تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا
تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا

زوال اندیشه سیاسی در ایران

 

زوال اندیشهٔ سیاسی در ایران؛ گفتار در مبانی نظری انحطاط ایران دومین کتاب تألیفی جواد طباطبایی است که در آن دیدگاه‌های خود را در ادامهٔ کتاب درآمدی بر تاریخ اندیشهٔ سیاسی در ایران مبنی بر امتناع اندیشه به‌طور عام و زوال اندیشهٔ سیاسی به‌طور خاص در ایران مطرح می‌کند. وی در این دفتر می‌کوشد تا نشان دهد تجدد و انحطاط، دو مفهوم به‌هم‌پیوسته‌اند و در شرایط تصلب سنت و امتناع اندیشه، طرح یکی بدون دیگری امکان‌پذیر نیست. در مغرب‌زمین نیز تداوم اندیشه و تجدد، از مجرای طرح نظریهٔ انحطاط ممکن شده‌است و بحران تجدد و شکست آن در ایران، بایستی با توجه به امتناع طرح نظریهٔ انحطاط در درون نظامی از مفاهیم فلسفی فهمیده شود.[1]

زوال‌ اندیشة‌ سیاسی‌ در ایران"، در واقع‌ ادعایی‌ است‌ که‌ سید "جواد طباطبایی"، در کتابی‌ به‌ همین‌ عنوان، مطرح‌ کرده‌ است. او در این‌ کتاب‌ مدعی‌ شده‌ است‌ که‌ از بدو ورود اسلام‌ به‌ ایران، اندیشه‌ و فلسفه‌ سیاسی‌ در "ایرانشهر" سیری‌ نزولی‌ را آغاز و منحنی‌ زوال‌ را طی‌ کرده‌ است‌ و امروز، نه‌ تنها به‌ وضع‌ انحطاط‌ آمیزی‌ افتاده، بلکه‌ به‌ تعبیر "طباطبایی"، "در هاویه‌ نادانی‌ و قشریت‌ هبوط" (ص‌ 275).میل‌ کرده‌ است. به‌ عبارت‌ دیگر، او می‌خواهد بگوید که‌ اساساً‌ اندیشه‌ سیاسی، فلسفی‌ و عقلی، در تفکر اسلامی‌ جایی‌ ندارد و به‌ همین‌ دلیل، از همان‌ آغاز که‌ مسلمانان‌ و به‌ تعبیر خودش، "تازیان"؛ ایران‌ باستان‌ و نظام‌ شاهنشاهی‌ را فتح‌ کردند؛ چیزی‌ جز زوال، انحطاط، جهالت‌ و قشریت‌ با خود به‌ ارمغان‌ نیاوردند.

طباطبایی، برای‌ نمایش‌ سیر و زوال‌ و انحطاط‌ اندیشه‌ سیاسی‌ در ایران‌ کتاب‌ خود را در سه‌ بخش‌ و هر بخش‌ را در چند فصل‌ تنظیم‌ کرده‌ است. بخش‌ نخست‌ را «سپیده‌ دم» اندیشه‌ سیاسی‌ نام‌ نهاده‌ و آن‌ دورانی‌ است‌ که، به‌ زعم‌ و گمان‌ ایشان، «اندیشه‌ سیاسی»، همچون‌ تفکر فلسفی، برای‌ نخستین‌ بار در تاریخ‌ بشر در یونان‌ «زایش» یافت‌ و با فلسفه‌ سیاسی‌ افلاطون‌ و ارسطو تغذیه‌ شد، رشد کرد و به‌ کمال‌ رسید.

بخش‌ دوم‌ را «نیمروز اندیشه‌ سیاسی‌ در آغاز دورة‌ اسلامی» ایرانشهر نامیده‌ است. منظور طباطبایی‌ از این‌ عنوان‌ این‌ است‌ که‌ اندیشة‌ سیاسی‌ در آغاز دورة‌ اسلام، عمری‌ به‌ درازای‌ یک‌ «نیمروز» بیشتر نداشته‌ و تازه‌ آن‌ هم‌ دوره‌ای‌ بوده‌ است‌ که‌ چند فیلسوف‌ مسلمان، نظیر فارابی، ابن‌ مسکویه، ابوالحسن‌ عامری‌ و بوعلی‌ سینا به‌ عنوان‌ شاخصهای‌ اصلی‌ تفکر سیاسی‌ در اسلام، به‌ فلاسفه‌ یونان‌ «اقتدا» کردند. به‌ عبارت‌ دیگر، منظور طباطبایی‌ این‌ است‌ که‌ اگر این‌ چند تن‌ در تاریخ‌ اندیشه‌ سیاسی‌ ایران‌ حرفی‌ برای‌ گفتن‌ داشته‌اند؛ تکرار، تبیین، تفسیر و تأثیر فلسفه‌ سیاسی‌ افلاطون‌ و ارسطو بوده‌ است‌ وگرنه‌ سخن‌ بیشتری‌ نداشته‌اند. 

طباطبایی‌ سومین‌ بخش‌ کتاب‌ خود را «شامگاه‌ زوال‌ اندیشه‌ سیاسی‌ در ایران» نام‌ نهاده‌ و منظور او دورانی‌ است‌ که‌ در آن‌ خواجه‌ نصیرالدین‌ طوسی، جلال‌الدین‌ دوانی، صدرالدین‌ شیرازی‌ و ملاهادی‌ سبزواری، ایران‌ را در «سده‌های‌ طولانی‌ هبوط‌ در هاویه‌ نادانی‌ و قشریت» ساقط‌ کرده‌اند.

واقعیت‌ این‌ است‌ که‌ طباطبایی‌ در تحریر این‌ کتاب، سه‌ هدف‌ عمده‌ را تعقیب‌ کرده‌ است:

اولین‌ هدف‌ وی‌ این‌ بوده‌ است‌ که‌ ثابت‌ کند، تفکر فلسفی‌ و سیاسی‌ برای‌ اولین‌ بار در تاریخ‌ حیات‌ بشر، در غرب‌ و به‌ همت‌ و پیشگامی‌ متفکرانی‌ نظیر «افلاطون» و «ارسطو»، ابتکار و ابداع‌ شده‌ است. وی‌ زایشگاه‌ اصلی‌ تفکر فلسفی‌ را یونان‌ تصور کرده‌ است‌ و در این‌ خصوص‌ می‌گوید:

... سیاست‌ - حتی‌ به‌ معنایی‌ که‌ در دورة‌ جدید فهمیده‌ شده‌ - از نوآوریهای‌ یونانیان‌ بوده‌ است. همچنانکه‌ فلسفه، یعنی‌ اندیشة‌ عقلانی‌ غیرمتلزم‌ به‌ ادیان‌ و اسطوره‌ها را نخستین‌بار، یونانیان‌ تأسیس‌ کردند و در واقع، تاریخ‌ فلسفه‌ - اعم‌ از مسیحی، اسلامی‌ و ... به‌ معنای‌ دقیق‌ کلمه، جز تاریخ‌ بسط‌ فلسفه‌ یونانی‌ در میان‌ اقوام‌ دیگر نبوده‌ است...» (ص‌ 15)

دومین‌ و در واقع‌ اصلیترین‌ هدف‌ طباطبایی‌ از نوشتن‌ این‌ کتاب، بی‌اعتبار کردن‌ اندیشه‌ و فلسفه‌ سیاسی‌ شیعه‌ و تخریب‌ مبانی‌ فکری‌ نظام‌ سیاسی‌ حاکم‌ بر جامعه‌ اسلامی‌ ما است.

سومین، امانه‌ آخرین، هدف‌ مهم‌ طباطبایی‌ از تحریر این‌ کتاب‌ ترویج‌ و تمجید از اندیشة‌ ایرانشهری، شاهی‌ آرمانی‌ و تمدن‌ و فرهنگ‌ ایران‌ باستان‌ است.

طباطبایی‌ مدعی‌ است‌ که‌ اندیشه‌ فلسفی‌ و سیاسی، از ابتدای‌ ورود اسلام‌ به‌ ایران، تنها یک‌ نیمروز، یعنی‌ حداکثر تا اواخر قرن‌ پنجم، تا حدودی‌ تلألو و درخشندگی‌ داشته‌ و دلیلش‌ نیز به‌ تعبیر خودش‌ این‌ بوده‌ است‌ که‌ «فلاسفه‌ ایرانی‌ دروة‌ اسلامی»، پس‌ از دو قرن‌ سکوت‌ «در برابر حمله‌ تازیان»، با ترجمه‌ و مطالعة‌ آثار فلاسفة‌ یونانی‌ و کمک‌گرفتن‌ از آرای‌ فلسفی‌ آنان، توانستند تا حدودی‌ از جزمیت‌ شریعت‌ کاسته، آن‌ را توجیه‌ عقلی‌ کنند! به‌ عبارت‌ دیگر، از نظر طباطبایی، «اگر بود و نبود فلسفه‌ و فلاسفه‌ یونانی، از این‌ نیمروز هم‌ در اندیشه‌ سیاسی‌ ایران‌ خبری‌ نبود

وی ورود اسلام‌ به‌ ایران‌ را، «پیروزی‌ تا زیان»، همسان‌ با یورش‌ مغولان» به‌ ایران‌ و به‌ منزلة‌ سقوط‌ ایران‌ زمین‌ تلقی‌ کرده‌ و حتی‌ مدعی‌ است‌ که‌ زمینه‌ساز یورش‌ مغولان‌ نیز اسلام‌ بوده‌ است. بالاتر از آن، طباطبایی‌ مدعی‌ است‌ که‌ از روزی‌ که‌ اسلام‌ پایش‌ را به‌ ایران‌ گذاشت‌ جز زوال‌ اندیشه‌ هیچ‌ حاصل‌ دیگری‌ برای‌ ایران‌ به‌ همراه‌ نداشته‌ است. امروز نیز که‌ از درک‌ «تجدد» ناتوان‌ مانده‌ایم؛ مسبب‌ اصلی‌ اسلام‌ است! او می‌گوید:

«هر دیدگاهی‌ را که‌ نسبت‌ به‌ وضع‌ کنونی‌ و حوادث‌ آن‌ داشته‌ باشیم، به‌ ناگزیر نمی‌توانیم‌ از بررسی‌ تحولاتی‌ که‌ بر ایران‌ زمین‌ گذشته، روی‌ برتافته‌ و بار سنگین‌ ارزیابی‌ جدی‌ آن‌ را به‌ دوش‌ بگیریم. تحول‌ دوگانة‌ تاریخ‌ و اندیشه، از سقوط‌ شاهنشاهی‌ ساسانیان‌ تا سقوط‌ ایران‌ زمین، به‌ دنبال‌ یورش‌ مغولان، تنها در محدودة‌ این‌ نخستین‌ هفت‌ سده‌ تاریخ‌ و فرهنگ‌ ایرانی‌ قابل‌ بررسی‌ و ارزیابی‌ است، زیرا سده‌های‌ پس‌ از سقوط‌ ایران‌ زمین‌ تا واپسین‌ دهه‌های‌ آماده‌ شدن‌ مقدمات‌ جنبش‌ مشروطه‌ خواهی‌ و شاید بحران، بن‌بست‌ و شکست‌ آرمانهای‌ مشروطه‌خواهی‌ و همراهی‌ با آن‌ شکست‌ تجدد، در نهایت، به‌ نوعی، ریشه‌ در مرده‌ ریگ‌ نخستین‌ سده‌های‌ دورة‌ اسلامی‌ دارد.» (ص‌ 88)

طباطبایی‌ به‌ لحاظ‌ تأکید بر مدعای‌ خود، بحث‌ را این‌ گونه‌ ادامه‌ می‌دهد:

«دوره‌ای‌ که‌ ما آن‌ را پراهمیت‌ترین‌ و سرنوشت‌ سازترین‌ دورة‌ تاریخ‌ ایران‌ می‌نامیم، از دیدگاههای‌ متفاوتی‌ از سوی‌ پژوهشگران‌ غربی‌ مورد بحث‌ قرار گرفته‌ و جای‌ تأسف‌ است‌ که‌ تاکنون‌ از سوی‌ محققان‌ ایرانی‌ که‌ به‌ ناگزیر پی‌آمدهای‌ حوادثی‌ را که‌ مورد نظر ماست‌ تحمل‌ می‌کنند، در این‌ زمینه‌ کوششی‌ نشده‌ است. البته‌ شاید بتوان‌ گفت‌ که‌ این‌ وضعیت، خود دلیلی‌ بر این‌ مدعاست‌ که‌ آنچه‌ با چیرگی‌ ترکان‌ و روی‌گردان‌ شدن‌ از دستاوردهای‌ عصر زرین‌ فرهنگ‌ ایرانی‌ [ یعنی‌ فرهنگ‌ زرین‌ شاهنشاهی‌ ایران‌ باستان‌ ] اتفاق‌ افتاد، برای‌ تحول‌ تاریخی‌ آتی‌ ایران‌ سرنوشت‌ساز بوده‌ است، زیرا با این‌ چیرگی، چنانچه‌ خواهد آمد، دورة‌ بی‌خویشتنی‌ و ناخودآگاهی‌ بنیادین‌ انسان‌ ایرانی‌ [ این‌ یعنی‌ همان‌ ناسیونالیسم‌ شکست‌ خورده‌ای‌ که‌ به‌ آن‌ اشاره‌ کردیم‌ ] آغاز می‌شود و با گذشت‌ زمان، تا فراهم‌ شدن‌ مقدمات‌ جنبش‌ مشروطه‌ خواهی‌ و حتی‌ فراتر از آن، این‌ گسست‌ از خویشتن‌ [ ایرانی‌ ] و گریز از آگاهی‌ و خردمندی، چنان‌ گسترده‌ای‌ پیدا کرده‌ است‌ که‌ هنوز هم‌ حتی‌ جمع‌ و بررسی‌ داده‌های‌ آن‌ نیز بر ما ممکن‌ نیست.» (صص‌ 88-9)

 

طباطبایی‌ اگر از چند فیلسوف‌ شیعه‌ تمجید و تقدیر می‌کند، به‌ این‌ دلیل‌ است‌ که‌ اینان، به‌ زعم‌ وی، اولاً‌ به‌ فلاسفه‌ یونان‌ «اقتدا» کرده‌ و تفکر صرف‌ فلسفی‌ داشته‌اند و ثانیاً‌ فلاسفه‌ ایرانی‌ «دورة‌ اسلامی‌ ایرانشهر» بوده‌اند که‌ «عصر زرین‌ تاریخ‌ و فرهنگ‌ ایرانی» را، آن‌ هم‌ در حد یک‌ «نیمروز»، رقم‌ زده‌اند. وی‌ درباره‌ «ویژگی‌ ققنوس‌وار تمدن‌ و فرهنگر ایرانی»، فقره‌ ذیل‌ را از تاریخ‌ نویس‌ ایرانی‌ تحلیل‌گر «دو قرن‌ سکوت»، شاهد می‌گیرد:

اعراب‌ ایران‌ در یک‌ دورة‌ ضعف‌ و انحطاط‌ سیاسی‌ و اداری‌ آن‌ فتح‌ کردند، اندکی‌ بعد از فتح‌ آن، خود کم‌ و بیش‌ خاکسترهای‌ گذشته‌ آن‌ سربرآورد و آهنگ‌ تازه‌ای‌ ساز کرد. به‌ این‌ گونه، با طلوع‌ عباسیان‌ و پیدایش‌ بغداد در مقابل‌ دمشق، عصر عربی‌ خالص‌ در حکومت‌ اسلامی‌ به‌ پایان‌ آمد و رؤ‌یای‌ تجدید گذشته‌ها، یک‌ چند خاطر موالی‌ ایرانی‌ را دوباره‌ نوازش‌ داد. (ص‌ 89)

طباطبایی‌ در این‌ فصل‌ فارابی‌ را «نخستین‌ اندیشمند بزرگ‌ دورة‌ اسلامی» ایران‌ زمین‌ معرفی‌ می‌کند که‌ «در تاریخ‌ اندیشه‌ فلسفی‌ ایرانی‌ به‌ دنبال‌ سکوت‌ دویست‌ ساله‌ای‌ برآمد که‌ وجدان‌ ایرانی‌ از آبشخورهای‌ اندیشه‌ و معنویت‌ ایرانشهری‌ خود به‌ دور افتاده... بود.» (صص‌ 118-119).



بر گرفته از کتاب طباطبایی، سید جواد: "زوال‌ اندیشه‌ سیاسی‌ در ایران"، (تهران، انتشارات‌ کویر، چاپ‌ دوم، 1375).



[1] جواد طباطبایی، ابن‌خلدون و علوم اجتماعی، ۱۳۷۴، صفحهٔ ۸.

ایران و توران


جغرافیای تقریبی سرزمین نیمه تاریخی-نیمه اسطوره ای توران

«توران» به کجا گفته می شود؟

ظاهرا پاسخ این پرسش وابسته به شخص مخاطب آن است، چرا که کلید این پاسخ، نه در تاریخ مکتوب و مُدوَن، بلکه در اساطیر و افسانه ها و شاید هم در جایی بین تاریخ واقعی و اساطیر افسانه ای نهفته است.

در زبان فارسی معروف ترین و جدید ترین اثری که از سرزمینی بنام «توران» نام می برد، بیشک شعر معروف سیاوش کسرائی با عنوان «آرش کمانگیر» است، جائی که می گوید آرش برای تعیین مرز ایران و توران تیر خود را به سوی رود جیحون (رود آمو و یا آمودریا، به یونانی «اوکسوس») انداخت و جایی که تیر آرش بر ساق یک درخت گردو خورده بود، «از آن پس مرز ایرانشهر و توران نامیده شد»، یعنی این سوی مرز «ایران» شد و آن سوی مرز «توران»:

(…)

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،

به دیگر نیم روزی از پی آن روز،

نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.

و آنجا را، از آن پس،

مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند…

البته داستان انداختن تیر و تعیین مرز ایران و توران یک افسانه ایرانی است و نه تاریخ مکتوب.

به هر حال، «توران» پیش از همه چیز تعبیر و جاینامی مربوط به اساطیر ایرانی است. طبق این اساطیر، فریدون از نژاد جمشید قلمروی خود را به سه بخش تقسیم کرد و هر بخش را به یکی از پسران خود سپرد: ایران را به ایرج، توران را به تور و شام را به سلم … افراسیاب از نوادگان تور با نوذر از نوادگان ایرج و منوچهر جنگ کرد و او را کشت. اما در جنگ دیگری بین ایران و توران، زال و دیگر پهلوانان ایران به زو پسر تهماسب کمک کردند، تا اینکه بین زو و افراسیاب صلح شد و مرز میان ایران و توران معین گردید. پس از زو، گرشاسپ به تخت نشست و افراسیاب دوباره بر او تاخت و رستم، کیقباد را که از نژاد فریدون بود، بر تخت نشاند و باز بین ایران و توران ابتدا جنگ و سپس صلح شد. تورانیان هزیمت یافته، برگشتند و  و آمو دریا مرز این دو سرزمین تعیین گردید.

یعنی کیقباد پادشاه ایران بود و افراسیاب پادشاه توران.

فردوسی در شاهنامه می گوید:

برآورد میلی زسنگ و ز گچ

که کس را ز ایران و ترک و خَلَج[1]

نبودی گذر جز به فرمان شاه

همان نیز جیحون میانجی به راه[2]

طبق همین اساطیر ایرانی، ایرانیان و تورانیان از یک تبار بودند که بعد ها سرزمین خود را جدا کردند: در حالی که دسترس ایران و ایرانیان در حدودی تا رود جیحون (آمودریا) محدود ماند، توران و تورانیان به سرزمین و مردمان آن سوی رود یعنی ازبکستان و تاجیکستان امروز اطلاق شد، شاید هم ضمنا به آن سوی رود سیحون (سیردریا) یعنی قزاقستان، قرقیزستان و کاشغر کنونی.

تاریخ دانشگاهی معاصر و قرائت تقریبا همه دانشمندان درباره دوره ساسانیان که اساس دوره تاریخی مورد بحث در شاهنامه و مدتی پس از آن است، نیز کم و بیش همین را می گوید: این سوی آمودریا (جیحون) ایران ساسانی بود، آن سوی آمودریا تا سیر دریا (سیحون) سرزمین ماوراءالنهر، سغد و خوارزم و چاچ (تاشکند) و فرغانه، و آن سوی سیردریا دشت های آسیای مرکزی یا آسیای میانه، قزاقستان، قرقیزستان و کاشغر کنونی.

صرفنظر از اساطیر و افسانه ها، اکثر دانشمندان تاریخ و مردم شناسی برآنند که پس از مهاجرت و اسکان اقوام مادی و پارسی به فلات ایران کنونی حدود 2500-3500 سال پیش از میلاد،  ایران زمین یعنی فلات ایران کنونی اصولا مسکن ایرانیان یکجا نشین بود، در حالی که هنوز در شمال شرق و شرق ایران زمین  داها ها (پارتی های بعدی)، سکا ها و یا ماساگت ها و بعدها هپتالیان می زیستند که اکثرا در «آن سوی دریا» (ماوراء النهر) و در دشت های آسیای میانه و اوراسیا زندگی می کردند، کوچ نشین بودند و احتمالا تا قرن ششم میلادی (500-600 سال پیش از اسلام) اکثرا ایرانی زبان بودند و به زبان های ایرانی شرقی مانند سکایی، پارتی و سُغدی سخن می گفتند.

به گفته اکثر مورخین و باستان شناسان، از قرن ششم به بعد، همه منابع چینی، رومی یونانی، پهلوی و سانسکریت هنگام بحث از اقوام دشت های آسیای میانه، دیگر نه از سکا ها و اسکیت ها، نه از داها ها و ماساگت ها و هون ها، بلکه اصولا از «ترک ها» و تا حدی هم هپتالیان سخن می گویند. اعراب و دیگر مسلمانان هم همین طور. پس از آنکه لشکریان اسلام خراسان را در سال 642 و سپس ماوراءالنهر را نیز در سال های 720-750 م. تصرف کردند، منابع اسلامی همه اقوام و قبایلی را که در آن سوی «حدود و ثغور اسلام» یعنی قزاقستان، قرقیزستان و کاشغر می زیستند، «ترک» نامیدند.

با این ترتیب بین دوران سکاها و اسکیت ها، داها ها و ماساگت ها و حتی هون ها که بعد از آنها در این سرزمین ها پیدا شدند و اقوام ترک  که حدود ششصد سال بعد از آنها در دشت های آسیای میانه برآمدند و ظاهرا جایگزین همه آنها شدند، دستکم ششصد تا هزار سال فرق هست.

بر این اساس، بسیاری از دانشمندان سرشناس معاصر چنین نتیجه گیری می کنند که اولا «توران» و «تورها» تعابیری از اساطیر باستانی ایرانی هستند و نه از تاریخ مدون که مشخصا به اقوام احتمالا ایرانی شرقی یعنی سکاها و ماساگت ها و غیره اشاره می کنند. ثانیا در دوران حیات فردوسی یعنی قرن یازدهم میلادی، تقریبا چهارصد سال پس از اسلام و در شرایط حاکمیت فرهنگی و دینی عربی-اسلامی و حاکمیت سیاسی ترکان غزنوی و سلجوقی، فردوسی در شاهنامه خود که حماسه ای برای احیای روحیه و خودآگاهی ایرانیان است، در شرح تاریخ ایران، اقوام ترک و سرزمین آنان را با «توران» هم معنا نموده تا ایرانیان اساطیر باستانی خود را با دید معاصر آن دوره یعنی توجه به اعراب و ترک ها بهتر درک کنند. به نظر همین دانشمندان، این در حالی است که  توران و ترک ها با یکدیگر ارتباطی ندارند، اگرچه، هم هر دو از یک منطقه یعنی آسیای میانه سرچشمه می گیرند واز آن سرزمین ها به ایران هجوم کرده اند و هم شباهت ظاهری بین دو نام تور/توران و ترک/تورک، این «یکسان پنداری» را آسان تر کرده است.

واقعا هم بعد از اسلام است که با کوچ و مسکون شدن قبایل ترک از ماوراءالنهر به خراسان و مابقی ایران، عنصر ترکی در این سرزمین ها جا می افتد و وقتی درک باستانی توران بخصوص با شاهنامه فردوسی به فراموشی سپرده میشود، «توران» و «ترک» هم معنا  می گردند. از این منظر، تصور«توران = ترک» درکی جدید و مربوط به دوره بعد از اسلام و کوچ های ترکان به ایران و خاورمیانه است، در حالی که «توران» باستان و ایرانی خیلی قدیمی تر از دوره برآمدن ترک ها در صحنه تاریخ است.

بر اساس این نگرش، تلقی ترکی از تعبیر «توران»  ظاهرا با شاهنامه فردوسی و همزمان با آن شروع شده و چیزی نسبتا جدید است. در مدخل «توران» «دانشنامه جهان اسلام»[3] درباره درک شاهنامه فردوسی از «توران» گفته می شود: «بنا به روایت شاهنامه، فریدون جهان را میان فرزندان خود تقسیم کرد: روم را به سلم، توران را به تور و ایران را به ایرج داد و تور را تورانشاه نامیدند. در شاهنامه، توران، سرزمین ترکان و چینیان است که رود جیحون آن را از ایران جدا می کند.»

هر چه در تاریخ به عقب و عقب تر برویم، تاریخ با افسانه و اسطوره مخلوط تر و کشف واقعیت به همان درجه مشکل تر می شود. اگر جنبه اسطوره ای شاهنامه را اساس قرار دهیم، باید قبول کنیم که ایرانیان و ترکان هر دو از نوادگان فریدون بودند و بنابراین ترک و ایرانی، هم قوم و در واقع «پسر عمو» هستند.

به نظر ریچارد فرای، در دوره فردوسی «بُعد اساطیر ایرانی به قدری فراگیر بود که ترکان نیز آن را مانند ایرانیان، از اساطیر تاریخ باستان خود نامیدند. در قدیمی ترین لغتنامه ترکی (دیوان لغات الترک» محمود کاشغری از قرن یازدهم میلادی، -م.) قهرمان ترکان آسیای مرکزی، آلپ اَر تونقا همان افراسیاب نامیده می شود که در اساطیر ایرانی دشمن اصلی ایرانیان در جبهه «توران» به شمار می رود»[4].  احتمالا بر اساس همین اساطیر هم بود که تاریخ نویسان سلاطین سلجوقی، آق قویونلو و قراقویونلو کوشش می کردند این پادشاهان را به شجره جمشید و تاریخ ایران باستان مربوط کنند. مثلا در ابتدای «عرض نامه» (احتمالا ۸۸۱ هجری برابر با ۱۴۷۶ میلادی)، مولف آن، جلال الدین دوانی که خواجه دربار سلطان اوزون حسن آق قویونلو و فرزندش سلطان خلیل بوده، سلطان آق قویونلو را «پادشاه دین پناه خسرو جمشید» مینامد و کمی بعد در ادامه تعریف سلطان می نویسد: «… تبار عالیقدرش از اعاظم سلاطین متصل تا جمشید است.» ولادیمیر مینورسکی در زیرنویسی این توضیح را میدهد: «ظاهرا منظور این است که او (سلطان خلیل) هم از طرف مادر و هم از طرف پدر ترک خالصی بود و نسب اش به تور پسر فریدون میرسید. مطابق عقاید عامه، این شاهزادگان با پیشدادیان (جمشید و غیره) مربوط بودند»[5].

اما آنا ماری گابن متخصص چین شناسی و زبان و ادبیات ترکی باستان، مینویسد که «شاهنامه فردوسی بر مبنای داستان های اسطوره ای تواریخ پیشین از نبرد های بی باکانه بین دو ملت جسور ایران و توران سخن میگوید. در اینجا واژه توران به کلمه ترک ربطی ندارد. اما نظر به اینکه بعد از قرن ششم ترک ها که از آسیای مرکزی می آمدند در سرنوشت ملل ایرانی نقشی کلیدی بر عهده گرفتند، نام توران نیز بخاطر شباهت، به اشتباه در مورد این نوآمدگان نیز بکار برده شد»[6].

واقعا هم تور/تورج واژه ای است از فارسی میانه و نام توران به معنی «سرزمین تور» در آسیای میانه برای اولین بار در کتاب اوستا ذکر شده که در آنجا تورانیان نام های ایرانی دارند.

پروفسور گابن هم در همان اثر فوق الذکر میگوید[7] که در سال 552 میلادی بود که برای اولین بار در منابع چینی، اشاره ای به قبایل ترک میشود. همچنین، تورکولوگ معروف فرانسوی، ژان پل رو در کتاب خود موسوم به «تاریخ ترکان» ضمن تصدیق این تشخیص میگوید که قبایل ترک در سال های 1200-700 قبل از میلاد از جنگل های پوشیده از برف سیبری و مغولستان بسوی جنوب آمدند و بعد از میلاد مسیح در مسیر کوچ های ابتدا تدریجی و سپس موج وار خود، اقوام هند و اروپائی (آریائی) را عقب زدند و یا با آنها امتزاج کردند[8].

دگرگشت زبان و فرهنگ سُغد، باختر (باکتریا یا بلخ)، خوارزم، و شهر هائی نظیر سمرقند، بخارا و مرو از مجموعه زبانهای ایرانی شرقی به مجموعه زبان های ترکی هم بعد از میلاد مسیح تا آغاز کوچ های دوره سلجوقیان ادامه داشته و بعد از سلجوقیان شدت گرفته است[9].

از این نوشته ها هم می توان نتیجه گرفت که تعبیر «توران» ابتدا فقط به بخشی از ایران باستان و یا بطور دقیق تر «ایرانیان و یا هند و ایرانی تباران هنوز کوچنده» در شمال فلات ایران مانند سکا ها گفته می شده، اما بعد ها مفهوم ترک و ترکی جایگزین آن شده است.

ایگور دیاکونوف هم به نوبه خود در اثر «راه های تاریخ» میگوید: «توران در ابتدا نام یکی از قبایل ایرانی بود که در اوستا ذکر شده است، اما در شعر فردوسی و بطور کلی در سنت بعدی ایرانی، تعبیر توران به سرزمین هائی اطلاق شده است که مردمش ترکی سخن میگویند»[10].

بسیاری از منابع ترکی معاصر در تعریف جغرافیایی «توران»، این منطقه را در معنای محدود آن به «حوزه بین دریای آرال در آسیای میانه و دریای خزر» و در معنای وسیع ترش «کلا آسیای میانه» تعبیر می کنند، اما از نظر سیاسی «توران» را «همه مناطق و کشور هائی که در آن به ترکی سخن گفته می شود» تعریف می نمایند[11]. به همین ترتیب در ادبیات ناسیونالیستی ترکی معاصر، «توران چیلیق» (پان تورانیسم) به اندیشه متحد کردن همه ترکان جهان و سرزمین های آنان گفته می شود. در اوایل قرن بیستم، بعضی روشنفکران و سیاست پردازان آذری، تاتار و ترک مانند ضیاء گوک آلپ و انور پاشا از اندیشه «توران چیلیق» به معنی «اتحاد ترکان» دفاع کرده اند. حتی انور پاشا که از فرماندهان مشهور ارتش عثمانی بود، بعد از شکست عثمانی در جنگ اول جهانی و قطع کمک بلشویک های روسیه، در سال 1922، برای تحقق خیال متحد کردن ترکان آسیای مرکزی به آنجا رفته و در زد و خوردهایی که در تاجیکستان کنونی با بلشویک ها رخ داد، جان خود را از دست داد. همچنین، اندیشمند معروف پان ترک، ضیاء گوک آلپ در کتاب «اصول پان ترکیسم» و در تعریف «تورانیسم» نوشت که عثمانی ها، آذربایجانی ها، تاتارها و ترکان آسیای مرکزی مشمول «توران چیلیق» می شوند اما «این اندیشه شامل مجارها، تونقوز ها، مغول ها و فنلاندی ها نیست»[12].

به تشخیص اکثر دانشمندان، این قبیل تصورات که هنوز در برخی منابع ترکی معاصر بیان می شوند، ظاهرا مبتنی بر یک رشته سوء تفاهم ها و عدم درک تاریخ هستند و اعتباری ندارند.

آیا «توران» افسانه ای یا سرزمین تورها به راستی همان آسیای میانه ای است که امروزه می شناسیم؟ آیا «تور ها» به راستی از اجداد همان سکاها، آلان ها، ماساگت ها، داها ها و هپتالیان بودند؟ آیا آنها در آسیای مرکزی با ترک های بعدی آمیزش یافتند و اکثر آنان ترک زبان گشتند؟ از طرف دیگر، آیا «یکسان پنداری» توران و ترکان، به آن درجه که اغلب دانشمندان می گویند، حقیقتا یک سوء تفاهم و «کج فهمی» تاریخی است؟

برخی از مورخین دانشگاهی معاصر مانند ریچارد فرای درباره پاسخ این پرسش ها هنوز چندان مطمئن نیستند. فرای همزمان با قبول نظر انتقادی دانشمندان دیگر، می نویسد: «احتمال دارد که در دوره اسلامی، ترک ها واقعا به قومی پیشین به نام «تور» منسوب شمرده شده اند، چرا که تعبیر «ترک/تورک» احتمالا جمع تور-ک است و واژه «تور» احتمالا نام توتِمی در میان نخستین ترک های آسیای مرکزی بوده است. با این حساب تور-ک در زبان ترکی می تواند هم معنی با تور-ان ایرانی باشد»[13].

به هر تقدیر، به نظر می رسد، با وجود اطلاعات و امکانات محدود کنونی ما، اطلاعات ما در این زمینه ممکن است در آینده دقیق تر شود.

زیرنویس ها:

[1] خلج نام یکی از قبایل ترک زبان است.

[2] فردوسی، شاهنامه ۴۰۴

[3] دانشنامۀ جهان اسلام، نسخه آنلاین، مدخل «توران»، دریافت 4.5.2016

[4] فرای، میراث ایران باستان (انگلیسی)، ص 43

[5] مینورسکی، ولادیمیر: پژوهشی درباره امور نظامی و غیر نظامی فارس، شامل عرض سپاه اوزون حسن اثر جلال الدین دوانی. همراه با «پژوهشی درباره امور نظامی و غیر نظامی فارس»، ترجمه حسن جوادی، نشریه بررسی های تاریخی»، بهمن و اسفند 1347 – شماره 18، ص 187-200

[6] Gabin, A.: Irano-Turkish Relations in the Late Sasanian Period, in: The Cambridge History of Iran, Vol. 3, Part 1, p. 613

[7] گابن، همانجا، ص 6

[8] Roux, J.-P.: Türklerin Tarihi, İstanbul, 2000, s. 54-60

[9] رو، همانجا

[10] Diakonoff, I.: The Paths of History, Cambridge, 1999, p. 100

[11] Gökalp, Z.: Türkçülüğün Esasları, İstanbul, 1968, s. 21-25

[12] ضیاء گوک آلپ، همانجا

[13] فرای، همانجا، ص ۴۲

ایران در تعطیلات و خواب طولانی تاریخی - بخش چهارم

   راه رهایی را با شناخت انحرافات و بازسازی فرهنگی می توان آغاز کرد

امروزه ثابت شده است که در پیشرفت ، علم و تکنولوژی اگر نگوییم بیشتر اما به همان اندازه منابع طبیعی، در توسعه، اهمیت دا رند. چون که تکنولوژی پیش رفته می تواند خود به تنهائی ایجاد مزیت نسبی برای کشورها کند. به طور مثال ژاپن ، کره ، سنگاپور که فاقد منابع طبیعی کافی می باشند توانسته اند از نظر صنعتی به دستاوردهای مهمی نائل شوند. درحالی که کشور هائی مانند آ رژانتین و ایران با وجود منابع غنی و سرشار طبیعی جزو کشور هائی در حال توسعه اند . از این رو تقسیم جهان معاصر به کشورهای توسعه یافته ، در حال توسعه و عقب مانده یا هر عنوان دیگری که به کار ببریم - حاصل هوس طبیعت نبوده است.

آ یا روزگار آ ن  نرسیده است که اندیشمندان ما زاویه دید خود را از مباحث بی حاصل نظری به دیدگاهی جهان بینی واقعی سوق دهند؟ و به جای توسل به موانع گفته شده و یا نظریه توطئه به جست جوی عوامل موثر در ایجاد فرهنگ لازم برای کسب دانش های علمی و عملی در  توسعه کشور ها باشند؟

 کشور چین که پر جمعیت ترین سرزمین جهان یکی از قدیمی ترین کشور های جهان است و تا دو سه دهه پیش هر سال میلیون ها، – نفر از مردم آ ن از گرسنگی می مردند، حالا توسعه و صنعتش، ترس بر اندام کشورهای توسعه یافته انداخته است؟

 

نقش مردم و مدیریت حاصل از میان مردم  در توسعه کشور

دکتر ادوارد دمینگ که وی را ناجی کشور ژاپن پس از جنگ جهانی دوم می دانند  در کتاب معروف خود، خروج از بحران چنین  می نویسد:

"برای خوش بختی و نیک فرجامی -یک ملت- ضرورت ندارد که منابع طبیعی به حد وفور وجود داشته باشد.سرمایه اصلی هر ملت بیشتر به مردم، مدیریت و دولت آ ن بستگی دارد، تا منابع طبیعی آ ن.  مسئله این جاست که مدیریت خوب را، در کجا می توان یافت؟ اشتباه خواهد بود که مدیریت آمریکائی را به یک کشور دوست صادر کنیم."[1]

در همه عواملی که برای عقب ماندگی ذکر می شود، توجه کمتری به این مورد «مدیریت» شده است . همه نظریات ارائه شده در باره پس رفت ها « معلول» هستند تا عامل. در شکست و ناموفق بودن این معلول ها ضعف و ناکارآمدی مدیریت نقش اساسی و کلیدی دارد.

کشورهای جهان سوم از جمله کشور ما با وجود این که در این زمان دارای تحصیلکردگان و دانشگاه دیدگان زیادی است اما دچار فقدان و یا کمبود فراوان مدیران خردمند و کارآمد و کار ساز  و محققین و اندیشمندان متفکر و متصدیان توانا و توانمند و مردم فعال و مسُولیت پذیر و بهره ور برای توسعه و پیشرفت است. اعضای دولت های این کشورها که برای مدیریت ملی برگزیده می شوند، نیز از میان همین گروه مردم انتخاب می شوند که بهره وری و کامیابی آن ها در توسعه- کافی به مقصود نیست.

یک دقت و توجه به این مهم نشان می دهد که ما به چه موارد مهم و اثر بخش گسترده ای نیاز داریم؟

هر کشوری برای اداره امور مختلف، متعدد و گسترده وظایف خویش در اقصی نقاط مملکت نیاز به افراد خردمند، با تحصیلات کافی و  تجربه مناسب(نه دارنده مدارک از موسسات رنگارنگ) با حس مسئولیت و شناخت پاسخگویی ،که مهارت کافی در سیاست گذاری، برنامه ریزی – اجرا و دانش لازم برای نظارت و اصلاح داشته باشند در همه بخش های زیر دارد.

در تمام سطوح و ارکان حاکمیت 2- در همه وزیران و وزارت خانه های کشور 3. در تشکیلات قوه قضاییه و در تمام ارکان دادگستری و وکالت کشوری 4. همه نمایندگان برگزیده مردمی در مجلس – شوراهای شهر – ده. 5- در تمام سطوح بخش آموزش های ملی: کودکستان – دبستان – دبیرستان و دانشگاه ها و مراکز آموزش تخصصی و عمومی و پرورشی. 6. موسسات صنعتی، کشاورزی، خدماتی . 7. در کل سازمان های بهداشتی و تندرسی. 8 در کل نهادهای مربوط به معادن – مسکن و حمل و نقل . 8. همه استانداری ها شهرداری ها و ده داری ها . ۹ . در امور نظامی و دفاعی کشور . 10و سایر بنیادها و سازمان هایی که در کشور فعالیت ها تولیدی تجاری – فرهنگی و ... دارند. باید دارای افراد لازم و ماهر باشند.

تعداد این افراد متخصص و متفکر و مجری و ناظر در بخش های متعدد ملی بالغ بر هزاران نفر خواهد بود.

اگر به این گروه افراد لازم برای اجرای خط صف را که باید مجریان ماهر، دلسوز، مسئولیت پذیر و آموزش دیده را هم اضافه کنیم بالغ بر میلیون ها نفر نیروی کار آمد نیاز داریم که مدیران ملی و خصوصی باید با ساماندهی و ساختار سازی و به کار گیری هنر رهبری و مدیریت بتوانند برنامه های ملی را با کیفیت خوب با بودجه مناسب و در زمانی مناسب تکمیل نمایند.

به این نیروی عظیم متفکر، ماهر و مجری متبحر - باید  گروهی اندیشمند و بالنده ای هم در سازمان های آموزشی و تولیدی و صنعتی و بهداشتی و سایر ارکان مملکتی داشته باشیم که در تمام این موسسات و سازمان ها اعمم از دولتی و خصوصی پیشرو نوسازی، بهسازی و نوآوری و اختراع و اکتشاف باشند و بتوانند کارها را مدام به سوی بهتر شدن و موثر تر و ارزان تر بودند سوق دهند و کشور بتواند وارد بازار و رقابت های جهانی شود.رقابت، آسایش، رفاه و امنیت لازم را برای شهر وندان فراهم کند.

برای برنامه ریزی و رفع این کمبودها کشور ، به مدیریت افراد لایق و توانمند در همه سطوح ملی، خصوصی و عمومی نیاز دارد که قادر باشتد برنامه های دراز مدت و مستمری برای آموزش و تربیت کردن این نیروها در فاصله زمان مناسب تهیه و به صورت یک بسیج همگانی به اجرا گذارند. با نظام مدیریت و روش های آموزشی موجود که عقب مانده و نامناسب نا کارآمد و تنیل پرور و .... هستند نمی توان چنین کمبودهای عظیمی را  در زمان مناسب و لازم بر طرف کرد.

 هیچ یک از عوامل عقب ماندگی که متفکرین خارجی و داخلی از آن ها نام می برند  قادر به تربیت و تامین این نیروی عظیم انسانی مورد نیاز کشور نخواهد بود. نه منابع طبیعی، نه سرمایه گذاری، نه آب و هوای مناسب، نه .............

مشاهده می شوحقیقت تاسف باور چنین است که  در کشور ما و سایر کشور های عقب مانده - سه عامل مهمی که دکتر دمینگ اشاره می کند یعنی – مدیریت  - دولت و مردم  همه دچار ضعف و نا کارآمدی  فراوان هستند. نه اعضای دولت توانایی برنامه ریزی و اجرای مناسب ملی دارند، نه مدیریت ها در سطح ملی و خصوصی در بخش های و گوناگون از قدرت و دانش لازم بر خوردارند و نه مردم با فرهنگ کار مناسب و مسئولیت پذیری مورد نیاز را دارند. هر سه گروه متولی و مهم در اداره کشور یعنی دولت – مدیریت و مردم در هر مملکتی دارای یک چیز مشترک هستند و این خصیصه مشترک است که کشورهای عقب مانده از جمله مملکت ما را  در گرداب عقب ماندگی سرگردان کرده است. این عامل مهم و محرک و ضروی همان، تفکر، و بینش همگانی  است که از طریق– فرهنگ ملی – و در طول تاریخ شکل گرفته است. برای رفع این معضل بزرگ اول ما باید اساس و بن مایه این جای افتادگی تاریخی را شناسایی، درک و قبول کنیم و سپس برای رفع آن چاره اندیشی کنیم.

 اما چرا ما در کشور خودمان دچار این نقیصه بزرگ و سرنوشت ساز و تخریب گر شده ایم؟ چه عوامل و شرایطی چنین سرنوشتی را بر ما حاکم کرده است؟ چرا ما درد بزرگمان را تشخیص نداده ایم؟ اندیشمندان ما چه کاری کرده اند؟ و آیا درد را تشخیص داده اند؟ و ..............

این ها سوال هایی است که ممکن است برای هر ایرانی علاقه مند به میهن وجود داشته باشد. شاید بهتر باشد که برای درک این معضل مهم و اساسی ما گذشته های تاریخی و شکل گیری بینش و نگرش فرهنگی خود را مورد کنکاش قرار داده و  به یک گذشته شکافی دور و دراز و عمیق به دور از تعصبات و دلبستگی ها بپردازیم و به ببینم که محیط و جامعه ما چگونه بوده و چه مسیری را طی کرده است؟ و باورهای اساسی و بنیادی آن که عامل تفکر و عمل مااست به چه صورتی شکل گرفته است و نهایتا ما  چرا این چنین شده ایم که نمی توانیم در دامن خود آدم های متفکر مناسب ،مدیران لایق و مردم مسئولیت پذیر تربیت کرده و تحویل جامعه دهیم؟

برداشت باور، بینش و نگرش ما چگونه شکل گرفته است که با دنیای متمدن فاصله مان زیاد و زیاد تر شده و می شود؟ این نوشته ها در جست و جوی این مهم است.

 

شکل گیری باورهای فرهنگی ایرانیان

شناخت فرهنگ بدون شناخت روابط و نهادهای اجتماعی و بدون شناخت تجربۀ زندگی روزمرة مردم در جامعه ناممکن  است. در نظر دورکم (جامعه‌شناس بزرگ قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم است. به عقیده  بسیاری، دورکیم بنیان‌گذار جامعه‌شناسی به‌شمار می‌رود.)، فرهنگ پدیده‌ای مستقل یا صرفاً تولید ذهن افراد جامعه نیست. فرهنگ و پدیده‌های فرهنگی رابطه‌ای جدی و انداموار با سبک زندگی ما دارند و از آن متأثرند و در عین‌ حال که به شیوۀ زندگی ما معنا می‌دهند سبب تداوم یا تغییر آن نیز می‌شوند. بنابراین، فرهنگ در این نگرش پدیده‌ای بسیار مهم و تاثیرگذار بر جامعه محسوب می‌‌‌شود و به‌رغم اینکه پدیده‌ای مستقل نیست، اما می‌تواند در همبستگی جامعه نقش بسیار مؤثری داشته باشد و بنابراین، باعث پدید آمدن تعاون و شادمانی شود. در حالی ‌که این ظرفیت را نیز دارد که به ایجاد بحران، آشفتگی و بی‌ثباتی دامن بزند.[2]

باورهای فرهنگی کشورهای اروپای غربی – روسیه – آمریکای شمالی و کشورهای ژاپن – چین – کره جنوبی – تایوان – استرالیا  که جزو ممالک توسعه یافته و پیشرفته هستند بر اساس نوشته داریوش شایگان: همه ی آن ها در اداره امور ملی و بین المللی متکی بر فلسفه و علم هستند. در حالی که بر خلاف باور این کشورها که بر  فلسفه و علم غربی  که مطلقا بر عقل باوری تاکید دارد و از ایمان دینی منفک است، کشورهای عقب مانده دارای فلسفه و علم شرقی [3] مبتنی که بر مکاشفه[4] و ایمان دینی  است.

جای گزینی عقل به جای مکاشفه – در غرب- نفی ارزش های متافیزیکی و جایگزینی جامعه مدنی به جای نظام مذهبی را به دنبال آورده است. داریوش شایگان - ریشه بحران معنوی غرب را نیز در همین مسئله می بیند. [5]

این علم شرقی که مبتنی بر مکاشفه و ایمان دینی است در میان مردم ما  از کی آغاز شده و چگونه پدید آمده و به چه صورتی در پندار ما جای گرفته است؟

 



[1] دمینگ ادوارد خروج از بحران ترجمه نوروز دّرداری ناشر رسا ص 24

[2] فرهنگ و دموکراسی - علی میرسپاسی- ایران نامه سال ۲، شماره ۳، پاییز ۱۳۹۶

 [3]  منظور شایگان از فلسفه و علم شرقی مشخص نیست ولی معمولا: فلسفه شرق یا فلسفه آسیایی فلسفه‌های گوناگونی را شامل می‌شود که در شرق و جنوب شرقی آسیا ریشه دارند، از جمله فلسفه چینی، فلسفه ژاپن، فلسفه کره که در آسیای شرقی رواج دارند، همچنین فلسفه هندی (شامل فلسفه بودایی و هندوئیسم) در آسیای جنوبی و فلسفه زرتشت، یهودی و اسلامی در جنوب غربی آسیا رواج دارند.(ویکیدیا دانش نامه آزاد)

[4] خواجه عبدالله انصاری (پیر هرات) در کتاب‌ منازل السائرین‌ - آیه متناسب با مکاشفه را آیه 10 سوره نجم: ‌ «‌فَاوْحَی الَی عَبْدِهِ مَا اوْحَی‌» پس (خدا) به بنده خود وحی فرمود آنچه که هیچ کس درک آن نتواند کرد. می‌داند. استناد به‌ ‌این آیه در باب مکاشفه، به این معنا است که به اعتقاد وی، مکاشفه و وحی از یک سنخ‌ ‌می باشند.

 مکاشفه از تجلیات ویژه روحی در حال خلسه و حالتی است بین خواب و بیداری که در آن شخص از امور متافیزیکی که مربوط به حواس ظاهری نیستند، با ادراکات روحی و معنوی آگاه می‌شود.(ویکی پیدیا دانش نامه آزاد)

[5] بروجردی مهرزاد همان (صص ۲۳۰-۲۳۱).