنی است،

-          ۵ )بی اعتنایی بی ملاحظه به ایمنی خود و دیگران،

-          ۶) بیمسئولیتی مداوم که به عدم انجام کار پیگیر و یا عدم اجرای تعهدات مالی بیانجامد،

-          ۷) عدم احساس گناه که به بی تفاوتی یا توجیه رفتارهایی منجر شود که موجب آزار و اذیت و یا دزدی از دیگران شده باشد.

 

ضربە مهلکی که فاجعەعرب در درازمدت بر پیکر علم، فلسفه، و خردگرایی در ایران وارد آورد با اثرهای بغایت ناگوار آن بر تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران مطابقت دارد. ترکیب چند عامل اساسی در پی حملە عرب ها، سرانجام شریان حیات علمی دوران تمدن ایرانی - ساسانی را که پیش از این با جنگ های طولانی ایران و روم ضربه دیده بود بتدریج بکلی قطع کرد.

 ویرانی شهرها، کتابخانه ها، مدارس در اثر حملات پیدرپی عربان و از میان رفتن نسل موجود دانشمندان و متفکران در عرصه های مختلف علمی و فلسفی و یا مهاجرت آنها به هند و مناطق غربی سرزمینهای اسلامی منجر به افت عمومی و شدید فعالیت های علمی و فلسفی در ایران شد.

یک عامل عمدة مخالفت با علوم عقلی میآن مسلمانان فقدان زمینه های لازم برای درک و کاربرد این علوم بود به علاو عـدة زیـادی پیدایش این علوم را ناشی از نفوذ فرهنگ بیگانگان و به خـصوص یونانیـان مـیدانـستند؛ و چون خود آن اقوام را غیر مسلمان و غیر موحد میدانستند، علوم مربوط بـه آنـان را نیـز منفور و مطرود دانسته اند و بدان جهت که شیوع مباحث عقلی و فلـسفی عمـدتاً در زمـان بنی عباس صورت گرفت، عامل ترویج مباحث عقلی عمدتاً ایرانیان بوده اند که به واسطة تمدن دیرینه و آشـنایی قبلیشان با فرهنگهای مختلف (یونانی، هندی و رومی) آمادگی ورود و طرح مباحث عقلـی را پیرامون دیانتی که قلباً آن را پذیرفته بودند، داشتند؛ اما اعراب البتـه از چنـان سـابقه ای برخوردار نبودند و طبیعی است که برخی از آنان در قبال طرح مـسایل عقلـی کـه در بـین آنان سابقه نداشته است، واکنش چندان مساعدی نداشته باشند.

 ابن عبد ربه،( ادیب عربی اندلسی- از اهالی قرطبه بود) وی در ایـن بـاره چنین میگوید: «اعاجم همیشه پادشاهان و شهرهایی داشتنه اند و احکامی کـه بـدان پـای بند بودند و فلسفه ای که پدید آورده اند...، اما عرب، حکمرانی که آنها را مطیع و ظالمـان را قلع و قمع و دست سفیهان را کوتاه کند، نداشته اند؛ بنابراین هیچ اثری در صناعت و فلسفه نداشته اند، جز شعر که آن را عجم نیز داشته است»(5 ،ج: 2 ،ص: 86)

از دیدگاه تاریخی درازمدت، با حملە اعراب شرایط مطلوب برای پیشرفت علمی در ایران به دلیل عدم باور اعراب به علم و فلسفه به کلی از میان رفت. ویرانی عظیم شهر و روستا، ضربە درازمدت به کشاورزی و سقوط اقتصادی، همگی به افت درازمدت تولید و درآمد اجتماعی در کشور منجر شد. به دلیل کاهش شدید ثروت عمومی، صرف بقای جامعه به چالش بزرگی تبدیل شد که به طور عینی گرایش به محافظه‌کاری را تقویت کرد و جامعه را از تمایل به پژوهش و نوآوری باز داشت. مهمترین قربانی در این زمینه، فعالیتهای علمی بود که در اثر روندهای تاریخی ناشی از حملە اعراب، یعنی با کاهش شهرنشینی، غلبە بخش ایالتی در زندگی اجتماعی و تولیدی، آسیبدیدگی روحی در جامعه و سلطە تفکر بدوی قبیلهای عرب و پس از آن سلسله های مغول، ترکمن و ترک که تا قرن بیستم در ایران حکومت می‌کردند، به استثنای دوران کوتاهی در دوره سلسله های صفاری سامانی و آل بویه، به رکود کامل رسید.

فرضیە فاجعه زدگی ایران، نتیجە مطالعه این دوران تاریک تاریخ از زاویه آسیب شناسی فردی و اجتماعی است. بنا به این فرضیه، به دلیل عمق زیاد و مدت طولانی آسیبدیدگی ناشی از فاجعە عرب زدگی، که شاید نسلها پی در پی را تحت تأثیر قرار داده باشد، شخصیت عمدە اجتماعی ایرانیان در این دوران به طور اساسی آسیب دیده است.

 اگر جامعه را به یک ارگان زنده تشبیه کنیم میتوان گفت آسیبدیدگی شخصیت عمدە اجتماعی ایرانیان مشابه اثر اختلال پیچیدە روحی پس از حادثه در افراد است. بنا به فرضیە فاجعه زدگی، هجوم و پیروزی و استقرار اقوام وحشی عرب در دوره ساسانیان خشونت همراه با گرایش سادیستی را در مقیاس وسیعی در منطقه ما در سطح خانوادگی،اجتماعی و سیاسی نهادینه کرده و بخش قابل ملاحظه ای از مردم ایران در طی دوران فاجعە اعراب دچار آثاری از اختلال پیچیده روحی پس از حادثه و مبتلا به رگه هایی از اختلالات شخصیت خود شیفته، شخصیت مرزی، شخصیت ضداجتماعی وشخصیت بدگمان شده اند که از طریق رفتارهای خشونت زا در خانواده و در حیطه های اجتماعی و سیاسی از هر نسل به نسل بعدی انتقال یافته اند. به این صورت، دایره های بسته ای از آسیبدیدگی و خشونت در این سطوح سه گانه (خانواده – اجتماع و دولت) بوجود آمده اند بطوریکه هر یک از این سه دایره، گذشته از تأثیر بر خود، بر دو دایرة دیگر اثر کرده و از آنها اثر پذیرفته است. با در نظر گرفتن پدیده انتقال افقی و انتقال عمودی آسیبدیدگی میتوان شکل تأثیرگذاری این سه دایره رابر یکدیگر نشان داد. برای نمونه، در جامعهای که میزان نسبتا بالایی از خشونت قابل قبول و معمول است، میتوان انتظار داشت که والدین آسیبدیده اغلب خود کودکان آسیب دیده پرورش دهند و لذا دایرة خشونت اجتماعی بر دایرة خشونت در خانواده اثر مستقیم بگذارد.

بهمین ترتیب، خشونت لشکران فاتح وحکومتهای خودکامه بر مردم شهر و روستا میتواند در خانواده ها از طریق کودک آزاری و زن آزاری به صورت خشونت علیه ضعیفترین اعضاء در واحد خانواده که صاحب حقوق و مقام پایین تری هستند انتقال یابد و در نتیجه خشونت در دایرة سیاسی میتواند موجب تداوم خشونت در دایرة خانواده باشد.

بنا به فرضیە فاجعه زدگی، آسیبدیدگی دوران اعراب که در دایره های سیاسی، اجتماعی، و خانواده تسلسل تاریخی یافته، بر رفتارها، عادات، و فرهنگ ایرانیان اثر ماندگار گذاشته است. اگرچه شدیدترین آثار روحی فاجعە حمله اعراب در طی قرنهای متمادی تعدیل یافته، علایم این فاجعه بصورت آثاری از رگه هایی از اختلالات شخصیت خود شیفته، شخصیت مرزی، شخصیت ضد اجتماعی و شخصیت بدگمان، از قبیل ناامنی درونی، بدگمانی، عجز و مظلومگرایی، حساسیت شدید، دوسونگری (سیاه یا سفید دیدن)، خودشیفتگی، بیش انگیختگی، پرخاشجویی و کینه ورزی در روان و رفتار اجتماعی مردم ایران باقی مانده است.[4]

 این ناهنجاریهای روحی همواره در حیطه های مختلف سیاسی، اجتماعی و خانوادگی حاکم و تشنجزا بوده، پیوسته مسئله ای وخیم و بنیادی در روابط فردی و جمعی و در فعالیت و همکاری اجتماعی به شمار میآمده و ریشه ناکامیهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، علمی، و فرهنگی کشور را تشکیل داده است.

 

 



[1] سفینه البحار، ج2، ص 65؛ نفس الرحمان، ص 144. -2-  نامه ی معاویه به زیاد بن ابیه در منابع دیگری نیز آمده است: کتاب سلیم بن قیس، ص 140; ص 281 در چاپ بیروت

[2] (PTSD) Disorder Stress Traumatic-)

[3] Cook al et 2003

[4]  این بخش با استفاده از مقاله فرضیۀ فاجعه زدگی: عباس عدالت تأثیر پایدار فاجعۀ مغول در تاریخ سیاسی، اجتماعی و علمی ایران. مجله بخارا شماره ۷۷-۷۸ تهیه شده است.

موکراسی در چین، وقتی که مردم پختگی یابند

د

در پکن، مطبوعات رسمی انتخابات آمریکا و اعتراضاتی که در این کشور به آن شده را به سخره گرفته اند. این فرصتی برای تحقیر نظام سیاسی غرب است. با آن که شماری از روشنفکران چینی برای رسیدن به راه های دموکراتیک در کشور خود تلاش می کنند، ارزیابی شان این است که مردم برای این امر آمادگی ندارند. اندیشه ای که یادآور برخی از سیاستمداران فرانسوی است.

از یک سو، «دموکرات ها»، مدافعان دولتِ توسط و برای مردم؛ ازسوی دیگر، «اقتدارگرایان»، هواداران دیکتاتوری حزب واحد: از دید بیشتر رسانه های غربی منظر سیاسی چین به این گونه است. در واقعیت، این دو اردوگاه چندان از هم دور نیستند. به نظر می آید که گروه اول هم مثل گروه دوم می خواهد شرایطی به وجود آورد که یک دولت مردمی بتواند موجب ارتقای منافع عمومی در حین ثبات و همراه با توافق همگانی. حتی برای لیبرال ها و مخالفان چینی، دموکراسی مستقیم قابل پیاده شدن در چین نیست. مردم – عمدتا روستایی و کارگران مهاجر (١)- دستخوش احساسات و غرایز خود بوده و درنتیجه دربرابر هرگونه دستکاری آسیب پذیرند. بنابراین، یک دموکراسی «واقعی» به نخبگان امکان می دهد که نتیجه تصمیم عمومی را با پشتوانه بخش «شهروند» جمعیت، یعنی طبقه متوسط شهری جهت دهند.

این شیوه نگرش به دموکراسی نه تازه و نه خاص چین است. نه فقط در قرن نوزدهم اروپاییان دموکراسی را در نظامی هدایت کننده مردم مدنظر داشتند، بلکه هنوز امروز هم، بسیاری از روشنفکران غربی مدافع دموکراسی چهارچوب بندی شده هستند.

امروز در چین، مسئله اعطای آزادی از راه نمایندگی بحث غالب سیاسی است. هواداران حکومت نیرومند با منطقی قوی مخالف اصلاحات منجر به دادن فضا به بیان مستقیم خواست های مردم هستند. این «محافظه کاران»، اعم ازاین که پشتوانه شان تجربه انقلابی چین باشد یا بازگشت نوعی از مکتب کنفوسیوس (٢) را بخواهند، براین نظرند که منافع مردم تنها توسط نخبگانی در یک دولت محبوب و بی اعتنا به منافع حقیر مادی می تواند تامین شود.

به شکلی تعجب برانگیزتر، کسانی که لیبرال تر به نظر می آیند هم درمورد گسترش حاکمیت مردم بسیار محتاط هستند. امیلی فرنکیل (٣)، چین شناس تاکید می کند که این لیبرال ها خواهان حق رای هستند، اما نظرشان این است که پیش از استفاده از این حق، افراد باید به صورت شهروندانی کاملا آگاه از مسئولیت های خود درآیند، زیرا درغیراین صورت این خطر وجود دارد که افراد بدی را برای مدیریت انتخاب کنند. به این ترتیب، ژو جیلین، تاریخ دان بر ضرورت گام به گام بودن اصلاحات تاکید می کند. درحالی که به نظر رن جیانتائو، استاد فلسفه «بهترین حالت این است که "حزب" [کمونیست چین] بپذیرد که در نهایت باید به اصلاحات دست زند و گریزی از انجام این کار نیست» (٤).

نخبه گری قدیمی

دن ژنگلای، استاد دانشگاه فودان در شانگهای توضیح می دهد که: «چین وسیع و جمعیت آن پرشمار است. اِعمال یک سیاست نمی تواند امور را تغییر دهد. اصلاح اقتصادی یکباره و به شکل واحد درسراسر قلمرو چین به اجرا گذاشته نشده است. چینی ها از نوعی فرزانگی برخودارند (...) باید صبور بود (...). صبوری امکان می دهد که درصورت لزوم عقب نشینی شود». لی کیانگ سیاستمدار نیز به نوبه خود تاکید می کند که پیش از اعطای حق رای باید یک حکومت مدرن و اقتصاد بازار محور ساخته شده، آزادی های فردی داده شود و کمی فضا برای جامعه مدنی باز گردد. این «مرحله نخست» پیش از اصلاحات بلندپروازانه تر است. به هرصورت، اینها ربطی به «دموکراسی مدرن غربی» ندارد زیرا «سنگینی سنت ها امکان این امر را به ما نمی دهد».

یو کپینگ، یکی از شناخته شده ترین لیبرال های چینی در خارج، دموکراسی را «حاکمیت خوب» یعنی حکمروایی فن سالاران درستکار تعریف می کند (٥). هان هان، وبلاگ نویس مشهور هم نظری متفاوت دارد: «اشخاص فرهیخته دموکراسی را با آزادی همسان می دانند، اما برای اغلب چینی ها، آزادی ربطی به مطبوعات، ادبیات و هنر، انتخابات، افکار عمومی یا سیاست ندارد (...). برای کسانی که روابطی ندارند (یعنی کسانی که فردی قدرتمند را نمی شناسند و اعتبار اجتماعی ندارند)، آزاد بودن به معنای فریادزدن، عبور از خیابان و هرقدر بخواهند تف کردن است. برای کسانی که دارایی کمی دارند، آزادی عبارت از تخطی از قانون به دلخواه و بهره مندی از مزیت شکاف های قانون و مقررات است تا بتوانند هرکار بدی که می خواهند انجام دهند (٦)». به عبارت دیگر، تنها افراد بافرهنگ می توانند محتوا و مفهوم دموکراسی را دریابند.

شاید همه این داوری های منفی به سادگی ناشی از قدرت تبلیغات «حزب» با سنت اقتدارگرایانه هنوز مسلط باشد. با این حال، حتی لیو ژیابائو، برنده جایزه صلح نوبل سال ٢٠١٠، امضا کننده «منشور ٠٨» (٧) که به خاطر نوشته هایش از سال ٢٠٠٨ زندانی است چیز دیگری نمی گوید: «دربرابر ابتذالی که حاکمیت منافع نمایندگی می کند، اولویتی که به آزادی داده می شود تنها ازسوی اقلیتی از نخبگان است (...) درپی از بین رفتن اشرافیت دوران قدیم، کیفیت یک جامعه مدرن برپایه توانایی اقلیت برای ایجاد تعادل با اکثریت سنجیده می شود (...). این اقلیت نخبگان دغدغه سرنوشت محرومان را دارد و از قدرت سیاسی انتقاد می کند؛ آنها دربرابر سلیقه های توده مردم نیز مقاومت می کنند و استقلال و روحیه انتقادی خود را دربرابر قدرت حاکم و توده مردم حفظ می نمایند و به راهنمایی دولت و مردم می پردازند» و همچنین «آنچه توده مردم می خواهند، خوشبختی غیر مذهبی و مبتذل است (٨)».

آیا نخبه گرایی دموکرات ترین روشنفکران برپایه این برداشت تلخ وتوهم زدایانه ای نیست که بنابرآن، پس از سی سال رشد چشمگیر سطح زندگی، شهروندان به چیزی جز مصرف گرایی فکر نمی کنند؟ با این حال، حتی پیش از «معجزه چینی»، مدافعان دموکراسی خیلی همنشینی با مردم را دوست ندا شتند. این امر را تحلیل های جنبش میدان تیانانمن درسال ١٩٨٩ نشان می دهد. ژانگ لیانگ، از مطالعه بایگانی های تیانانمن متوجه شده که دلایل اصلی شکست جنبش «ضعف اصلاح طلبان در راس حزب کمونیست چین و اختلافات در جنبش دانشجویی شکاف بین روشنفکران ازیک سو و کارگران و کشاورزان از سوی دیگر (تاکید از نویسنده است)، و نیز غیاب سازماندهی نیرومند و برنامه مشروح بود (٩)».

این شکاف توضیح گر دغدغه دانشجویان برای حفظ خلوص اقدامشان است. انتقاد آنها از رژیم جنبه سیاسی و اخلاقی داشت و انگیزه منافع اقتصادی در آن نبود. آنها می کوشیدند خود را ضامن منافع ملت معرفی کنند و تلاش می کردند که نظم مستقر و تولید اقتصادی را حفظ کنند. رهبران دانشجویان و کسانی که اعتصاب غذا کرده بودند برای حفظ «خلوص» و بی غشی خود توسط یک تشکل حفظ نظم حفاظت می شدند تا آنها را از نفوذ مردمی که برای ابراز نظرات خود می آمدند حفظ کند. برای دیدار با آنها می باید از سدهای مختلف عبور می شد (١٠).

برای بررسی نوشته های نخستین لیبرال های چینی می توان به گذشته بازگشت. لیانگ کیچائو (١٩٢٩- ١٨٧٣)، به عنوان کسی که دموکراسی را در چین مطرح کرد و اندیشمند اصلی آن بود تحت تاثیر نیروهای اقتدارگرای گذشته قرارداشت. با این حال، به عنوان بازتابی از گفته های لیو ژیائوبو، او در بازگشت از سفرهایش به ایالات متحده نوشت: «وقتی به جوامع دنیا نگاه می کنم، می بینم که هیچ کدام به اندازه جامعه چینی سان فرانسیسکو بی نظم و دچار تشتت نیست. چرا؟ پاسخ آزادی است. طبیعت چینی های چین برتر از چینی های سان فرانسیسکو نیست، اما دستکم، در میهن آنها توسط دولت مردان اداره و به وسیله پدر و برادران بزرگ تر هدایت می شوند. در زمان حاضر آزادی، خواستاری قانون اساسی و جمهوریت معنایش دولت اکثریت است (...). اکنون برگزیدن یک نظام دموکراتیک به مفهوم خودکشی ملی خواهد بود. خلاصه، درحال حاضر مردم چین تنها می توانند به شکل اقتدارگرایانه اداره شوند (١١)...».

بنابراین موضوع قابل درک است. بیشتر روشنفکران چینی همواره به دموکراسی به عنوان اِعمال حاکمیت مستقیم قدرت سیاسی توسط مردم ننگریسته اند. دربهترین حالت ، آنها دموکراسی را مجموعه ای از آزادی های مدنی می دانند که به فرد داده می شود و به او امکان می دهد که دیدگاه خود را بیان کند، از منافعش دفاع نماید و حتی ترجیح هایش را عنوان کند اما این کار در چهارچوب حاکمیت یک اقلیت و تحت کنترل آن انجام می شود.

چنین برداشتی تنها موجب ناامیدی هواداران غربی «مسئله دموکراتیک» می شود، ولی شعف ناظران دیگری را برمی انگیزد که به نظرشان برقراری دموکراسی به شیوه چینی می تواند راه حلی برای پرهیز از مدل غربی باشد. نمی توان به آنها بدگمان بود که تحت تاثیر سنت چینی قراردارند، اعم از این که این نفوذ ازسوی کنفوسیوس یا حزب کمونیست چین باشد. نماد این جریان کتاب میشل اگلیتا و گوئو بای با عنوان «راه چینی» است. نویسندگان در این کتاب اطمینان می دهند که راه دیگری برای تغییرسیاسی به جز دموکراسی به روش نمایندگی وجود دارد. این راه «می تواند ازسوی نهادهای دیوان سالار، یا مسئولان عالی رتبه ای باشد که آموزش اخلاق مداری سیاسی دیده اند و به طور تنگاتنگ مسئولان رده های پایین تر را کنترل می کنند». در قلب این سیستم «یک دیوان سالاری کنترل شده برپایه اصول اخلاقی مکتب کنفوسیوس» قرار دارد. دربرابر اثرات منفی سرمایه داری و جهانی گری «برتری فکری و اخلاقی که نشانگر اصالت واقعی است و برپایه وضعیت اجتماعی، مناصب سیاسی و غنای مادی ناشی از آن پاداش داده می شود (١٢)».

بدگمانی نسبت به روستاییان

این دو نویسنده درمورد ضرورت واگذاری قدرت به نخبگانی توافق دارند که توسط یک نظام شایسته سالار که چگونگی آن را خود این نخبگان تعیین می کنند برگزیده می شوند. آنچه نظر این نویسندگان را متمایز می کند این است که می گویند دیوان سالاری چین برگزیده خود آن و درنتیجه کارآمد و منصف است.

اما، این چه مردمی هستند که می باید نیازهایشان را ارضاء کرد ولی مانع دستیابی شان به قدرت شد؟ آنها پس از قرن نوزدهم، شامل روستاییان و پیشه وران، و درپی آن کارگران (تا پایان سال های دهه ١٩٩٠) کارگران مهاجر (کنونی) هستند. اعضای طبقات اجتماعی ناتوان از ایفای نقش شهروندی خود به خاطر فقدان «کیفیت»شان داوری می شوند. «کیفیت» (suzhi) به مفهوم سطح آموزش، حسن سلیقه، حسن رفتار، میزان ادب، رعایت بهداشت، متمدن بودن و داشتن تعالی روحی است. امروز هنوز تمایز بین «شهری» (با فرهنگ) و «روستایی» (بی فرهنگ) خط شکاف عمده در داخل جامعه چین است. به خاطر این که بخش عمده ای از طبقات متوسط، تنها کسانی که در پایین ترین سطح اجتماعی قراردارند روستاییان و کارگران مهاجر هستند. مشکل این است که اینها همچنان بخش عمده جمعیت را تشکیل می دهند و در نتیجه در رای گیری قدرتمند هستند. اکراهی که برای سپردن کلید کشور به آنان وجود دارد به این خاطر است.

بی گمان دموکرات های چینی تنها کسانی نیستند که نسبت به توده مردم بدگمانند. آیا این اندیشه همه لیبرال ها نیست که می خواهند عملکرد دموکراتیک را محدود کنند؟ گواه این امر مباحث سیاسی نیمه دوم قرن نوزدهم در فرانسه است که وجوه اشتراک بسیاری با پرسش های کنونی در چین دارد. برپایی «امپراتوری دوم» برای جمهوری خواهان یک ضربه بود. کلوئه گابوریو، تاریخ دان می نویسد: «روستاییان از اعیان قدیمی مانند جمهوری خواهانی که درقدرت بودند روبرگرداندند و به حمایت (...) از لویی ناپلئون بناپارت پرداختند ووفاداری ایشان (...) مدت زمانی به درازا کشید: انتخاب کنندگان روستایی درمدتی بیش از بیست سال بهترین پشتیبانان امپراتوری بودند».(١٣). نظر بیشتر جمهوری خواهان این بود که مردم روستاها (در آن زمان ٧٠ درصد جمعیت فرانسه) به دموکراسی خیانت کردند و «براین باوربودند که اکثریت مردم فرانسه لایق شهروندی و جمهوریت نیستند». در آن زمان، روستایی نه به خاطر طبیعت بلکه به دلیل شرایط زندگی اش، که مانع از آن می شد که وضعیت سیاسی را درک کند و «در ملت جذب شود» به عنوان «موجودی ضد شهروندی » معرفی می شد. فقدان آموزش و پرورش است که موجب بی تفاوتی روستاییان می شود. «دریک واژگونگی که در تاریخ جمهوریت تکرار می شود، مشکل "جمهوری" برای جذب بخشی از شهروندان خود، تبدیل به مشکل مردم در جذب شدن [در جمهوری] شده است».

برای طبقات مردمی در اروپا

امروز در چین، مانند فرانسه در آن دوران، روستایی است که مشکل ایجاد می کند. با این حال گابوریومی نویسد که «روستایی بناپارتی بیش از آن که نادان باشد آموزش دیده بود». البته، آن روستاییان به محافظه کاران رای می دادند و زیاده روی های انقلابی کمون پاریس را رد می کردند ولی به زودی دریافتند که چگونه می توانند بخشی از عملکرد انتخاباتی باشند.

در اروپا، «طبقات مردمی» جای آنها را در نمایندگی مردم گرفته اند اما آنها همچنان صدای خود را برای دفاع از ضرورت اِعمال اراده عمومی درباره چیزی جز اصل اکثریت یا عمل به دموکراسی مستقیم دارند. برخی از مردان سیاسی ازخود درباره توانایی شهروندان در درک مفهوم پرسشی که در همه پرسی از آنها می شود سئوال می کنند (١٤). آنها مدافع انتخابی معقول تر برپایه تحلیل های فن سالاران و کارشناسان هستند. با این همه، چیزی درمورد شیوه گزینش این حقوق دانان، کارشناسان و حاکمان گفته نمی شود. به طور ضمنی، این نخبگان هستند که باید به آنها مشروعیت دهند.

یک بار دیگر، چرخش چین سرشار از آموزه ها است. روشنفکران، رودررو با خواست مشارکت ایشان در مدرن سازی کشور، دربرابر پرسش هایی قراردارند که چند دهه پیش می بایست به آنها پاسخ می دادند. آنها می کوشند یک دموکراسی اسطوره ای را با ویژگی های چینی – که آنها نیز اسطوره ای هستند – تطبیق دهند. این امکان می دهد که دریابیم چگونه، از قرن نوزدهم تا امروز از اصول بزرگ دموکراسی استفاده شده تا مراجع و ایدیولوژی هایی را به وجود آورده شود که به شکلی متناقض عملکرد دموکراسی را محدود می کند.

در نهایت، همه این بحث ها سطحی و تکراری به نظر می رسد. اکثریت بزرگ کنشگران درمورد اصول اساسی توافق دارند و تنها درمورد روش و مقررات، برای این که جامعه خوب اداره شود، اختلاف نظر دارند. به نظر آنها دولت باید به منافع عمومی ارجحیت دهد، یعنی بهزیستی مردم را تامین کند، ولی تنها دانایان که هم اکنون نیز حاکمیت را در دست دارند با نسخه های این کار آشنایی دارند. این چنین است که پیشنهاد ایشان به وجود می آید که مبنی بر برقراری یک دموکراسی مدیریت شده توسط نخبگانی شایسته سالار و دارای – کسی نمی داند چگونه – توانایی متعالی و اخلاق مداری درخور برای تامین صداقت لازم برای کارشان است.

به این ترتیب، خیلی زود اصل عدم همگرایی بین مردم و نخبگان، حکومت کنندگان و حکومت شوندگان و بافرهنگ و بی فرهنگ پذیرفته می شود. نهاد دموکراتیک باید این واقعیت را بپذیرد. البته، روندهای دموکراتیک یا شایسته سالارانه می تواند امکان نوآوری در میان نخبگان را پدیدآورد. رقابت ها، «کمیسیون های بازرسی» دیوان سالاران، دادن قدرت بیشتر به رسانه ها، قانون و سازمان های غیر دولتی (ONG) و برقراری روندهای دموکراتیک مشارکتی از جمله این روندها است. اما کسانی می توانند از این نوآوری ها بهره برند که از کیفیت های تعیین شده توسط حاکمان برخوردار باشند: فرهنگ، «تشخص»، قابلیت های فنی، رفاه اجتماعی و روابط. هم اکنون روابطی بین قدرت و گزینش در رسانه ها، دادگاه ها، سازمان های غیردولتی یا نهادهای اداری که خودسرانه معیارهای موفقیت را تعیین می کنند وجود دارد.

جامعه ای بدون نمایندگی دموکراتیک (مطلب داخل کادر را بخوانید) مانند چین گریزی از انجام این مصالحه ندارد. هرکسی – پیرو مکتب کنفوسیوس نو، لیبرال، وابسته به دستگاه حکومت یا مخالف – درمورد ضرورت تعیین یک دولت برای مردم ازمیان نخبگان توافق دارد. همه صمیمانه خواهان به وجود آمدن یک طبقه متوسط مسلط هستند که سطح آموزش، درآمد، احترام برانگیزی و جدیت آن عملکرد بهینه یک دموکراسی نمایندگی کننده را تضمین کند. در آن زمان، چین توده مردمی شامل شماری از افراد دارای درآمد مناسب و بافرهنگ، مالک و مصرف کننده مرفه و درنتیجه کاملا آگاه نسبت به مسایل خواهد داشت. چنین مردمی، که آماده برای دفاع از منافع خویش- که با منافع عمومی نیز همگون است – قانون و مدرنیته، و نیز ثبات هستند، در انتخاب مدیرانی روشن بین خطا نخواهند کرد. بنابراین، درگیری های بین این اندیشمندان تنها درمورد نوع نخبگانی که کشور نیاز دارد است. این امر گواه این است که درعرصه سیاسی نیز چین بخشی از دنیای مدرن است.

رای گیری قطره چکانی

در نظام سیاسی چین، انتخابات تنها نقشی حاشیه ای دارد. قدرت در انحصار دبیرکل کمیته مرکزی حزب کمونیست است که از جنبه نظری منتخب است ولی درواقع توسط اعضای دفتر سیاسی برگزیده می شود. رییس جمهور، معاون نخست وزیر ورییس کمیسیون مرکزی نظامی هم توسط مجلس ملی خلق (ANP) برگزیده می شوند. با این حال، مشروعیت انتخاباتی این نهاد خیلی محدود است. با آن که مجلس های محلی (عمدتا در مناطق و شهرستان ها) برمبنای رای گیری عمومی – با گزینش سختگیرانه نامزدها و منتخبان توسط «حزب» - انتخاب می شوند، نزدیک به سه هزار عضو «مجلس ملی خلق» برپایه یک روند طولانی انتخابات غیرمستقیم برگزیده می شوند. بنابراین مجلس عمدتا از نمایندگان دولت های استانی، محافل مختلف اجتماعی و نهادها از جمله نظامیان، کارگران، اقلیت های ملی، روشنفکران، پیمانکاران خصوصی – از جمله حدود ٣٠ میلیاردر – تشکیل می شود.

هنگام رای گیری های محلی، نامزدهای مستقل می توانند در انتخابات شرکت کنند، اما بخت چندانی برای انتخاب شدن ندارند. به عکس، درمیان انتخاب شدگان شمار فزاینده ای از پیمانکاران خصوصی، به گزینش مقامات محلی وجود دارند. به طور قطع، دراین مجلس های محلی شخصیت هایی که طبقات مختلف اجتماعی را نمایندگی می کنند حضور دارند که توسط مراجع حزبی برگزیده شده اند.

ورای انتخابات در مجالس محلی، شهروندان چینی تنها دو موقعیت برای رای دادن دارند. درشهر، کمیته های ساکنان برمبنای فهرست هایی که آنها هم با دقت تدارک دیده شده اند انتخاب می شوند. کم اهمیتی این نهادها جذابیت زیادی برای مشارکت مردم باقی نمی گذارد و منتخبان گاه به سادگی منصوب شده اند.

مورد کمیته های روستایی جالب تر است. در تقریبا همه بیش از ٦٠٠ هزار روستای چین، نمایندگانی از طریق رای گیری عمومی انتخاب می شوند. در بیشتر موارد، عملکرد این کمیته ها ضعیف است. قدرت آنها محدود به کارهای روزمره است که از آن هم با حضور یک عضو کمیته حزب کاسته می شود. با این همه، این انتخابات گاه امکان می دهد که، دستکم موقتا، از شر شخصیت های ناکارآمد یا فاسد خلاص شوند.

برگی از اوراق کودتای ۲۸ مرداد برای سقوط دکتر مصدق

            مجموعه اسناد جدیدی دولت آمریکا در سال ۲۰۱۷ در رابطه با کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ منتشر کرده است که در این نوشتار در مورد آخرین مذاکرات دکتر مصدق و سفیر آمریکا را منتشر می کنیم. این اسناد به نام «مرور بحران اخیر» نام برده شده است.

سند «مرور بحران اخیر» همچنین تصویر تازه‌ای از دیدار سرنوشت‌ساز روز ۲۷ مرداد لوی هندرسون، سفیر وقت آمریکا و محمد مصدق ارائه می‌کند. هندرسون از دستاندرکاران کودتا بود ولی در ظاهر بر عدم دخالت در امور داخلی ایران تاکید داشت. او که در زمان تلاش نافرجام اول برای عزل مصدق( رویداد ۲۵ مرداد ماه) در خارج از ایران «در تعطیلات» بسر می‌برد فورا به تهران برگشت و به دیدار مصدق رفت تا بنا بر عقیده برخی کارشناسان، برای مصدق دام پهن کند.

بنا بر سند جدید، دیدار مصدق و هندرسون - برخلاف آنچه متعاقبا سفیر آمریکا در گزارش رسمی خود به واشنگتن ثبت کرد - پرتنش بوده و به طور ناگهانی به پایان رسیده است.

در سند آمده: «بنا بر یک گزارش موثق، (هندرسون) به مصدق هشدار داد که ادامه اصرارش به باقی ماندن در سمت نخست وزیری به نفع ایران نیست». بنا بر سند، مصدق از حرف هندرسون به شدت عصبانی شد و پاسخ داد که او حق دخالت در امور داخلی ایران را ندارد.

بعدها معلوم شد که سفیر آمریکا مصدق را تهدید کرده که اگر نظم و آرامش را به خیابان‌ها برنگرداند و حملات تظاهرکنندگان ملی یا چپ‌گرا به شهروندان و مراکز آمریکایی در ایران متوقف نشود، کمک‌های مالی و فنی واشنگتن به ایران به خطر خواهد افتاد و کاخ سفید احتمالا از به رسمیت شناختن مصدق به عنوان نخست وزیر خودداری خواهد کرد.

گفته می‌شود یکی از دلایلی اصلی‌ای که مصدق تجمعات عمومی را ممنوع اعلام کرد و طرفداران خود را از خیابان ها بیرون کشید، اولتیماتوم سفیر آمریکا بوده.

فردای آن روز هواداران شاه به خیابان ها ریختند و فاز نظامی کودتا آغاز شد که خیلی سریع به سرنگونی مصدق انجامید.

امام محمد غزالی فیلسوف اسلامی و کتاب کیمیای سعادت

امام محمد غزالی فیلسوف اسلامی - دشمن خرد و خردگرایی

 

امام محمد غزالی، فرزند محمد، فیلسوف، متکلم و فقیه ایرانی و یکی از بزرگ‌ترین مردان تصوف سده پنجم هجری است. نام کامل وی، ابی‌حامد محمد بن محمد الغزالی الشافعی، ملقب به حجت الاسلام زین‌الدین الطوسی است. امام محمد غزالی از ایرانیانی است که سهم بزرگی در بنای با عظمت و شکوهی که به نام معارف اسلامی است دارد و از همین روی در دورانی که لقب و عنوان رایگان نبود او را «حجت الاسلام» می گفتند و به حق بنیانگزار شریعت و تنظیم کننده اصول عقاید اسلامیش می دانستند.[1]


"
ابوحامد" آثار زیادی از خود به جای گذاشته است که از آن جمله می‌توان به «نصیحة الملوک، فضایل الانام، فارس‌نامه، کیمیای سعادت، احیاء علوم‌ الدین، تهافت الفلاسفه، الوجیر فی فروع الفقه، المستصفی،  سرالعالمین و کشف ما فی الدارین و المظنون به علی غیر اهله . اشاره نمود.

محمد غزالی در آستانه ی بیست سالگی به شهر نیشابور رفت و در آن جا با امام الحرمین جوینی، دانشمند و فقیه بزرگ آشنایی پیدا کرد و تا زمانی که در قید حیات بود همواره همراه و هم قدم او بود. تحصیلات محمد غزالی فقط در زمینه علم فقه نبود، بلکه او در علوم مختلفی اعم از منطق، فلسفه، اختلاف مذاهب و جدل هم دانش فراوانی کسب کرده بود، تا جایی که توانست نسبت به تمام دانشمندان هم قرن خود برتری پیدا کند. به گونه ای که امام الحرمین هم از داشتن چنین شاگردی همواره به خود می بالید؛ او حتی در میان شاگردان ابوالمعالی جوینی که همگی از فاضلان و عالمان بزرگ بودند نیز برتری پیدا کرد.

در بارگاه خواجه نظام‌الملک و تدریس در بغداددر سال ۴۷۸ قمری، غزالی پس از مرگ اساتیدش به حلقهٔ دانشمندان دربار وزیر نامدار ملکشاه سلجوقی، خواجه نظام‌الملک پیوست. نظام‌الملک در سال ۴۸۴ قمری، غزالی را به عنوان یکی از اساتید اثرگذار فقه شافعی، به مدت چهار سال در مدرسه نظامیه در بغداد منصوب کرد. وی در مدرسه نظامیه ها مکتب اشعری گری که ضد خردگرایی بود نهادینه کرد. همه تحصیلکردگان نظامیه ها ضد فلسفه و خرد گرایی بودند.

مدتی بعد، غزالی به دلیل بیماری جسمی و تردیدهای عمیقی که ناشی از مطالعات شخصی او در فلسفهٔ اسلامی بود، تصمیم گرفت تدریس را رها کرده و منصب خود را به برادرش احمد بسپارد. غزالی در این سال دچار بحران هویت عمیقی شده و تردیدهای معرفت‌شناختی تمام باورهای او را به لرزه انداخته بود. بحران فکری غزالی تنها چند سال پس از آن اتفاق افتاد که رقبای سیاسی خواجه نظام‌الملک، با همکاری اسماعیلی‌ها (که غزالی به دستور خلیفه المستظهر بالله ردّیه‌ای علیه آن‌ها نوشته بود) نقشهٔ ترور خواجه نظام‌الملک را اجرا کردند و بدین ترتیب غزالی، پشتیبان خود را از دست داد.[۲] غزالی به بهانهٔ حج، از بغداد گریخت و تدریس را رها کرد. یکی از مهم‌ترین رخدادهایی که باعث دلسردی غزالی شد، فساد گسترده در حلقهٔ اساتید مدرسه بود که در پی بحران سیاسی به سلطنت رسیدن رکن‌الدین برکیارق نوجوان در ۴۸۶ قمری، برای غزالی آشکار شد. .[2]

کتاب پرآوازه تهافت الفلاسفه که شاید مهم‌ترین نقد و رد آرای ارسطویی‌مشربان در تاریخ فلسفه باشد، که غزالی آن را به شیوه‌ای فلسفی و نقادانه نوشت و در آن در بیست مسئله بر فیلسوفان ایراد گرفته و به باور خودش تناقض‌گویی‌های فیلسوفان را آشکار کرده‌است. غزالی که در بیش‌تر مباحث مذاق عرفان و تصوف و کم‌تر مذاق کلامی دارد، از جمله ابوعلی سینا را به سبب چند مسئله که یکی از آن‌ها مسئله بی‌آغاز بودن جهان هستی است، تکفیر می‌کندابن رشد اندلسی به غزالی پاسخ گفته‌است و نام کتاب ش را «تهافت التهافت» گذاشته‌است.[3]

به گفته ی زرین کوب: این «فیلسوف ضد فلسفه» که در آغاز به فلسفه گرایشی داشت، بعد ها به مخالفت جدی و بنیادی با فلسفه برخاست. «غزالی یک چند نیز به دنبال فروغ فلسفه رفت. مقاصد الفلاسفهی او حاصل این جستجو بود حتی وقتی مقاصد الفلاسفه را مینوشت آن سخنان را ناپذیرفتنی میدید و نادرست.» (فرار از مدرسه-1079(

 

غزالی تمام دانش و توان فقهی و کلامی خود را صرف تقابل و نابودی اندیشه های خردگرا کرد. هر چند به عقیده برخی پژوهشگران، تقابل سهمگین غزالی با فلسفه و علوم طبیعی نه به خاطر خردستیزی، که به دلیل ترس وی از هرج و مرج فکریست که به اعتقاد وی جامعه مسلمین را تهدید می کرده است. (زیبا کلام، 1611 ،233 ) باید اذعان داشت که اولا آن چه امام غزالی به عنوان هرج و مرج فکری از آن هراس داشت تکثرگرایی در حوزه اندیشه بود که لازمه رشد، بقا ، اعتلا و تکامل تفکر در جامعه انسانی است و در واقع تقابل وی با اساس و ذات خردگرایی و تقابل با جوهره شکل گیری تمدن زرین اسلامی است. ثانیاً نوشته های ضدفلسفی غزالی ـ به هر نیتی که بیان شده باشد ـ در مقام عمل، در چیرگی سیاست ستیزگرانه سلجوقیان ـ به رهبری و پیشگامی نظام الملک ـ در برابر دانش های گوناگون و آزاداندیشی، نقشی بس چشمگیر داشته است.

« یورش سهمگین وی به فلسفه و اندیشه های فلسفی، شیوه های مبتنی بر خرد، اندیشه، استدلال و ژرف نگری را از گسترش فراگیر بازداشت. وی در ردّ اندیشه های فلسفی تا جایی پیش رفت که برخی سخنان فارابی و ابن سینا را کفر صریح خواند.» (غزالی،612،1612-611 وحائری،161،1613)

محمد غزالی کسی است که با اذعان به این که حکما در زمینه ریاضیات و طبیعیات آراء صحیح و قویم دارند، خواندن آن ها را برای عقاید دینی مسلمانان زیانبخش می داند و حتی هندسه و نجوم را در ردیف شرب خمر و قمار قرار می دهد که زیانشان مطابق قران بیش از سودشان است. و از همین

به هر حال مبارزات و دشمنی ضد فلسفی غزالی (۵۰۵ ه ) چنان ضربه ای بر پیکر فلسفه در قلمرو اهل سنت وارد ساخت که تا قرن ها بعد در بغداد کسی نتوانست از فلسفه سخن گوید. به دستور خلیفه برای ابن الما رستانیه منبری نهادند و او بر آن منبر فلسفه و فلسفه گرایان را لعن و کتاب های فلسفی را پاره می کرد و در آتش می انداخت و کار جهل و بیخبری به جایی رسیده بود که کتاب هیات ابن هیثمنیز در شمار کتب ضاله در آمد و به آتش افکنده شد.

علاوه بر فلسفه که مورد عناد و دشمنی غزالی بود و او پیرو مکتب اشاعره و مخالف خرد گرایی بود به علاوه او در مورد صوفیان نیز دارای تعلق خاطر بسیار و از مبلغین این مکتب بود.

وی با این‌ بیان‌ که‌ «اگر همة‌ عقل‌ عقلا و حکمت‌ حکما و علم‌ علمای‌ اسرار شرع، دست‌ بدست‌ هم‌ بدهند، نمی‌توانند چیزی‌ از تصوف‌ را به‌ بهتر از آن‌چه‌ هست‌ تبدیل‌ کنند»!! جد‌اً‌ این‌گونه‌ تبعیت‌ از اوضاع‌ و شرایط‌ موجود، شایستة‌ هیچ‌ فرد بافکر و فرهنگی‌ نیست.

علاوه بر این ها امام محمّد غزالی، عارف بزرگ جهان اسلام، در احیای العلوم می گوید: - «الحق لمن غلب و الحکم لمن غلب، نحن مع من غلب» . یعنی «حق با کسی است که غلبه کند و حکومت هم از آن اوست و ما هم با حاکم غالب هستیم». (غزالی، 1351: 130).

در دوران جنگ دوم جهانی برنامه رادیو برلن به زبان انگلیسی با این شعار آغاز می شد: Might is Right که این عبارت اخرای تیتر این مطلب است: «حق با قوی است» یا کسی که پیروز می شود محق است.[4] حق با زورگویان است. 

آن چه در پی خواهد آمد و دنباله های آن برداشت شده از کتاب کیمیای سعادت غزالی است. کیمیای سعادت کتابی درباره ارکان و احکام اسلام است که علاوه بر ظاهر آداب شرعی به فلسفه و هدف وضع این آداب و جنبه عرفانی آن ها نبز می پردازد. این کتاب که به اعتقاد محققین و اهل نظر ارزشمندترین اثر غزالی است، از جمله آخرین آثار او به شمار می رود که پس از دگرگونی در احوال و عقاید وی تالیف شده است.

 

غزالی در کتاب کیمیای سعادت »خود در عنوان مسلمانی  نوشته ها دارد که در این بخش- ده فصل مربوط به   عنوان اول - در شناختن نفس خویش – را با هم مطالعه می کنیم.

مقدمه:

بدان که کلید معرفت خدای عزوجل معرفت نفس خویش است و برای این گفته اند : « من عرف نفسه فقد عرف ربه » و نیز برای این است که گفت ایزد سبحانه و تعالی : « سنریهم ایاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق » گفت نشانهای خود در عالم و در نفوس ایشان به ایشان نمائیم تا حقیقت ایشان را پیدا شود.

در جمله هیچ چیز به تو از تو نزدیکتر نیست، چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟ و همانا که گویی من خویشتن را همی شناسم و غلط می کنی که چنین شناختن کلید معرفت حق را نشاید که ستور از خویشتن همین شناسد که تو از خویشتن سر و روی و دست و پای و گوشت و پوست ظاهر بیش نشناسی و از باطن خود این قدرشناسی که چون گرسنه شوی نان خوری و چوی خشمت آید در کسی افتی و چون شهوت غلبه کند قصد نکاح کنی و همه ستوران با تو در این برابرند. پس تو را حقیقت خود طلب باید کرد تا خود چه چیزی و از کجا آمده و کجا خواهی رفت و اندر این منزلگاه به چه کار آمده و تو را برای چه آفریده اند و سعادت تو چیست و در چیست و شقاوت تو چیست و در چیست؟

و این صفات که در باطن تو جمع کرده اند، بعضی صفات ستوران و بعضی صفات ددگان و بعضی صفات دیوان و بعضی صفات فرشتگان است. تو از این جمله کدامی؟ و کدام است که آن حقیقت گوهر توست و دیگران غریب عاریت اند که چون این ندانی سعادتد خود طلب نتوانی کرد، چه هر یکی را از این غذایی دیگر است و سعادتی دیگر است غذای ستور و سعادت وی خوردن و خفتن و گشنی کردن (جفتگیری) است.

-          اگر تو ستوری، شب و روز جهد آن کن تا کار شکم و فرج راست داری، اما غذای دادن و سعادت ایشان، دریدن و کشتن و خشم راندن است و غذای دیوان شر انگیختن و مکر و حلیت کردن است.

-           اگر تو از ایشانی به کار ایشان مشغول شو تا به راحت و نیکبختی خویش رسی و غذای فرشتگان و سعادت ایشان مشاهده جمال حضرت الهیت است و آز و خشم و صفات بهایم و سباع را با ایشان راه نیست.

-           اگر تو فرشته گوهری، در اصل خویش جهد آن کن تا حضرت الهیت را بشناسی و خود را به مشاهده آن جمال راه دهی و خویشتن را از دست شهوت و غضب خلاص دهی و طلب آن کن تا بدانی که این صفات بهایم و سباع را در تو از برای چه آفریده اند؟

-          ایشان را برای آن آفریده اند تا تو را اسیر کنند و به خدمت خویش برند و شب و روز سخره گیرند؟ یا برای آن که تا تو ایشان را اسیر کنی و در سفری که تو را فرا پیش نهاده اند ایشان را سخره گیری و از یکی مرکب خویش سازی و از دیگری سلاح خویش سازی و این روزی چند که در این منزلگاه باشی ایشان را به کار داری تا تخم سعادت خویش به معاونت ایشان صید کنی و چون تخم سعادت به دست آوری، ایشان را در زیر پای آوری و روی به قرارگاه سعادت خویش آوری آن قرارگاهی که عبارت خواص از آن حضرت الهیت است و عبارت عوام از آن بهشت است.

پس جمله این معانی تو را دانستی است تا از خود چیزی اندک شناخته باشی و هر که این نشناسد، نصیب وی از راه دین قشور بود و از حقیقت و لب دین محبوب بود.

 

فصل اول

اگر خواهی که خود را بشناسی، بدان که تور را که آفریده اندر از دو چیز آفریده اند: یکی این کالبد ظاهر که آن را تن گویند و وی را به چشم ظاهر می توان دید و یکی معنی باطن که آن را نفس گویند و دل گویند و آن را به بصیرت باطن توان شناخت و به چشم ظاهر نتوان دید و حقیقت تو آن معنی باطن است و هر چه جز آن است همه تبع وی است و لشکر و خدمتکار وی است و ما آن را نام دل خواهیم نهاد.

و چون حدیث دل کنیم بدان که آن حقیقت آدمی را می خواهیم که گاه آن را روح گویند و گاه نفس و بدین دل نه آن گوشت پاره می خواهیم که در سینه نهاده است از جانب چپ، که آن را قدری نباشد و آن ستوران را نیز باشد و مرده را باشد و آن را به چشم ظاهر بتوان دید و هر چه آن را بدین چشم بتوان دید، از این عالم باشد که آن را عالم شهادت گویند.

و حقیقت دل از این عالم نیست و بدین عالم غریب آمده است و به راه گذر آمده است و آن گوشت پاره ظاهر، مرکب و آلت وی است و همه اعضاء تن لشکر وی اند و پادشاه جمله تن وی است و معرفت خدای تعالی و مشاهدت جمال حضرت وی صفت است و تکلیف بر وی است و خطاب با وی است و عتاب و عقاب بر وی است و سعادت و شقاوت اصلی وی راست و تن اندر این، همه تبع وی است و معرفت حقیقت وی و معرفت صفات وی کلید معرفت خدای تعالی است جهد آن کن تا وی را بشناسی که آن گوهر که آن گوهر عزیز است و از گوهر فرشتگان است و معدن اصلی وی حضرت الهیت است از آنجا آمده است و به آنجا باز خواهد رفت و اینجا به غربت آمده است و به تجارت و حراثت آمده است و پس از این معنی تجارت و حراثت را بشناسی، انشاء الله تعالی.

فصل دوم

 بدان که معرفت حقیقت دل حاصل نیاید تا آنگاه که هستی وی بشناسی، پس حقیقت وی بشناسی که چه چیز است، پس لشکر وی را بشناسی، پس علاقت وی با این لشکر بشناسی، پس صفت وی بشناسی که معرفت حق تعالی وی را چون حاصل شود و به سعادت خویش چون رسد و بدین هر یک اشارتی کرده آید.

اما هستی وی ظاهر است که آدمی را در هستی خویش هیچ شک نیست و هستی وی نه بدین کالبد ظاهر است که مرده را همین باشد و جان نباشد.

و ما بدین دل، حقیقت روح همی خواهیم و چو این روح نباشد تن مرداری باشد و اگر کسی چشم فرا پیش کند و کالبد خویش را فراموش کند و آسمان و زمین و هر چه آن را به چشم بتوان دید فراموش کند، هستی خویش به ضرورت می شناسد و از خویشتن با خبر بود، اگر چه از کالبد و از زمین و آسمان و هر چه در وی است بی خبر بود و چون کسی اندر این نیک تامل کند، چیزی از حقیقت آخرت بشناسد و بداند که روا بود که کالبد از وی باز ستانند و وی بر جای باشد و نیست نشده باشد.

فصل سوم

 اما حقیقت روح که وی چه چیز است و صفت خاص وی چیست، شریعت رخصت نداده است و برای این بود که رسول الله (ص) شرح نکرد، چنان که حق تعالی گفت: «و یالونک عن الروح قل الزوج من امر ربی» پیش از این دستوری نیافت که گوید: «روح از جمله کارهای الهی است و از «عالم امر است» و از آن عالم آمده است: «الا له الخلق و الامر» و عالم خلق جداست و عالم امر جدا، هر چه مساحت و مقدار و کمیت را به وی راه بود، آن را عالم خلق گویند و خلق در اصل لغت به معنی تقدیر بود و دل آدمی را مقدار و کمیت نباشد و برای این است که قسمت پذیر نیست، اگر قسمت پذیر بودی، روا بودی که در یک جانب وی جهل بودی به چیزی و در دیگر جانب علم هم بدان چیز، و در یک حال هم عالم بودی و هم جاهل و این محال باشد این روح با آنکه قسمت پذیر نیست و مقدار را به وی راه نیست، آفریده است و خلق، آفریدن را نیز گویند، چنان که تقدیر را گویند، پس بدین معنی از جمله خلق است و بدان دیگر معنی از عالم امر است نه از عالم خلق که عالم امر عبارت از چیزهایی است که مساحت و مقدار را به وی راه نباشد.

پس کسانی که پنداشتند که روح قدیمی است غلط کردند و کسانی که گفتند که عرض است هم غلط کردند که عرض را به خود قیام نبود و تبع بود و جان اصل آدمی است و همه قابل تبع وی است عرض چگونه بوده باشد؟ کسانی که گفتند جسم است هم غلط کردند که جسم قسمت پذیر بود و جان قسمت پذیر نیست اما چیزی دیگر هست که آن را روح گویند و قسمت پذیر است و لیکن آن روح ستوران نیز باشد، اما روح که ما آن را دل می گوئیم، محل معرفت خدای تعالی است و بهایم را این نباشد و این نه جسم است و نه عرض، بلکه گوهری است از جنس گوهر فرشتگان و حقیقت وی شناختن، دشوار بود و در شرح کردن آن رخصت نیست و در ابتدای رفتن راه دین، بدان معرفت حاجت نیست، بلکه اول راه دین مجاهدت است و چون کسی مجاهدت به شرط بکند، خود این معرفت وی را حاصل شود، بی آنکه از کسی بشنود و این معرفت از جمله ی آن هدایتی است که حق تعالی گفت: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» و کسی که مجاهدت هنوز تمام نکرده باشد، با وی حقیقت روح گفتن روا نباشد اما پیش از مجاهدت لشکر دل را بباید دانست که کسی که لشکر دل را نداند جهاد نتواند کرد.

 بدان که تن مملکت دل است و اندر این مملکت دل را لشکر های مختلف است: «و ما یعلم جنود ربک الا هو» و دل را که آفریده اند برای آخرت آفریده اند و کار وی طلب سعادت است و سعادت وی در معرفت خدای تعالی است و معرفت خدای تعالی وی را به معرفت صنع خدای حاصل آید و این جمله عالم است و معرفت عجایب عالم وی را از راه حواس حاصل آید و این حواس را قوام به کالبد است، پس معرفت صید وی است و حواس دام وی است و کالبد مرکب وی است و حمال و دام وی است: پس وی را به کالبد بدین سبب حاجت افتاد و کالبد وی مرکب است از آب و خاک و حرارت و رطوبت و بدین سبب ضعیف است و در خطر هلاک است، از درون به سبب گرسنگی و تشنگی و از بیرون به سبب آتش و آب و به سبب قصد دشمنان و ددگان و غیر آن؛ پس وی را به سبب گرسنگی و تشنگی به طعام و شراب حاجت افتد و بدین سبب به دو لشکر حاجت بود: یکی ظاهر، چون دست و پا و دهان و دندان و معده و یکی باطن، چو شهوت طعام و شراب و وی را به سبب دفع دشمنان بیرونی به دو لشکر حاجت افتد: یکی ظاهر چون دست و پا و سلاح و یکی باطن چون خشم و غضب و چون ممکن نباشد غذایی را که نبیند طلب کردن و دشمنی را که نبیند دفع کردن، وی را به ادراکات حاجت افتاد: بعضی ظاهر و آن پنج حواس است چون چشم و بینی و گوش و ذوق و لمس و بعضی باطن و آن نیز پنج است و منزلگاه آن دماغ است: چون قوت خیال و قوت تفکر و قوت حفظ و قوت تذکر و قوت توهم هر یکی را از این قوتها کاری است خاص و اگر یکی به خلل شود، کار آدمی به خلل شود در دین و دنیا.

و جمله این لشکرهای ظاهر و باطن به فرمان دل اند و وی امیر و پادشاه همه است: چون زبان را فرمان دهد، در حال سخن گوید و چون دست را فرمان دهد، بگیرد و چون پای را فرمان دهد، برود و چون چشم را فرمان دهد، بنگرد و چون قوت تفکر را فرمان دهد، بیندیشد و همه را به طوع و طبع مطیع و فرمانبردار او کرده اند تا تن را نگاه دارد، چندانی که زاد خویش بر گیرد و صید خویش حاصل کند و تجارت آخرت تمام کند و تخم سعادت خویش بپراکند طاعت داشتن این لشکر، دل را، به طاعت داشتن فرشتگان ماند حق تعالی را که خلاف نتوانند کردن در هیچ فرمان، بلکه به طبع و طوع فرمانبردار باشند.

فصل پنجم

 شناختن تفاصیل لشکر دل دراز است و آنچه مقصود است تو را به مثالی معلوم شود بدان که مثال تن چون شهری است و دست و پای و اعضا پیشه وران شهرند و شهوت چون عامل خراج است و غضب چون شحنه شهر است و دل پادشا ه شهر است و عقل وزیر پادشاه است و پادشاه را بدین همه حاجت است تا مملکت راست کند.

و لیکن شهوت که عامل اخراج است، دروغ زن و فضولی و تخلیط گر است و هر چه وزیر عقل گوید، به مخالفت آن بیرون آید و همیشه خواهان آن باشد که هر چه در مملکت مال است، همه به بهانه خراج بستاند و این غضب که شحنه ی شهر است، شریر و سخت تند و تیز است و همه کشتن و شکستن و ریختن دوست دارد و همچنان که پادشاه شهر اگر مشاورت همه با وزیر کند، و عامل دروغ زن و مطمع را مالیده دارد و هر چه وی بر خلاف وزیر گوید، نشنود و شحنه را بر وی مسلط کند تا وی را از فضول باز دارد و شحنه را نیز کوفته و شکسته دارد تا پای از حد خویش بیرون ننهد و چون چنین کند کار مملکت به نظام بود همچنین پادشاه دل چون کار به اشارت وزیر عقل کند و شهوت و غضب را زیر دست و به فرمان عقل دارد و عقل را مسخر ایشان نگرداند، کار مملکت تن راست بود و راه سعادت و رسیدن به حضرت الهیت بر وی بریده نشود و اگر عقل را اسیر شهوت و غضب گرداند، مملکت ویران شود و پادشاه بدبخت گردد و هلاک شود.

فصل ششم

 از این جمله که رفت بدانستی که شهوت و غضب را برای طعام و شراب و نگاه داشتن تن آفریده اند پس این هر دو خادم تن اند و طعام و شراب علف تن است و تن را برای حمالی حواس آفریده اند، پس تن خادم حواس است و حواس را برای جاسوسی عقل آفریده اند تا دام وی باشد که به وی عجایب صنعت خدای تعالی بداند، پس حواس خادم عقل اند و عقل را برای دل آفریده اند تا شمع و چراغ وی باشد که به نور وی حضرت الهیت را بیند که بهشت وی است پس عقل خادم دل است و دل را برای نظاره ی جمال حضرت ربوبیت آفریده اند، پس چون بدین مشغول باشد، بنده و خادم درگاه الهیت باشد و آنچه حق تعالی گفت که «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» معنی وی این است.

پس دل را بیافریدند و این مملکت و لشکر به وی دادند و این مرکب تن را به اسیری به وی دادند تا از عالم خاک سفری کند به اعلی علیین اگر خواهد که حق این نعمت بگزارد و شرط بندگی به جای آرد، باید که پادشاه وار در صدر مملکت بنشیند و از حضرت الهیت قبله و مقصد سازد و از آخرت وطن و قرار گاه سازد و از دنیا منزل سازد و از تن مرکب ساز دو از دست و پای و اعضاء، خدمتکاران سازد و از عقل وزیر سازد و از شهوت جابی مال سازد و از غضب شحنه سازد و از حواس جاسوسان سازد و هر یکی را به عالمی دیگر موکل کند تا اخبار آن عالم جمع همی کنند و از قوت خیال که در پیش دماغ است صاحب برید سازد تا جاسوسان جمله اخبار نزد وی جمع همی کنند و از قوت حفظ که در آخر دماغ است، خریطه دار سازد تا رقعه اخبار از دست صاحب برید می ستاند و نگاه می دارد و به وقت خویش بر وزیر عقل عرضه می کند و وزیر بر وفق آن اخبار که از مملکت به وی می رسد، تدبیر مملکت و تدبیر سفر پادشاه می کند: چون بیند که یکی از لشکر چون شهوت و غضب و غیر ایشان یاغی شدند بر پادشاه و پای از طاعت وی بیرون نهادند و راه به وی بخواهند زد، تدبیر آن کند که به جهاد وی مشغول شود و قصد کشتن وی نکند که مملکت بی ایشان راست نیاید، بلکه آن کند که ایشان را به حد اطاعت آورد تا در سفری که فراپیش دارد یاور باشند نه خصم و رفیق باشند نه دزد و راهزن چون چنین کند سعید باشد و حق نعمت گزارده باشد و خلعت این نعمت به وقت خویش بیابد و اگر به خلاف این کند و به موافقت راهزنان و دشمنان که یاغی گشته اند بر خیزد، کافر نعمت باشد و شقی گردد و نکال عقوبت آن بیابد.

فصل هفتم

 بدان که دل آدمی را با هر یکی از این دو لشکر که در درون وی است علاقتی است، و وی را از هر یکی صفتی و خلقی پدید آید بعضی از آن اخلاق بد باشد که وی را هلاک کند و بعضی نیکو باشد که وی را به سعادت رساند و جمله آن اخلاق اگر چه بسیار است، اما چهار جنس اند: اخلاق بهایم و اخلاق سباع و اخلاق شیاطین و اخلاق ملایکه، چه به سبب آن که در وی شهوت و آز نهاده اند، کار بهایم کند: چون شره نمودن بر خوردن و جماع کردن و به سبب آن که در وی خشم نهاده اند، کار سگ و گرگ و شیر کند، چون زدن و در خلق افتادن به دست و زبان به سبب آن که در وی مکر و حیلت و تلبیس و تخلیط و فتنه انگیختن میان خلق نهاده اند، کار دیوان کند و به سبب آن که در وی عقل نهاده اند، کار فرشتگان کند، چون دوست داشتن علم و صلاح، و پرهیز کردن از کارهای زشت و صلاح جستن میان خلق و عزیز داشتن خود را از کارهای خسیس و شاد بودن به معرفت کارها و عیب داشتن از جهل و نادانی.

و به حقیقت گویی که در پوست آدمی چهار چیز است: سگی و خوکی و دیوی و فرشتگی که سگ که نکوهیده و مذموم است، نه برای صورت و دست و پای و پوست وی بود، بل بدان صفتی که در وی است که بدان صفت در مردم افتد و خوک نه به سبب صورت مذموم است، بل به سبب معنی شره و آز و حرص بر چیزهای پلید و زشت و حقیقت روح سگی و خوکی این معانی است و در آدمی همین است و همچنین حقیقت شیطانی و فرشتگی این معانی است که گفته آمد و آدمی را فرموده اند که به نور عقل که از آثار انوار فرشتگان است، تلبیس و مکر شیطان کشف می کند تا وی رسوا شود و هیچ فتنه نتواند انگیختن، چنان که رسول (ص) گفت: (هر آدمی را شیطانی است و مرا نیز هست، لیکن خدای تعالی مرا به وی نصرت داد تا مقهور من گشت و هیچ شر نتواند فرمود و نیز وی را فرموده اند که این خنزیر حرص و شهوت را و کلب غضب را به ادب دارد و زبر دست تا جز به فرمان وی نخیزد و ننشیند اگر چنین کند وی را از این اخلاق و صفات نیکو حاصل شود که آن تخم سعادت وی باشد و اگر به خلاف این کند و کمر خدمت ایشان بربندد در وی اخلاق بد پدید آید که تخم شقاوت وی گردد

و اگر حال وی را در خواب یا در بیداری به مثالی کشف کنند، خود را بیند کمر خدمت بسته پیش خوکی یا پیش سگی و کسی که مسلمانی را اسیر کند در دست کافری معلوم است که حال وی چه بود آن کس که فرشته را در دست سگ و خوک و دیو اسیر کند، حال وی از این فاحشتر بوده باشد.

و بیشتر خلق، اگر انصاف بدهند و حجاب غفلت برگیرند، شب و روز کمر خدمت بسته اند در مراد و هوای نفس خویش و حال ایشان به حقیقت این است؛ اگر چه به صورت با مردم مانند و فردا در قیامت معانی آشکارا شود و صورت به رنگ معنی باشد تا آن کس را که شهوت و آز به وی غالب بود، فردا به صورت خوکی بینند و آن کس را که خشم بر وی غالب است، به صورت گرگی بینند.

و برای این است که کسی گرگی به خواب بیند، تعبیر آن مردی ظالم باشد و اگر خوکی بیند، تعبیر آن مردی پلید باشد برای آن که خواب نمودگار مرگ است، بدان قدر که به سبب خواب از این عالم دورتر می شود صورت تبع معنی می باشد تا هر کسی را بدان صورت بینند که باطن وی چنان است و این سری است بزرگ که این کتاب شرح آن احتمال نکند.

فصل هشتم

 و چون بدانستی که در باطن این چهار قهرمان و کار فرمای است، مراقب باش حرکات و سکنات خویش را تا از این چهار اندرین جهان در طاعت کدامی و به حقیقت بشناس که از هر حرکتی که بکنی، صفتی در دل تو حاصل شود که آن در تو بماند و در صحبت تو بدان جهان آید و آن صفات را اخلاق گویند و همه اخلاق از این چهار قهرمان شکافد.

اگر طاعت خنزیر شهوت داری، در تو صفت پلیدی و بی شرمی و حریصی و چاپلوسی و منافقی و خسیسی و حسد و شماتت و غیر آن پدید آید و اگر وی را مقهور کنی و به ادب و زیر دست عقل و شرع داری، در تو صفت قناعت و خویشتنداری و شرم و آرام و ظریفی و پارسایی و کوتاه دستی و بی طمعی پدید آید.

و اگر کلب غضب را طاعت داری، در تو کبر و تهور و ناپاکی و لاف زدن و بارنامه کردن و کید آوری و بزرگ خویشتنی و افسوس کردن و استخفاف کردن و خوار داشتن و در خلق افتادن پدید آید و اگر این سگ را به ادب داری، در تو صبر و بردباری و عفو و ثبات و شجاعت و ساکنی و شهامت و کرم پدید آید.

و اگر شیطان را که کار وی آن است که این سگ و خوک را از جای بر می انگیزد و ایشان را دلیر همی کند و حیلت و مکر می آموزد، طاعت داری، در تو صفت گربزی و خیانت و تخلیط و بددرونی و فریفتن و تلبیس پدید آید و اگر وی را مقهور داری و به تلبیس وی فریفته نشوی و لشکر عقل را نصرت کنی، در تو زیرکی و معرفت و علم و صلاح جستن خلق و بزرگی و ریاست پدید آید و این اخلاق نیکو که با تو بماند، از جمله باقیات صالحات باشد و تخم سعادت تو باشد.

و این افعال که از وی بد پدیدار آید، وی را معصیت گویند و آن که اخلاق نیکو از وی پدید آید، آن را طاعت گویند و حرکات و سکنات آدمی از این دو خالی نبود.

و دل همچون آیینه روشن است و این خلاف زشت چون دودی و ظلمتی است که به وی همی رسد و وی را تاریک همی گرداند تا فراراه حضرت الهیت نبیند و محجوب شود و این اخلاق نیکو نوری است که به دل می رسد و وی را از ظلمت معصیت می زداید و از برای این گفت رسول (ص) «اتبع السینه الحسنه تمحها»، از پی هر زشتی نیکوئی بکن تا آن را محو کند. و در قیامت دل باشد که به صحرا آید، اما روشن و اما تاریک: «فلا ینجوا الا من اتی الله بقلب سلیم».

دل آدمی، در ابتدای آفرینش چون آهن است که از وی آیینه روشن بیاید که همه عالم در وی بیاید، اگر وی را چنان که باید نگاه دارند، وگرنه جمله زنگار بخورد و چنان شود که نیز از وی آیینه نیاید، چنان که حق تعالی گفت: «کلا بل علی قلوبهم ما کانوا یکسبون»

   فصل نهم

 همانا گویی که چون در آدمی صفت سباع و بهایم و شیاطین و ملایکه در است به چه دانیم که اصل وی گوهر فرشتگی است و دیگران غریب اند و عارض؟ و به چه دانیم که وی را برای اخلاق فرشتگان آفریده اند تا آن حاصل کند نه برای دیگر صفات؟ بدان که این بدان شناسی که دانی که آدمی شریفتر و کاملتر است از بهایم و سباع و هر چیزی را که کمالی داده باشند، که آن نهایت درجه وی بوده، وی را برای آن آفریده باشند مثال آن که: اسب از خر شریفتر است که خر را برای بار کشیدن آفریده اند و اسب برای دویدن در جنگ و جهاد تا در زیر سوار چنان که می باید، می دود و می پوید و وی را قوت بار کشیدن نیز داده اند، همچون خر و کمالی زیادت نیز وی را داده اند که خر را نداده اند اگر وی از کمال خویش عاجز آید، از وی پالانی سازند و با درجه خر افتد و این هلاک و نقصان وی باشد.

همچنین گروهی پنداشته اند که آدمی را برای خوردن و خفتن و جماع کردن و تمتع آفریده اند همه روزگار در این برند و گروهی پندارند که وی را برای غلبه و و استیلا و مقهور کردن دیگر چیزها آفریده اند، چون عرب و کرد و ترک و این هر دو خطاست که خوردن و جماع کردن، راندن شهوت باشد و این خود ستوران را داده اند، و خوردن شتر بیشتر از خوردن مرد است و جماع بنجشک بیش از جماع آدمی است، پس چرا ادمی از ایشان شریفتر باشد؟ و غلبه و استیلا به غضب باشد، این سباع را داده اند پس آدمی را آنچه سباع و بهایم را داده اند هست و زیادت از آن وی را کمالی داده اند و آن عقل است که خدای را تعالی بشناسد و جمله صنع وی بداند و بدان خویشتن از دست شهوت و غضب برهاند و این صفت فرشتگان است و بدین صفت وی بر بهایم و سباع مستولی است، و همه مسخر وی اند با هر چه بر روی زمین است، چنان که حق تعالی گفت: « و سخر لکم ما فی الارش جمیعا».

پس حقیقت آدمی آن است که کمال وی و شرف وی بدوست و دیگر صفتها غریب و عاریتی است و ایشان را به مزدوری و چاکری وی فرستاده اند و برای این است که چون بمیرد نه غضب ماند و نه شهوت ماند و بس اما جوهری روشن و نورانی آراسته به معرفت حق تعالی بر صورت ملایکه تا لاجرم رفیق ایشان باشد و رفیق الملاء الاعلی این باشد و ایشان همیشه در حضرت الهیت باشند: «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» و ما تاریک و مظلم و نگونسار، تاریکی بدان که زنگار گرفته باشد از ظلمت معصیت و نگونساری بدان که آرام گرفته باشد با اخلاق شهوت و غضب و هر چه شهوت وی بود در این جهان بگذاشته باشد و روی دل وی از سوی این جهان باشد که شهوات و مراد وی این جهانی باشد و این جهان زیر آن جهان است: پس سر وی زیر بود و نگونسار باشد و معنی آن که گفت: «و لو تری اذا المجرمون ناکسوا روسهم عند ربهم» این باشد و کسی که چنین باشد، با شیاطین به هم در سجین باشند و معنی سجین هر کسی نداند و برای این گفت: «و ما ادریک ما سجین» .

فصل دهم

عجائب عالمها دل را نهایت نیست و شرف وی بدان است که عجیبتر از همه است و بیشتر خلق از آن غافل باشند و شرف وی از دو درجه است یکی از روی علم، دوم از روی قدرت اما شرف وی از روی علم بر دو طبقه است: یکی آن است که جمله خلق او را تواند دانستن و دیگر آن است که پوشیده تر است و هر کس نشناسد و آن عزیزتر است، اما آن چه ظاهر است آن است که وی را قوت معرفت جمله ی علمها و صناعتهاست تا بدان جمله صناعتها بداند و هر چه در کتابهاست بر خواند و بداند، چون علم هندسه و حساب و طب و نجوم و علوم شریعت و با آن که وی یک چیز است که قسمت نپذیرد، این همه علمها در وی گنجد، بلکه همه عالم در وی چون ذره باشد در بیابانی و در یک لحظه در فکرت و حرکت خویش از ثری به علا شود و از مشرق به مغرب شود.

با آن که در عالم خاک بازداشته است، همه آسمان را مساحت کند و مقدار هر ستاره بشناسد و مساحت بگوید که چند گز است و ماهی را به حیلت از قعر دریا برآرد و مرغ را از هوا به زمین آورد و حیوانات با قوت را چون پیل و اشتر و اسب مسخر خویش کند و هر چه در عالم عجایبها و علمهاست، پیشه وی است و این جمله علمهاست که وی را از راه پنج حواس حاصل شود، بدین سبب که ظاهر است و همگنان راه به وی دانند.

و عجیبتر آن است که اندرون دل روزنی گشاده است به عالم محسوسات که آن را عالم جسمانی گویند و عالم ملکوت را روحانی گویند و بیشتر خلق، عالم جسمانی محسوس را دانند و این خود مختصر است و دلیل بر آن که اندرون دل روزنی دیگر است، علوم را دو چیز است: یکی خواب است که در خواب چون راه حواس بسته گردد، آن در درونی گشاده شود و از عالم ملکوت و از لوح محفوظ غیب نمودن گیرد تا آنچه در مستقبل خواهد بودن بشناسد و ببیند، اما روشن، همچنان که خواهد بود، و اما به مثالی که به تعبیر حاجت افتد و از آنجا که ظاهر است، مردمان پندارند که کسی بیدار بود، به معرفت اولیتر بود و همی بیند که در بیداری غیب نبیند و در خواب بیند، نه از راه حواس، و شرح حقیقت خواب در این کتاب ممکن نیست.

اما این قدر بباید دانست که مثل دل چون آینه است و مثل لوح محفوظ چون آینه که صورت همه موجودات در وی است، چنانکه صورتها از یک آینه در دیگر افتد چون در مقابله آن بداری همچنین صورتها از لوح محفوظ در دل پیدا آید چون صافی شود، از محسوسات فارغ شود و با وی مناسبت گیرد و تا به محسوسات مشغول بود، از مناسبت با عالم ملکوت محجوب بود و در خواب از محسوسات فارغ شود، لاجرم آنچه در گوهر وی است، از مطالعه ملکوت پیدا شدن گیرد لیکن اگر چه حواس به جهت خواب فرو ایستد، خیال بر جای خویش باشد، بدان سبب بود که آنچه بیند در کسوت مثالی خیالی بیند صریح و مکشوف نباشد و از غطا و پوشش خالی نبود و چون بمیرد به خیال ماند و نه حواس، آنگاه کارها بی غطا و بی خیال بیند و با وی گویند: «فکشفنا عنک غطانک فبصرک الیوم حدید» و گوید: «ربنا ابسرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا».

دلیل دیگر آن است که هیچ کس نباشد که وی را فراستها و خاطره های راست بر سبیل الهام در دل نیامده باشد که آن نه از راه حواس باشد، بلکه در دل پیدا آید و نداند که از کجا آمد.

و بدین مقدار بشناسد که علمها همه از راه محسوسات نیست، بلکه از عالم ملکوت است و حواس – که وی را برای این عالم آفریده اند – لاجرم حجاب وی بود از مطالعه ی آن عالم ملکوت تا از وی فارغ نشود، بدان عالم راه نیابد به هیچ حال.

 

ادامه دارد

 



[1] عقلا برخلاف عقل – علی دشتی ص۶۳

[2] ایران انسیکلوپیدا – محمد غزالی

[3] پایگاه اطلاع‌رسانی حوزه. نوامبر ۲۰۱۵. ۶۳

[4]  روزنامه شرق-  شماره 3266، شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۷