تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا
تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا

خود شیفتگی ما ایرانیان

خودبینی و خودشیفتگی هم می‌تواند فردی باشد و هم جمعی که در حالت فردی شخص خود را از دیگران بر‌تر و شایسته تحسین و ستایش دانسته و دیگران را تحقیر و کوچک می‌پندارد. در حالت جمعی خود شیفتگی و خودبینی که متاسفانه بخش بزرگی از جامعه ما دچار آن هستند در قالب توهین به ملت‌های دیگر و تحقیر انان به نمایش گذاشته می‌شود. این خود شیفتگی و خود فریبی در گفته های صاحبان قلم در سده های گذشته بسیار رایج شده است. یک نمونه آن ها چنین نوشته است: مورخی به نام ! در  دوره رضا شاه در مورد غلبه ایرانیان بر مغولان چنین قلم فرسایی کرده و اوضاع غم انگیز و نفرت بار ما را چنین واژگونه کرده است:

-         «.... تاریخ وزرا همیشه از محوریت خاصی برخوردار است. گرچه میان وزیران افراد ناموزون و نامقبولی هم بودند که آب به آسیاب دشمن می ریختند، اما همیشه غلبه با کسانی بود که در خدمت ایران بودند و به ایران می اندیشیدند(!!). تبعیت ظاهری از خان به آن ها فرصت می داد که به کار خودشان بپردازند

این استحاله تا جایی پیش رفت که بگوییم حتی مغول ها، با حضور در ایران، ایرانیزه هم شدند؟(!!!)

این نظریه و ایده کاملا درست است. چنگیز «خان» بود و دور از فرهنگ ایرانی. ولی مثلا هلاکوخان را دیگر نمی توان صرفا یک شاه مغولی دانست. او ایرانی شده بود. به یک معنا، ایران دوستی او کم از هیچ ایرانی نداشت. علقه و مهری که او به این قوم می ورزید و آثار و ابنیه ای که به خاطر حضور او باقی ماند، همه نشان دهنده چیرگی تفکر و عنصر ایرانی بر افکار مغول هاست.

غیر از هلاکوخان، کسان دیگری هم بوده اند که تا این حد در فرهنگ ایرانی مستحثل شده باشند؟

بله، اولجایتو از نسل هلاکوخان را هم نمی توان عنصری ناشایست به حساب آورد. این پادشاهانی که بیشتر به سبک ایرانی رفتار می کردند، به شدت تحت تاثیر فرهنگ وزرایشان بودند. هر چند، جدا از این، طبیعی است که وقتی من خدمت کسی می روم و با یک توفق معیاری فرهنگی رو به رو می شوم، دیگر چاره ای جز سپر انداختن در برابرش نخواهم داشت. یعنی بی اختیار اخذکننده و گیرنده می شوم و بیش از آن که عنصر غالب ظاهر چیرگی داشته باشد، عنصر مغلوب اثراتش را به جای می گذارد.

ریشه های ایرانی شدن و ایران دوستی این خان های مغول را باید در کجا پیدا کرد؟ در تاثیرپذیری از سبک زندگی مردم، در راهکارها و خوش فکری های وزرا، تمدن طولانی یا

دقیقا جنبه های متبادل موجب این اتفاق شد. آدمی بی گمان، با تمام نیرویی که دارد، اثرپذیر است. همچنین، هیچ وقت همانندی میان افراد یکسان نیست.[1]

 

خوب این فرمانرویان مغولی که – ایرانی شدند – چگونه ایرانی بودند؟ ایرانی با دانش و علم فراوان؟ ایرانی با هنر و اختراعات عدیده؟ این ایرانی شدن چه دستاوردی داشت؟ هیچ و پوچ- ایرانیان دوره مغولان انبوهی درویش – صوفی و عارف بی خیال – بی کاره – پشت به جهان فازغ از مسئولیت که همه چیز را  از دیدگاه اشاعره می دیدند بودند.سرنوشت مردم را ساخته تقدیر الهی می دانستند و تلاش برای برون رفت را بی فایده؟؟

 نمونه بارز وزیران ایرانی!! جوینی است.

-          از جمله دبیران ایرانی که از حدود سال 630 در خاندان مغول حضور داشتند بهاء الدین محمد جوینی بود که وی در دوران حکومت امیر ارغوان در نهایت قدرت می زیسته و تا حدودی نیابت امیر را بر عهده داشته و با تدبیر وی دو پسرش شمس الدین محمد وعلاءالدین عطاملک به هولاگو پیوسته و زمینه نفوذ خویش را فراهم کرد.

-          جـوینی در ایـن عصـر، مورخی به شدت تقدیرگراست که سلطة اندیشـة یادشـده بـر تـاریخنگـاری وی، تفـاوت چندانی با ادوار پیشین در نزد مورخان مسلمان نداشت. آنچه ایجادکنندة این شرایط اسـت، از یکسو باورهای عمیق دینی جوینی، نوع و میزان تحصیلات او، سیطرة علـوم نقلـی بـر علوم عقلی در عصر او و مؤثرتر از همة عوامل یادشده، تأثیر واقعة تهـاجم مغـولان اسـت؛

-          در این عصر است که در گستره ایران زیر سلطه ایلخانان متونی چون دیوان شمس، مثنوی معنوی، بوستان و گلستان سعدی و صدها اثر عرفانی و صوفیانه دیگر تولید میشود؛ که همه ادامه دهنده و مشوق مکتب تخریب گر مشاعره است.

-          مغولان نه تنها به مذاهب و مسالک متساهل اند، بلکه ارادتی وصف ناشدنی به صوفیان دارند. نه تنها مانع فعالیت آنها نمیشوند،  بلکه عمده هزینه نظام تصوف خانقاهی از طرف آنها تأمین میشود. در این زمان تفکر عرفانی از حوزه گفتمان گونهگی خارج شده و شاخص خرد اجتماع تلقی میشود. در آثار سعدی صوفی و شاعر پرآوازه این عصر، تابوشکنیهای عارفانی چون بایزید و حلاج با شور و حرارت ذکر میشود.

-          همزمان با حاکمیت مغول ها، خانقا جایگاه ویژه ای پیدا می کند. یعنی خانقاهی که گاهی در حد کاروانسرا عمل می کرده، به یک پایگاه اجتماعی تبدیل می شود.مردمی که زندگی را رها کرده و درویشی و گدایی را انتخاب کرده و از صدقه سر مغولان غاصب نانی به کف می آوردند و به غفلت می خوردند.

-          عرفان نوعی استحاله و انقلاب عظیم در نحوه رویکرد به خدا، هستی و انسان است. رویکردی که با قوانین و قوالب معهود یا عقلی هیچ سازگاری و تطابقی ندارد و آشکارا قواعد منطقی آنها را نقض میکند. دنیای بیرونی، درونی میشود و در دل جای میگیرد، تجربههای حسی و عقلی بیهوده انگاشته میشوند و در یک کلام زندگی یک عارف صحنه نمایشی از عادتستیزی، منطقگریزی، عقلستیزی، هنجارستیزی و عبور از ارزشهای موجود میشود.

-          نکوهش عقل از اجزای لاینفک اندیشه عرفانی محسوب میشود. مطالعهای اجمالی آثار متصوفه در طول تاریخ اسلامی نشان از تحقیر بیرحمانه عقل محاسبهگر دارد. به تصریح زبان عرفان و قدرت در عصر ایلخانان  مولانا «عقل اگر قاضیست کو خط و کو منشور او» (دیوان شمس، ١٣٩١ ،غزل ٤٦٢ ) یا به گفته سعدی صوفی مشهور قرن هفتم «عقل ورزیدم و عشقم به ملامت برخواست» (سعدی، ١٣٩٣ ،غزل٥٠ .) عقل ستیزی در اندیشه حافظ با نکوهش بی سابقه ای مواجه میشود «عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند» (حافظ، ١٣٩٠ ،غزل ١٩٣ .( که ممکن است در نخستین مراحل نام آن عشق نباشد؛ بلکه ایمان یا هدایت باشد. این نکوهش عقل در آثار عرفا خودبه خود و غیرمستقیم ستایش چیز دیگری را به همراه دارد.

-          مغول ها در اوایل قرن هفتم آمدند ولی اثرات منفی خضورشان را در قرن هشتم و حتی ضعف و انحطاط های دوره های صفویه و افشاریه می توان دید. عوامل حکومت همیشه مترقی نیستند. حتی اگر بومی هم باشند، گاهی بومی اندیش نیستند، مثلا گرچه شاه اسماعیل، خلاف مغول ها، با اندیشه ایران دوستی ظاهر شد اما بعدتر جاه طلبی ها و کشورگشایی هایش چنان بر تظاهرهای فکری اش چیرگی پیدا کرد که جوهره فرهنگ در میانه مستحیل شد و همان عوارض خانقاهی منفی که حاصل دوران یاس و اضطراب و سردرگمی  مغولان  پیشین است، جایگزین ایران دوستی ها می شود.

-          مصادیق این اثرات منفی را که در چند قرن دامنه دار شد، کجا می توان دید؟

-          مثلا می توان در نثر فارسی نمونه های آن را دید. نثر فارسی بعد از دوران صوفی دیگر شکوفا نمی شود مگر با ظهور مشروطه.

-          درباره انحطاط اخلاقی  ایرانیان در دوره مغولان چنین نوشته شده است: «حمله مغول، نظام اجتمـاعی ایران را ویران ساخت و پایه های اخلاقی خانواده و اجتماع را متزلزل نمـود . دروغگـویی، دورویـی، خیانـت، منازعـات خونین خانوادگی و اجتماعی، رواج گسترده بزهکاری، روسپیگری، زنبارگی، غلامبارگی، مردبارگی و اعتیـاد بـه مـواد مخدر، ناهنجاریهایی بود که در نتیجه حمله مغول، خلق و خوی ایرانیان را بیمار ساخت» (ر.ک. عدالت، 1389 :238)

-          نسوی از مورخین دوره مغول است که خود شاهد و ناظر تخریب مغولان بوده است. ) افسردگی، ناامیدی و بی اعتمادی به آینده را میتوان از این جملات نسوی دریافت

-          «صبح سعادت- عما قریب- چشم مدار که محنت یلداست.

-          کار امروز به فـردا مـیفکن ، هرچنـد امـروز را فرداسـت» (نسوی  (7 :1385 )

-          «  چند روز در آن ساحت با راحت و جنابِ جنات صفت – و اگرچه موارد راحات به جراحات ضـمیر مکـدر بـود و چهره مورد آمال به خدشات احوالِ احداث مغیر- روزگار گذرانید» (نسوی، 1385 :32 .( « 

-          «  ای دوست! در خزان أَمانی، کامرانی توقع کردن نادانی است و در برگ ریز آمال، شکوفه اقبـال انتظـار بـردن آرزوی محال» (نسوی، 1385 :38 .( « 

-          این سودا دامن دل گرفته و این خیال پیش ضمیر ایستاده، در آن حسرت که گـور و کفنـی روزی نخواهـد بـود فی منْزِلَـه بینَ منْزِلَتَینِ، نه در این جهان و نه در آن جهان، با آه سرد، اسب گرم کرده میراندم» (نسوی، 1385 :57-56.)

-           

-          «ایرانیان هرگز نتوانستند پس از هجوم اسکندر، اعراب، مغـولان و ... انسـجام لازم را کسب کنند و همین امر به بیثباتی ساختارهای فرهنگی، اجتماعی، سیاسـی و اقتصـادی منجـر شـد و هـر بـار کـه ایـن بی ثباتی ها تکرار میشد، اندیشه دست تقدیر را در ساختار فکری ایرانیان زنده میکرد» (عدالت، 1389 :174)

-          اعتقاد به قضا و قدر تا پیش از حمله مغول نیز در ایران وجود داشت که دلایل متعددی را میتوان برای آن برشمرد اما هجوم مغولان مزید بر علت شد و این اعتقاد را در ایرانیان تقویت کرد.  به نقل از بیانی، مردم این روزگار به ایـن بـاور رسـیده بودند که پایان دنیا نزدیک است.  تعبیر قرآن و اقوال نقل شده از جانب نبی و ولی، شهادت شـیوخ معتبـر زمـان و تأییـد ستاره شناسان و منجمان، این باور را تقویت میکرد.

ایرانی نه تنها خود را با دشمن روبرو نمی کند ، بلکه جزئی از ساختار دشمن میشود . وزیر و وکیل و دفتر دار دشمن میشود . مزدوران و محافظان دشمن میشود . ایرانی به نکبت خو کرده است . او درد را دور میزند و فکر می کند با گردش از میزان زخم و درد کاسته میشود . تا فردا خدا بزرگه. این ایرانیانی که مغولان را ایرانی کردند نه ایرانی بودند و نه علاقه ای به ایران داشتند. زر اندوزان بودند که با خیانت به ایران و خدمت به تجاوزگران ایران بر ثروت و دارایی خود می افزودند. سرمایه و داشته های نظام الملک و پسرانش که والی ۱۲ دیار ایران بودند مطالعه کنید

مغولان پس از اعراب، تحرکت، سازندگی، خلاقیت و ابتکار را به گورستان سپردند که هنوز باستان شناسان ایران ویران شده نتوانسته اند آن ها را کشف، شناسایی و در معرض قضاوت مردم برای شناخت واقعیت ها و موجودیت تاریخی خود پی برده و تلاشی برای از بین بردن تخریب آن ها صورت دهند. نمونه خرد خفتگی را در همین نوشته آغازین بجث برای گمراهی و گژ راهه رفتن ایرانیان می توان دید.

-           



[1] مرحوم عباس اقبال آشتیانی «تاریخ مغول» 

عملکرد لشکریان اعراب در ایران در دوران خلفای راشدین

عملکرد لشکریان اعراب در ایران در دوران خلفای  راشدین

"در واپسین سالهای شاهنشاهی ساسانی اوضاع کشور ایران آشفته گردید. به طوری که بعد از پادشاهی انوشیروان دادگر هرمزد بر تخت نشست و بعد از او خسرو پرویز که این دوره ها به نام دوره های شکوه و جلال ایرانیان نام گرفته است.ولی بعد از آنها در مدت کمتر از 6 سال در حدود 6 پادشاه بر تخت نشستند و اوضاع کشور رو به هرج و مرج میرفت . در سال 12 هجری یزدگرد سوم در یک کودتا نظامی توسط افسری به نام رستم فرخزاد(رستم فرخ هرمزد) بر تخت نشست تا شاید ایران به نظم گذشنه خود بازگردد . ولی یزدگرد جوانی میهن پرست ولی بی تجربه بود که برای پادشاهی تدبیر کافی نداشت . سلطنت او هیچ تاثیری در مرتب کردن اوضاع اجتماعی آن زمان نداشت و ایران به مرز فروپاشی و یا شاید بتوان گفت دور جدیدی از شاهنشاهی که افسران پارتی برای آن مبارزه میکردند قرار داشت .زیرا افسران پارتی در داخل با ارتش یزدگرد مقابله میکردند تا در یک کودتای نظامی به سلسله ساسانیان خاتمه دهند و سلسله جدیدی از پارتیان را روی کار بیاورند . با تمام این توصیف در سال 11 هجری ابوبکر در مدینه به جای پیامبر نشست و جنگهای خونین را آغاز کرد که با نام "رده" معروف گردید .

 او همه قبایل مدینه را متحد کرد و همه را در زیر یک پرچم در آورد . خیزشی بزرگی در عربستان آغاز شده بود تا مرزهای عراق و ایران را از آن خود کنند . زیرا عربستان از صحراهای سوزان و گرم و غیر قابل زندگی تشکیل میشد و آنان در آرزوی دست یافتن به مکانهایی سرسبز و آب و علف دار بودند .

 بخت از ساسانیان برگشته بود و کشور در آستانه تحولی نو و شاهنشاهی جدیدی قرار داشت در سال 12 هجری "مثی ابن حارثه " به فکر افتاد تا حمایت مدینه را جلب کند و با ابوبکر مذاکره نماید . او اوضاع آشفته ایران را تشریح کرد و از او خواست تا نیرو در اختیارش گذارد تا به جنوب فرات حمله کند و به نام گسترش اسلام غنایم بسیاری را کسب نماید . به گفته طبری : عربهای از شوکت و قدرت ایرانیان خبر داشتند و میدانستند که آنان ملتهایی هستند که جهان را به زیر سلطه خود در آورده اند . به همین جهت در فکر حمله به ایران نبودند و تنها قصد تصرف شهرهایی از عراق منجمله حیره را کردند .

در سال 12 هجری "خالدبن ولید" رهسپار حیره شد و از تمام قبایل درخواست کمک نمود . او در این جنگهای رشادتهایی از خود نشان داد که نام وی را سیف الله گذاشتند ( شمشیر الله ) . به گفته طبری : در میان راه به حیره دهستان های بساری برای ایجاد رعب و و حشت به آتش کشیده شد و آنان را ویران نمودند . بعد از ورود به حیره مردم شهر توان مبارزه را در خود ندیدند و قراردادی فی مابین آنان منعقد شد تا سالیانه 190 هزار درهم به مدینه باج پرداخت کنند خالد ابن ولید پس از پیروزی "حیره" و فتح آن شهر به فکر تصرف "مناطق آرامی نشین" عراق افتاد .

مردمان آنجا مسیحیان ایرانی بودند که با آرامش زندگی میکردند . خالد لشگر بزرگی را روانه آنجا نمود . افسر ارشد شهر برای آنکه حاضر به تسلیم نگردید و حاضر به فرار هم نشده بود تصمیم به زنجیر کردن خود و سربازانش کرد . که این نبرد بعد ها به " ذات السلاسل " مشهور گردید .

 "طبری" مینوسد خالد پس از کشتن سربازان دربند که در حدود 700 نفر بودند - زنجیر آنان را به عنوان غنیمت برداشت و افسر مافوق را گردن زد . وزن زنجیرها "هزار رطل" گزارش شد که در حدود 450 کیلوگرم بوده است . این جنگ در شهر کاظمه در شمال کویت واقع بود که در آن زمان زیر مجموعه امپراتوری ایران بوده است . این نخسین بار در تاریخ بشریت بود که زنان و مردان ایرانی توسط عربان قتل عام می شدند.

وقوع جنگ بین ایران و اعراب یکی از رویدادهای سرنوشت دگر گون کن و تخریب گر آن چه در ایران وجود داشت بود.

جنگ بزرگ و خانمان سوز ایران و اعراب در دوره خلیفه دوم عرب یعنی عمر بن خطاب صورت گرفت و هنوز دو سالی از شکست لشکریان ایران از سپاهیان عرب‌ها در نبرد نهاوند سپری نگشته بود که عمربن خطاب خلیفهٔ دوم در مسجد مدینه ترور و کشته شد (ذی الحجه سال ۲۳ هجری). ضارب او فردی ایرانی به نام پیروز نهاوندی و نامور به ابولولو بود که گویا در نبرد جلولا اسیر دست عرب‌ها شده بود. طبری زادگاه وی را نهاوند می‌داند.

 به نظر عبدالحسین زرین کوب می‌توان کشته شدن خلیفه به دست فردی از تبار ایرانیان را نشانه و نمادی از خشم و کینهٔ ایرانیان نسبت به اعراب برشمرد. از سوی دیگر در شهرها و مناطق مختلف ایران هرگاه فرصتی مهیا می‌شد مردم سر به شورش و طغیان برمی‌داشتند. به عنوان نمونه می‌توان به شورش مردم کوره شاپورخواست و کازرون پس از مرگ عمربن‌خطاب اشاره داشت.[1]

گزارش های اسلامی در مورد تسخیر ایرانشهر و ماوراءالنهر نشان می دهد که ترک گسترده دین زرتشتی، کم پیش می آمد. طی نخستین دهه های حکومت اعراب، فقط چند ایرانی به دلیل اعتقاد مومنانه خود به پیام محمد نبی(ص) آزادی و موقعیت، ثروت یا بی علاقکی به دین موبدان به اسلام گرویدند. در حالی که از سال 629م -8 ه.ق تا 632 م  ۱۱ ه.ق. هنگام ورود اعراب به تیسفون که یزدگرد سوم فرار کرده بود، زرتشتیان و درباریانی که در این شهر مانده بودند، دستور فرماندهان عرب را مبنی بر مسلمان شدن رد کردند.[2]  حتی سلمان فارسی که پیش از درگذشتش مدت کوتاهی حاکم آن شهر بود در به دست آوردن گروندگان به دین جدید موفقیت کمی داشت.

 

طبری از ابومخنف- لوط بن یحیی ازدی - راوی توصیفی قدیمی (حدود 633م برابر با 12 ه ق) از گرویدن (مردم) به اسلام را ثبت کرد. دستورات فرستاده شده برای اهالی تیسفون مقرر کرد:«هر کس (در صورتی که ) رو به جهت (صحیح) نماز بخواند، چنان که ما می خوانیم، و گوشتی بخورد که طبق آداب دینی (اسلام) ذبح شده باشد چنان که ما می خوریم- مسلمان است و از امتیازات ما برخوردار می شود و تکالیف ما را دارد».

این عبارت شرایط ظاهرا ساده ای برای مسلمان شدن و مسلمان ماندن جامعه طی سال های نخستین بیان می کرد که عبارت بود از انجام عبادت و رعایت عرف عموم. اما به طور کل در قدیم ترین منابع موجود تنها نمونه های اندک دیری از گرویدن به اسلام با وجود سهولت ظاهری، بیش تر به صورت استثنا باقی ماند تا قاعده.

گاه به گاه یک زرتشتی به منظور اجتناب از مرگ، به دین اسیر کنندگان خود در می آمد. زرتشتیانی که بعد از فرار یزگرد سوم و درباریان او در تیسفون ماندند، درخواست اعراب مبنی بر مسلمان شدن را رد کردند. حتی سلمان فارسی که پیش از درگذشتش مدت کوتاهی حاکم آن شهر بود، در به دست آوردن گروندگان به دین جدید موفقیت کمی داشت.

 

وقتی به تاریخ رجوع کنیم خواهیم دید: اعراب در بخشهای مختلف ایران نبردهای سخت و طولانی و خونینی داشتند ، و اکثر این نبردها به دستور خلیفه دوم و سوم عرب و لشکریان معاویه بود. حمله اعراب به ایران توام بود با  ویرانی ،کشتار، غارت و اسارت مردم کشور که به طور اجمال به برخی از آن ها اشاره می شود: 

در 12 مارس سال 637 میلادی(سال ۱۶ ه.ق) شهر افسانه ای تیسفون به دست تازیان افتاد. اعراب پس از ورود به شهر بلافاصله دست به تاراج گشودند و غنائم بسیار زیادی به ویژه از کاخ ایوان خسرو (طاق کسری) به دست آورند.

-          گروهی از سربازان عرب گریختگان را پی گرفتند و کشتار وغنمیت به اندازه ای بود که آنان تنها 300 هزار زن و دختر به اسیری گرفتند. و حدود 60 هزار تن از ایشان همرا با 900 شتر پر از طلا به دارالخلافه اعراب  فرستاده شدند.

-          در حمله به سیستان؛ مردم مقاومت بسیار و اعراب مسلمان خشونت بسیار کردند بطوریکه ربیع ابن زیاد (سردار عرب) برای ارعاب مردم و کاستن از شور مقاومت آنان دستور داد تا صدری (سکو- جایگاه) بساختند از آن کشتگان (یعنی اجساد کشته شدگان جنگ را روی هم انباشتند) و هم از آن کشتگان تکیه گاهها ساختند؛ و ربیع ابن زیاد بر شد و بر آن نشست و قرار شد که هر سال از سیستان هزار هزار (یک میلیون) درهم به امیر المومنین دهند با هزار غلام بچه و کنیز. به عنوان باج به فاتحین دین اسلام بپردازند. (کتاب تاریخ سیستان صفحه۳۷، ۸۰- کتاب تاریخ کامل جلد1 صفحه ۳۰۷) 

-          در تخاصم اعراب به ری مردم شهر پایداری و مقاومت بسیار کردند ؛ بطوریکه مغیره (سردار عرب) در این جنگ چشمش را از دست داد. مردم جنگیدند و پایمردی کردند... و چندان از آنها کشته شدند که کشتگان را با نی شماره کردند و غنیمتی که خدا از ری نصیب مسلمانان کرد همانند غنائم مدائن بود.(کتاب تاریخ طبری؛ جلد پنجم صفحه ۱۹۷۵) 

-          در یورش اعراب به شاپور نیز مردم پایداری و مقاومت بسیار کردند بگونه ای که عبیدا (سردار عرب) بسختی مجروح شد آنچنانکه بهنگام مرگ وصیت کرد تا به خونخواهی او؛ مردم شاپور را قتل عام کنند؛ سپاهیان عرب نیز چنان کردند و بسیاری از مردم شهر را بکشتند. (کتاب فارسنامه ابن بلخی؛ صفحه 116 -کتاب تاریخ طبری؛ جلد پنجم صفحه 2011) 

-          در شوشتر؛ مردم وقتی از تهاجم قریب الوقوع اعراب با خبر شدند؛ خارهای سه پهلوی آهنین بسیار ساختند و در صحرا پاشیدند. چون قشون اسلام به آن حوالی رسیدند؛ خارها به دست و پای ایشان بنشست؛ و مدتی در آنجا توقف کردند. پس از تصرف شوشتر؛ لشکر اعراب در شهر به قتل و غارت پرداختند و آنانی را که از پذیرفتن اسلام خودداری کرده بودند بر خلاف دستور صریح قران، همگی را گردن زدند.[3] (کتاب الفتوح صفحه ۲۲۳ – کتاب تذکره شوشتر؛ صفحه۱۶) 

-          در چالوس رویان؛ عبدالله ابن حازم مامور خلیفه‌ی اسلام به بهانه (دادرسی) و رسیدگی به شکایات مردم؛ دستور داد تا آنان را در مکان‌های متعددی جمع کردند و سپس مردم را یک‌یک به حضور طلبیدند و مخفیانه گردن زدند بطوریکه در پایان آنروز هیچ کس زنده نماند ... و دیه‌ی چالوس را آنچنان خراب کردند که تا سالها آباد نشد و املاک مردم را بزور می‌بردند. (کتاب تاریخ طبرستان صفحه ۱۸۳ - کتاب تاریخ رویان؛ صفحه ۶۹) 

-          در حمله به سرخس؛ اعراب مسلمان «همه‌ی مردم شهر را بجز یک صد نفر؛ کشتند. (کتاب تاریخ کامل؛ جلد سوم؛ صفحه 208و 303) 

-          در حمله به نیشابور؛ مردم امان خواستند که موافقت شد؛ اما مسلمانان چون از اهل شهر کینه داشتند؛ به قتل و غارت مردم پرداختند؛ بطوریکه «آنروز از وقت صبح تا نماز شام می‌کشتند و غارت می‌کردند. (کتاب الفتوح؛ صفحه 282) 

-          در حمله‌ی اعراب به گرگان؛ مردم با سپاهیان اسلام به سختی جنگیدند؛ بطوریکه سردار عرب (سعید بن عاص) از وحشت؛ نماز خوف خواند. پس از مدتها پایداری و مقاومت؛ سرانجام مردم گرگان امان خواستند و سعید ابن عاص به آنان «امان» داد و سوگند خورد «یک تن از مردم شهر را نخواهد کشت» مردم گرگان تسلیم شدند؛ اما سعید ابن عاص همه ی مردم را بقتل رسانید؛ بجز یک تن؛ و در توجیه پیمان شکنی خود گفت: «من قسم خورده بودم که یک تن از مردم شهر را نکشم! .. تعداد سپاهیان عرب در حمله به گرگان هشتاد هزار تن بود. (کتاب تاریخ طبری جلد پنجم صفحه ۲۱۱۶ - کتاب تاریخ کامل؛ جلد سوم ؛ صفحه ۱۷۸) 

 

-         قتیبه بن مسلم قوای مسلمان خود را به طرف شهر سمرقند که بزرگان آن تقاضای صلح کرده بودند، حرکت داد. اما بیش تر سغدیان سمرقند حاضر به قبول حضور مسلمانان نبودند و رهبران خود را به دلیل پذیرفتن شکست خلع کردند. در نتیجه – قتیبه مجبور شد درگیر جنگ های متعددی با اهالی شود. در حالی که جنگ جریان داشت، رهبر جدید سغد نامه ای به حکمران تاشکند(شاش) نوشت و در خواست کمک کرد. او با عده زیادی سرباز  به نجات او شتافت. مسلمانان با آن ها رو یا روی شدند و جنگ سختی در گزفت. سر انجام – قتیبه  با حمله ای غافلگیرانه دشمن را تار و مار کرد.

 

همانطور که در بخارا اتفاق افتاد- ایرانیان مغلوب مجبور به واگذاری خانه های خود به سپاهیان اسلام شدند. هنگامی که قتیبه اهالی را وادار کرد که «شهر را تخلیه کنند، مسجدی بسازند و منبری بر پا کنند.... به سغدیان گفت من (این شهر را) به شما پس نخواهم داد، جنگجویان (من) در این جا خواهند ماند». سپس مسلمانان امانات مذهبی را ضبط کردند. به این ترتیب سمرقند به صورت مرکزی اسلامی در آمد و زرتشتیان خانه ها و موسسات جدیدی در نزدیکی آن بنا کردند. با وجود این جدال متوقف نشد و در نتیجه زرتشتیان بسیاری برای استفاده به عنوان برده و صیغه به دست مسلمانان اسیر شدند

 

جنایات اعراب تنها به این شهر‌ها ختم نشده است و اینها تنها گوشه‌ای از تاراج ایران به دست تازیان بود و آشکارا مقاومت ایرانیان در برابر آنان را ثابت می‌کند. 

این کشتارها و قتل و غارت ها و اسیر گرفتن ها رافرماندهان اعراب وحشی به نام اسلام و رواج دین اسلام مرتکب می شدند در حالی که همه این اقدامات بر خلاف دستورهای قرانی بود و هست. گویی که خسرو پرویز که خود در میان اعراب(حمیره) پرورش یافته بود، خصلت آنان را به درستی دریافته و تشریح کرده بود.در کتاب عقدالفرید چاپ قاهره-جلد ۲ صفحه ۵ -سخنی از خسرو پرویز نقل شده که می‌گوید: " اعراب را نه در کار دین هیچ خصلت نیکو یافتم و نه در کاردنیا. آنها را نه صاحب عزم و تدبیر دیدم و نه اهل قوت و قدرت. آنگاه گواه فرومایگی و پستی همت آنها همین بس که آنها با جانوران گزنده و مرغان آواره در جای و مقام برابرند. فرزندان خود را از راه بینوایی و نیازمندی می‌کشند و یکدیگر را بر اثر گرسنگی و درماندگی می‌خورند. از خوردنیها و پوشیدنیها و لذتها و کامروانیهای این جهان یکسره بی بهره اند."

در آن دوران وحشتناک، نپذیرفتن اسلام به معنی از دست رفتن جان و مال و ناموس بود. اسناد جنایات اعراب در ده‌ها کتاب معتبر بیان شده است که آن را غیر قابل انکار می‌کند. اعرابِ شبه‌جزیرهٔ عربستان در طی گشودن پیاپی شهرهای ایران قساوتی در خور شهرت تاریخیشان بروز دادند. سوزاندن شهر، آتش زدن کتب، برکندن درختان، کشتار مردان و برده‌ گرفتن زنان و کودکان و فروش آنان در بازارهای عربستاناز جمله این جنایت بود.

مورخین می نویسند که بارها کار بدانجا رسانیدند کهمردانکه مردان اسیر را می‌کشتند تا جوی خون برانند.ایرانیان در جنگ جلولاء و جنگ نهاوند از خود مقاومت درخشانی نشان دادند. اعراب مسلمان در این جنگ سفاکی و خشونت بسیار. در این جنگ تعداد فراوانی از زنان و کودکان ایرانی به اسارت رفتند و از اموال و غنیمت‌ها؛ چندان نصیب اعراب مسلمان گردید که در هیچ کتابی انیازهاندازه ی آن ذکر نشده است.

 این جنایات و کشتار اعراب - اثرات روحی و روانی فراوانی بر مردم کشور ما وارد ساخته و نتایج رقت و دهشتناک آن چنانی بر جای گذاشت که تا دو قرن پس از آن کشور ما سرزمین مردگان و سکوت پیشگان شد.

در دو قرن پس از تسلط مرگبار اعراب وحشی هیچ نشانی از نوشته و تاریخ و سرگذشتی از این دوران بر جای نمانده است چون که این سلطه گران بی تمدن و فرهنگ با هر چه نوشته ای به استثنای قران دشمنی داشته و آن ها را نابود کرده بودند. چنانچه در مورد کتاب‌سوزی عرب‌ها در خوارزم، ابوریحان بیرونی در کتاب آثارالباقیه عن القرون الخالیه فصل سوم در بخش تاریخ اهل خوارزم، چنین می‌نویسد: 

-          «قتیبة بن مسلم (حاکم خراسان  ) هر کس را که خط خوارزمی می‌دانست از دم شمشیر گذرانید و آنانکه از اخبار خوارزمیان آگاه بودند و این اخبار و اطلاعات را میان خود تدریس می‌کردند ایشان را نیز به دستهٔ پیشین ملحق ساخت بدین سبب اخبار خوارزم طوری پوشیده ماند که پس از اسلام نمی‌شود آن‌ها را دانست »5 

در آیین مسلمانان آن روزگار آشنایی به خط و کتابت بسیار نادر بود و پیداست که چنین قومی تا چه حد می توانست به کتاب و کتابخانه علاقه داشته باشد. تمام قراین و شواهد نشان می دهد که عرب از کتاب هایی نظیر آنچه امروز از ادب پهلوی باقی مانده است فایده ای نمی برده در این صورت جای شک نیست که در آن گونه کتاب ها به دیده حرمت و تکریم نمی دیده است… نام بسیاری از کتاب های عهد ساسانی در کتاب ها مانده است که نشانی و موجودیتی از آن ها باقی نیست… پیداست که محیط مسلمانی برای وجود و بقای چنین کتاب ها مناسب نبوده است و سبب نابودی آن کتاب ها نیز همین است. باری از همه ی قراین پیداست که در حمله اعراب بسیاری از کتاب های ایرانیان، از میان رفته است.[5]

دولتشاه سمرقندی در کتاب تذکره الشعرا (صفحهٔ ۲۶) می نویسد:«عبدالله بن طاهر ( ایرانی و دست نشانده خلیفه عرب) به روزگار خلفای عباسی، امیر خراسان بود. روزی در نیشابور (به مسند) نشسته بود. شخصی کتابی آورد و به تحفه پیش او بنهاد. (امیر) پرسید: این چه کتاب است؟ (مرد) گفت: این قصه وامق و عذرا است و خوب حکایتی است که حکما بنام شاه انوشیروان جمع کرده اند. امیر فرمود: ما مردم، قرآن خوانیم و به غیر از قرآن و حدیث پیغمبر چیزی نمی خوانیم و ما را از این نوع کتاب، در کار نیست. این کتاب، تألیف مُغان (زرتشتی ها) است و پیش ما مردود است. (پس فرمود) تا آن کتاب را در آب انداختند و حکم کرد که در قلمرو او بهر جا از تصانیف عجم و مغان کتابی باشد جمله را بسوزانند[6]

این حاکم یکی ایرانی تبار و منصوب عرب بوده و با کتاب فارسی چنین رفتاری داشته است. اعراب به این گونه اقدامات بسنده نکردند بلکه به دلیل ضرورتها برای اداره ی خراسان به همراه وجود بحرانهای جمعیتی و قبیله ای در سرزمین عراق و آشفتگیهای ناشی از حضور قبایل متعدد، حاکمان عراق را متوجه ترغیب قبایل عرب برای مهاجرت به خراسان کردند. این مهاجرتها همراه با سیاستهای تشویقی و نیز تنبیهی حکام هم بود. زیاد بن ابیه در سال۴۵ قمری، به ولایت بصره راه یافت و افرادی را به امارت شهرهای مختلف از جمله مرو، ابرشهر (نیشابور)، طالقان و فاریاب، مروالرود، هرات، بادغیس، پوشنگ و قادس گمارد؛ زیرا مناطق مختلف ایران، پیش از این توسط امیرنشین‌های بین‌النهرین یعنی کوفه و بصره اداره می‌شد و این سیاست تا حدود نیمه قرن اول هجری جریان داشت. زیاد هم چنین در سال ۵۱ قمری، ربیع بن زیاد حارثی را همراه حدود پنجاه هزار نیروی کوفی و بصری و خانواده‌هایشان به خراسان فرستاد.بسیار واضح است که تعداد افراد غیرجنگی اعم از زنان و کودکان همراه با این مهاجران، از سه برابر این تعداد کمتر نبوده است.با این احتساب، شمار اعرابی که در این کوچ بزرگ به سمت خراسان حرکت کردهاند با توجه به جمعیت خانواد ههای عرب بیگمان از دویست هزارنفر نمیبایست کمتر باشد .[7]

این گروه عظیم که تعداد زیادی هم بعدا به آنان اضافه شد نیاز به مسکن و شغل داشتند. و حکومت اعراب تامین درآمد آن ها را اکثرا از محل جزیه، مالیات و مصادره اموال ایرانیان تامین می کرد.

بلاذری مینوسید : "اشعث ابن قیس" آذربایجان را فتح کرد و درب آن شهر را به روی سپاه اعراب گشود . در زمان عثمان وی والی آذربایجان شد او شماری زیادی از خانواده های عرب را روانه آذربایجان کرد تا در آنجا سکنی گزینند . عشایر عرب از بصره و کوفه و شام راهی آذربایجان شدند . به گفته وی عده معدودی از عربان زمینهای عجمان را خریدند . لیکن اکثر عربان برای مصادره کردن زمینهای مجوسان با یکدیگر مسابقه نمودند - یعنی هر گروهی هرچه میتوانست مصادره میکرد . بدین صورت اموال و زمینهای ایرانیان یکی پس از دیگری به تاراج گذاشته شد .

 

 انگیزه های مختلف از جمله وجود منافع بسیار در مهاجرت قبایل عرب به سمت خراسان مؤثر بود. استقرار اقوام عرب مسلمانمهمترینمسلمان مهمترین سیاستی بود که به راحتی توانست تداوم سلطه مسلمانان را در سرزمین پهناورخراسان به همراه داشته باشد. حکام اعراب این سیاست را بعدا در بسیاری از ایالت های ایران به کار گرفتند و به این وسیله یک نظام نظارت و جاسوسی گسترده ای بر رفتار و کردار خانواده های ایرانی را ساماندهی کند. به این ترتیب در بسیاری از خانواده های ایرانی یک خانواده عرب اسکان داده شدند. در یک چنین شرایطی نگهداری هر گونه کتاب ایرانی یک دلیل نامسلمان بودن به حساب می آمد. و احتمالا بسیاری از ایرانیان ناگزیر شدند که کتاب های موجود خانوادگی خود را از بین ببرند..

معاویه برای گسترش دین اسلام در میان مردم ایران تلاش کرد. دههاهزار خانواده عرب را در مناطق ایران، به ویژه در خراسان مستقر کند که آمیزش قوم عرب و ایرانی راهی برای گسترش تعالیم اسلامی و زبان و فرهنگ عربی باشد. اما به نظر میرسد که هدف معاویه در اینجا قبل از اینکه گسترش اسلام باشد، بیشتر برای استفاده از حضور اعراب برای مقابله با شورشهای احتمالی ایرانیان بالاخص در خراسان بود.6 

ولی‌ پس‌ از چندی‌ همین‌ امر موجب‌ تشدید درگیری‌ در مناطق‌ مختلف‌ ایران‌ شد چرا که‌ این‌ قبایل‌ که‌ ریشه‌ در عصیبت‌ جاهلی‌ خود داشتند درگیر اختلافات‌ طایفه‌ای‌ و قبیلگی‌ شده‌ و به‌ تشنج‌ در این‌ مناطق‌ دامن‌ زدند.دسته بندیهای این اقوام عرب که با نام کلی تر اعراب یمانی و اعراب مضری از گذشته های دور بوجود آمده بود همانگونه به اعراب مهاجر در شرق ایران منتقل شد و باعث درگیریهای شدید در طول دوران حکومت امویان شد. 

از ایران چه باقی ماند؟ شهرها ویران، دهات به آتش کشیده شده، قصرها تخریب، درباریان- سران لشکری و کشوری کشته شده، ذخایر کشور غارت شده، زنان و کودکان اسیر و در بازارهای عربستان به حراج گذاشته شده، مردان به بردگی و بیکاری گماشته شده و کتاب و کتابخانه ها به خاکستر تبدیل شدند. مدارس تعطیل و حتی نامگذاری به اسامی ایرانی ممنوع شد و همه قلم ها شکسته و معابد در هم کوبیده شدند. ایران سرزمین ارواح آشفته و سرگردان و مردمی دل شکسته ، پریشان روح و درهم شکسته شدند.

با هجوم عرب، قومی که اندیشه و فرهنگی متفاوت با ایرانیان داشتند، چهارچوب فکری ایرانیان چنان دچار گسیختگی شد که می‌توان آسیب این ضربه فکری در تداوم ایران را بیشتر از آسیب حمله مغول دانست. آنچه اعراب در غارت‌های خود کردند، تخریب نظام فکری بود امّا مغولان عمدتاً در پی تخریب‌های فیزیکی بودند و به دلایلی، اصلاً در قید ایدئولوژی نبودند

در این دوره از حکومت اعراب بادیه نشین که نه از تمدن و نه از اصول جوانمرد خبری داشتند و آن چه که آن ها در پی اش بودند، کشتار، تخریب، غارت، برده گیری و کنیز شکاری بود. آن ها نه تنها داشته های فیزیکی ما را ویران کردند بلکه با رواج وحشی گری و قتل و کشتار و چپاول ایران را به سرزمین مردگان تبدیل کردند. این اقدامات سربازان، سرداران و خلیفه های عرب چه تاثیری بر روح و روان و جسم و جان و داشته ها و فرهنگ ایران زمین بر جای گذاشت و چه دگرگونی هایی در فرهنگ ایرانیان پدید آورد؟



[1] زرین کوب - تاریخ ایران بعد از اسلام؛ ص ۳۴۸

[2] Bowwoth C. Edmound- -The History of Saffarids of Sistan and the Maliks of Nimruz- Costa Mesa,CA Mazda Publishers 1994 – p 50-58

[3] آیه لا اِکْراهَ فِی الدّین (سوره بقره: ۲۵۶) بخشی از آیة الکرسی است که به مسلمانان توصیه می‌کند، غیرمسلمانان را به پذیرش دین اسلام مجبور نکنند و بر آزادی و اختیار انسان در پذیرش دین تأکید دارد. این آیه هنگامی نازل شد که عده‌ای از انصار قصد اجبار فرزندان خود به پذیرش دین اسلام را داشتند. به گفته علامه طباطبایی، بی‌قید و شرط بودن آیه، نشان می‌دهد همه انسان‌ها از جمله کفرپیشگان نیز نباید با اکراه به پذیرش دین وادار شوند.

[4] ابن اسفندیار – تاریخ طبرستان صص 222-223                                             

[5] زرین کوب – دو قرن سکوت - انتشارت امیرکبیر ص ۹۶،۹۷

[6] دولتشاه سمرقندی، تذکرة الشعرا، صفحهٔ ۲۶

[7] فرای، تاریخ ایران ازاسلام تا سلاجقه، ج4 ،ص 3

جامعه بدون گفتگو – جامعه بدون تفکر و اندیشه است.

 

هانا آرِنْت- به آلمانی  Hannah Arendt دسامبر ۱۹۷۵ در نیویورک)، فیلسوف (فلسفهٔ سیاسی و تاریخ‌نگار آلمانی - آمریکایی بود. هانا آرنت، از مهم‌ترین اندیشمندانی بود که آرا و افکارش تأثیری ژرف در سدهٔ بیستم میلادی بر جای گذاشت.

بررسی ــ البته اجمالی ــ دیدگاه و نظریات آرنت دربارهٔ برخی از مهم‌ترین مسائل و مقولات سیاسی عصر مدرن از جملهانقلاب، جامعهٔ مدرن و توتالیتاریسم.

 به گفته آرنت، انقلاب‌ها تنها رویدادهای سیاسی‌ای هستند که مارا به‌طور مستقیم با مفهوم «شروع و آغاز» درگیر می‌کنند، زیرا هر انقلابی کوششی است برای ایجاد فضای سیاسی جدیدی. آرنت ویژگی انقلاب‌های مدرنی چون انقلاب فرانسه و آمریکا را در تجربهٔ قابلیت‌های سیاسی می‌بیند که در جهت ایجاد فضای آزاد شکل می‌گیرد.

با وجود این آرنت معتقد است که انقلاب فرانسه و انقلاب آمریکا هیچ‌یک قادر به ایجاد فضای آزاد مستمر و مداومی نبوده‌اند که در آن تصمیمات به صورت جمعی گرفته شود. آرنت شکست انقلاب فرانسه را در طرح مسئلهٔ رفاه اجتماعی از طریق نهادهای سیاسی می‌بیند.

 به عقیدهٔ او کوشش انقلابیون فرانسه برای حل مسئلهٔ اجتماعی موجب تضعیف و شکست نهادهای سیاسی می‌شود. تجلی این شکست را می‌توان در این جمله معروف سنژوست، انقلابی معروف آن دوره، دید که می‌گوید:

-          «تنگ‌دستان نیروی زمین هستند»، به عبارت دیگر از دیدگاه آرنت موضوع اصلی انقلاب فرانسه مسئله خوشبختی است و نه مفهوم آزادی به گفته او انقلابیون آمریکایی از چنین مسئله‌ای در امان بودند، زیرا انقلاب آمریکا با شورشی برای نان شروع نشد؛ بلکه کوششی بود برای به‌دست‌آوردن استقلال سیاسی.

از نظر آرنت مدل آزادی سیاسی را که پدران انقلاب آمریکا در جستجوی آن بودند، می‌توان در مفهوم   isonomia  یا برابری در برابر قانون دوران آتن باستان یافت، به همین دلیل آرنت انقلاب آمریکا را به عنوان تجربه‌ای نو بررسی می‌کند، زیرا به قول او این انقلاب پایه‌های دموکراسی مدرن را پایه‌گذاری می‌کند؛ ولی او انتقادهایی نیز به نحوهٔ عمل دموکراسی‌آمریکایی دارد.

 از نظر آرنت شهروند آمریکایی با وجود بهره‌بردن از حقوق فردی و داشتن امنیت لازم در مقابل تهدید هرگونه اتوریته خودسرانه، امکان تمرین کامل قابلیت‌های سیاسی خود را نمی‌یابد. آرنت بهترین مثال چنین وضعیتی را در مسئلهٔ واترگیت می‌بیند که از نظر او شکلی از تبهکاری سیاسی است که دموکراسی را به خطر می‌اندازد.

همان‌طور که می‌بینیم آرنت در گسست کامل با سنت دموکراسی با میانجی است.

-          نقد او از لیبرالیسم سیاسی را می‌توان در ارتباط مستقیم با نقد او از مدرنیته دید. از نظر آرنت یکی از ویژگی‌های مهم جهان مدرن، سلطهٔ امور خصوصی بر امور عمومی است. به قول او در مدرنیته توجه انسان‌ها بیشتر به سوی مفهوم «زندگی» سوق می‌یابد و مفهوم جهان سیاسی معنای خود را از دست می‌دهد.

این افول گستردهٔ همگانی در دوره مدرن، یعنی انحطاط فضایی که در دورهٔ باستان، انسان‌ها در آن هویتِ خود را بازمی‌یافتند وسنت‌ها در آن بازتولید می‌شدند. به عکس دورهٔ باستان در دوره مدرن این ارزش‌های انسان کارگر یا animal laborans  است که در تقابل اندیشه‌های چون آزادی و کثرت‌گرایی برای کل جامعه مطرح می‌شوند؛ بدین گونه هدف دیگر فعالیت برای دست‌یافتن به آزادی در فضای عمومی نیست، بلکه تأمین و تضمین ضرورت‌های اولیه زندگی است.

 از این رو آرنت معتقد است که جامعهٔ مدرن جامعه توده‌ای است؛ یعنی جامعه‌ای متشکل از انسان‌های شکل یافته که در جستجوی جهان مشترک نیستند. پس، از دیدگاه او جامعهٔ مدرن متشکل از افراد بی‌ریشه و سطحی‌نگری است که فقط به دنبال رفع احتیاجات حیوانی خود هستند این افراد با بیگانه‌شدن نسبت به جهان، قوه داوری و حس عمومی و بیطرفی خود را از دست می‌دهند؛ نتیجه اینکه این عده در برابر دو پدیده قرار می‌گیرند:

-           نخست حس آزادی خود را ازدست می‌دهند و سپس به طرف بی‌معنایی می‌روند.

در اینجا آرنت مقایسه‌ای میان شهروندان جوامع مدرن و جوامع قدیم می‌کند و به این نتیجه می‌رسد که آنچه به شهروندان و جوامع قدیم معنا می‌داد حس واقعیتی بود که از آن برخوردار بودند، این حس واقعیت موجب می‌شد که شهروندانِ دولت‌شهرهای آتن و روم باستان، جهان مشترک خود را همچون خانه خود حس کنند؛ زیرا این جهان مشترک فضای عمومی بود که این افراد در آن می‌توانستند از سوی دیگران دیده و شنیده بشوند، لذا برای آرنت دیده‌شدن و شنیده‌شدن فقط درچارچوب کثرت بشری امکان‌پذیر است؛ آنجا که این چارچوب نابود شود انسان‌ها به موجودات بی‌معنایی تبدیل می‌شوند که به صورت بهترین عناصر برای نظام‌های توتالیتر درمی‌آیند.

 از نظر آرنت دلیل وجود اردوگاه‌های مرگ نازی و کولاک‌های استالینی، انهدام کثرت بشری و تقلیل انسان‌ها به یک نوع انسان است.

-           به عبارت دیگر توتالیتاریسم، فردیت انسان‌ها را خرد می‌کند و آنها را، «به هیچ» تقلیل می‌دهد، تا حدی که دیگر هیچ‌کس دیده و شنیده نشود؛ بنابراین با وجود اینکه به نظر می‌رسد که همه در همه جا به صورت توده میلیونی حضور دارند ولی در واقع هیچ‌کس در هیچ جا حضور واقعی ندارد، بدین گونه همه در بدبختی و فلاکت با هم دیگر شریک و برابرند ولی هیچ جهان مشترکی وجود ندارد که در آن، انسان‌ها فردیت خود را در کثرت عقاید به دست آورند بهترین بیان چنین وضعی را می‌توان در جمله معروف مارچلو ماسترویانی در فیلم «یک روز خاص اتوره اسکولا دید» که می‌گوید:

-          این مستأجر طبقه شیشم نیست که با فاشیسم مخالف است بلکه فاشیسم است که با مستأجر طبقه شیش مخالف است.

با دقتِ روش‌شناختی به آثار آرنت می‌توان نتیجه گرفت که توجه او به ایدولوژی‌های توتالیتاریسم در واقع در امتداد تحقیق او در مورد سیاست مدرن قرار می‌گیرد، از نگاه آرنت نازیسم و استالینیسم اَشکال جدید و ترسناکی از زندگی سیاسی مدرن است که برای نخستین بار در تاریخ بشری ظهور می‌کند و بنابراین متفکران سیاسی چون ارسطو و منتسکیو قابلیت پیش‌بینی آن‌ها را نداشتند، آنچه به عنوان پدیدهٔ جدید در نظام توتالیتر جلوه می‌کند، استفاده این رژیم‌ها از عنصر «ترور» است.

 به گفته آرنت مسئله اینجاست که در این شکل از رژیم‌های سیاسی، ترور، دیگر یک وسیله برای پیشبرد اهداف دیکتاتوری نیست بلکه «ترور» خود، بخشی از ساختهٔ سیاسی جامعه است به همین دلیل در چنین ساختارهایی شهروندان از یک دیگر می‌هراسند و ما با بحران شهروندی روبه‌رو هستیم.

 از نظر آرنت این بحران شهروندی با بحران اندیشه همراه است زیرا در چنین فضایی جایی برای بحث و گفت‌گو باقی نمانده‌است.

به گفته آرنت از آنجا که فکر خود امری گفتگویی است (زیرا در جهان مشترک انسان‌ها معنا می‌یابد) بنابراین پایان گفتگو به منزله پایان تفکر است. از آنجا که فکر کردن، به انسان‌ها قدرت داوری در مورد «شر» را می‌دهد، بنابراین عدم تفکر قدرت مبارزه با شر را از آنان می‌گیرد. به عبارت دیگر اگر اندیشیدن در جستجوی معنا بودن و پرسش طرح‌کردن در مورد جهان و دربارهٔ مسئولیت انسانی در جهان است، پس عدم طرح پرسش عدم مسئولیت فردی را به همراه دارد.[1]

جالب است که جمله  آغازین فصل «عمل» در کتاب «وضع بشری» هانا آرنت از دینسن وام گرفته شده است: «همه‌ی غصه‌ها قابل تحمل‌اند اگر از آن‌ها قصه ای درآورید و بازگو کنید» (همان، 46).  

آرنت در «آیشمان در اورشلیم» می‌گوید،

-           بزرگ‌ترین شر تاریخ زمانی روی می‌دهد که شر نه از سوی دیوانگان، که از سوی مردمی که در میادین عمومی شهر پرسه می‌زنند به جامعه تزریق شود.

-          ابتذال حقیقی زمانی روی می‌دهد که احمق‌ترین افراد به روشنفکران جامعه بدل شوند و عادی‌سازی شر را در همه سطوح خود درونی کنند. 

-          عادی‌سازی شر زمانی بحران می‌آفریند که جماعتی متلون جای روشنفکران را بگیرند و مردم نیز «این چرب زبانان را از عاقلان ارزشمندتر بدانند»، کسانی که برای دیده شدن له و علیه خود مناقشه به راه می‌اندازند. 

آرنت به ما امکان می‌دهد تا دریابیم که شر تنها در مواقع بحرانی جامعه روی نمی‌دهد، بلکه اکنون اشکال نامحسوس‌تری یافته و به بخشی از زندگی معاصر بدل شده است.



[1] جهانبگلو، آرنت و سیاست مدرن، ۱۶۰–۱۶۴.

نقش نظام آموزشی در عقب ماندگی ایران

آموزش در ایران قاجاری  قرن نوزدهم میلادی در– ایرانی که از خواب گران غفلت صفویان بیدار  شده بود؟

 

ایران قاجاری نامی است که اشاره به دوره‌ای ۱۳۰ ساله از تاریخ ایران میان سال‌های ۱۱۷۵ تا ۱۳۰۴ خورشیدی و تحت سلطه دودمان قاجار دارد. هم‌زمان با دوران حکومت قاجاریه که مصادف با اوج انقلاب صنعتی در اروپا بود، ایران با دنیای غرب آشنا گردید. بسیاری از دستاوردهای دنیای صنعتی همچون کارخانه‌های تولید انبوه، تولید الکتریسیته، چاپخانه، تلگراف، تلفن، چراغ برق، شهرسازی مدرن، راهسازی مدرن، خط آهن، سالن اپرا (که در ایران به سالن تعزیه تغییر کاربری داد) در کشورهای صنعتی بوقوع پیوسته بودند، بنابراین در ایران نیز تلاش گردید که مشابه آن‌ها به اجرا گذاشته یا احداث گردد.

دولتمردان این دوره به ظاهر تمدن توجه و علاقه داشتند ولی به اساس تمدن که دانش و خرد است، تا سالهای آخر حکومت تنها در دوره ناصرالدین شاه تلاشی صورت نگرفت. در حالی که اروپا تمام دست اندازهای پیشرفت را از بین می برد، دولت های ما همچنان گرفتار سنت و گذشته بودند و غافل از گذر قافله تمدن.

آموزش یکی از اساسی ترین نیازها و وسیله انتقال دانش است. با نگانی به نظام آموزش ایران در دوره قاجار می توان درک کرد که چرا در زمنیه های دانش و علوم جدید این قدر عقب مانده و فقیر است و اگر ما دانشمندانی در زمینه های مختلف نداشته و نداریم. جای تعجب نخواهد بود چون که خانه از پایه ویران است!!

شیوه آموزش و سواد آموزی عمومی در ایران

مراکز آموزشی در قرون متأخر، به ویژه دورة «قاجاریه» مکتبخانه ها بودنـد. مکتبخانه ها آموزشگاه های همگانی اما سازمان نیافتـه ای بودنـد کـه تعلـیم کودکـان در سطوح ابتدایی و بسیار پایین به طور عام و آموزش قرآن را به طور ویژه عهده دار بودند. توجه به دانش و آموزش، از دوره های باستان در ایران زمین وجـود داشـت. پـس از ورود اسلام و توصیه دین آسمانی بر لـزوم علـم انـدوزی، بـرخلاف اینکـه آمـوزش در سطوح پایین، متصدی حکومتی و پشتوانه قوی مالی نداشت، اما همت مسلمانان به این امر آنان را به تشکیل واحدهای کوچک و پراکنده آموزشی در قالب مکتبخانه با هزینه شخصی واداشت. سیاح انگلیسی (واتسن ) که در اوایل دوره قاجاریه به ایران آمده بود، وضـعیت فوق را چنین توصیف میکند: «هیچگونه مدارس ملی در ایران نیست. در تمام شهرها و روستاها، ملاها یا روحانیون هستند که کودکان را تعلیم میدهند، ولی چگـونگی انجـام این کار بین آنها و اولیای اطفالی که تعلیم میگیرند، هماهنگ میشود ( .» نگاه کنیـد بـه: واتسن،.134).

مکتبخانه در ساده ترین تعریف، مکانی بود که در آن کودکان بـه یـادگیری درس و سواد می نشستند و زن یا مردی به نام «ملابـاجی» و «مـلا مکتـبدار» در قبـال دریافـت اجرت ماهانه ای، فرزندان خردسال افراد را سرپرستی نموده و به آنان سواد میآموختند. درباره ویژگیهای محل تحصیل یا مکتب نیز تقریباً در تمـام منـابع توافـق رأی وجـود دارد. «سوسمارالدوله» مکتب را عبارت از دکـانی مـی دانـد کـه «هـرکس از هـر کـاری درمانده و رانده میشد، در سر کوچه عده ای بچه را میان گرد و خاک و زباله و بخـار و دود جمع میکرد و به آنها تعلیم میداد  » ( رضازاده ملک، 1345. :123)

 

زین العابدین مراغه ای نیز در کتاب «سیاحتنامه ابراهیم بیـک» بـه انتقـاد از اوضـاع نامطلوب و تأسف بار اجتماعی آن زمان ایران پرداخته است. او از تنها مکتـب در شـهر شاهرود بازدید کرد و از آن به عنوان جایی نام برد که حدوداً سـی ذرع طـول و ده ذرع عرض داشت و شاگردان آن برخی روی خاک، بعضی بر روی نمد پاره، چند نفر هم بر روی حصیر و جمعی بر روی پارچه گلیمی برای تعلـیم نشـسته انـد (مراغـه ای، 1353 : ۴۴)

مکتب خانه

 برخی نیز فرش مکتب خانه را اینگونه توصیف کردهاند « : یک دست نمد بـا یـک میانفرش قالی و یک پتو کرمانی گلی رنگ تا کرده برای جایگاه ملا و پشتی آخوند هم رختخواب خودش... در چـادر شـب پیچیـده...» (مـستوفی، 1344 :218 – 215 )

البتـه کسانی نیز به دلیل دید خاصشان مکتب را چنـین توصـیف کـردهانـد و آن را دخمـه ای میدانند که فقط اسم آن مکتب (محل تحصیل) است ولی با این منظـور هـیچ مناسـبتی ندارد (طبری، 94 ـ 89 ،105 ـ 99 ،129ـ 126 .) مکتبخانـه هـا معمـولاً در دکـانهـا و  اتاقهای داخل گذرها و بالاخانه های مشرف به کوچه و اتاقهای جلوی هشتی خانه هـا و مکانهای پرت و دور افتاده تشکیل میشدند. در مناطقی نیز مکتب، زیرزمینی بود که چند پله میخورد تا به داخل آن میرسید (ارفع، 1345 :80 .(

مکتب خانه ها در زمستان با یک منقل پر از زغال، گرم می شد و تابستان ها هم گاه مکتب خانـه تعطیـل نبـود و در زیرزمین تشکیل میگردید» (نجمی، 1368 :195ـ 196  .(  

در مکتب خانه برای نشستن بچه ها، میز و صـندلی وجـود نداشـت و آنـان بـر روی زیراندازهایی مثل قالیچه، پادری، تکه قالی، گلیم، نمد، حصیر، دسـتمال ( زیرانـدازهایی که مطابق وسع خانواده به همراه میآوردند) می نشستند. آبخوری هر یک، کوزه سـفالی کوچکی بود که هر صبح آن را پر از آب میکردند و با خود به مکتبخانه مـیآوردنـد . زمستانها نیز، منقل کوچک آتش بـه همـراه داشـتند فـرش مکتـب خانـه زیرانـدازهای تکه پارچه بچه ها بود و کف آن از آجر یا کاهگل پوشیده شده بود. تابـستان هـا بچـه هـا برای خنک شدن روی آن را آبپاشی میکردند. مکتبخانه ها ( دکان یا اتـاق) مـستراح نداشتند، بنابراین کودکان برای رفع حاجت یا به خانه های خود برمـیگـشتند و یـا اگـر مسجد و مستراح عمومی نزدیکیای در مکتب بود، به آنجا میرفتند.

 

معلمان مکتب خانه

 ملای مکتبدار، امور مکتبخانه را برعهده داشت. «ملابـاجی» هـم زنـی بـه ظـاهر شایسته و با چارقد بود. این دو نفر با تلخی و خشونت با بچه ها برخورد مـیکردنـد تـا بچه ها از آنها حساب ببرند. هر دو ملا، ابزاری برای کار داشتند که عبارت بودند از میـز چهارپایه کوتاهی که جلو آنها قرار میگرفت، قلمدانی که چند قلم نیِ ریز و درشـت و یک دوات لیقهای در آن بود، چوب ـ فلک و عصا و چند چوب کوتـاه و بلنـد و چنـد ترکه تازه برای کتک زدن بر روی آن قرار داشت. عـصای مکتـبدار بـرای آن بـود کـه اطفال خاطی را با خم سر آن که به گردنشان میافکند، به سوی خود بکشد. چوب بلند نیز برای کتک زدن افراد دورتر و چوب کوتاه و کوتاهترش بـرای بچـههـای نزدیـک و نزدیکتر بکار میرفت . چوب فلک برای شاگردانی بود که تکالیفشان را انجـام نـداده بودند و چنین قصوری قابل گذشت نبود.

 از مکتبخانه صدای ملا بلند می شد که دائماً در حال امر و نهی به شاگردان بود ( نجمی، 1368 :142ـ 141 .( مکتبدارها اکثراً سواد چندانی نداشتند و نه تنهـا عـده ای از آنـان، مدرسـه طـلاب ندیده بودند بلکه حتی به زحمـت مکتـب را تمـام کـرده بودنـد. اینهـا اعـم از مـلا یـا ملاباجی، میرزا یا پیرمرد معمم یا میرزا باجی، عهـده دار تـدریس کودکـان و نوجوانـان بودند (ناطق، 1375 :29 ) و با تکیه بر زور و تهدید مـیخواسـتند آنچـه را خودشـان و جامعة روز دانش تلقی میکرد، به شاگردان انتقال دهند . مکتبداری موفـق تـر بـود کـه بیرحمتر باشد و بتواند چوب بزند ( شهری، 1369 :448 ـ 447 .(

یکی از وسایل تنبیه و مجازات بچه های بازیگوش، متمرد و تنبل چوب و فلک بود که به دستور معلم، شاگرد تنبل را روی زمین میخواباندند و پاهایش را در تسمه فلک میگذاشتند. آنگـاه دو نفـر شاگرد مکتبخانه، دو طرف فلک را میگرفتند و فراش هم با ترکه های آلبالو کـه غالبـاً آنها را در آب خوابانیده بودند، شروع به زدن به روی لاله هـای گـوش و لای انگـشتان میکردند ( نجمی، 1368 :142 ـ 141 .(

البته این تمهیدات چندان در نظم و یادگیری درس بچه ها تأثیر نداشت و غالباً خـود مکتبدارها هم، چندان علاقهای به بحث و درس نشان نمـی دادنـد. ظهیرالدولـه کـه بـا مظفرالدین شاه به فرنگستان سفر کرده، در سفرنامة خود چنین نوشته است: « رسیدیم به مهمانخانه ینگی امام، تا اسب عوض میکردند، پیاده شدم که قدری راه رفته باشم. در درون مهمانخانـه هیـاهوی بـسیاری شـنیدم. از آنکـه اسـب بـه کالـسکه میبست، تجسس کردم.

گفت: در مهمانخانه بچه ها درس میخوانند. به حیـاط رفـتم و در یکی از اتاقهای دوره در بسته بود. بـاز کـردم دیـدم سـیزده، چهـارده نفـر بچـه بـا لباسهای پاره پاره هر کدام قرآن پارهای نیز در جلوشان گذاردهاند و به سقف اتاق نگاه میکنند و گاهی لگد به هم میزنند و بدون آن که کلمهای ادا کنند، فریاد میکشند. سرم را از در داخل کردم دیدم معلمشان هم یک عبای پاره سرش کشیده، گوشه اتاق با ایـن همه قیل و قال خوابیده است. ظهیرالاعیان را گفتم، وارد اتاق شده بیدارش کرد. سـرش را از زیر عبا درآورد پیرمردی ریش توپی بود. با شب کلاه ماهوت پاره پاره زیر پوست اما چه پوستی! ظهیرالاعیان با او صحبت کرد. پرسید: جناب ملا بچـه هـا را چنـد وقتـه درس میدهی؟ گفت من خوب جوری درس میدهم، خیلی زود با سوادشان مـیکـنم. گفت: خوب آخر چند وقته؟ گفت: اگر ذهنشان کند نباشـد و بـازیگوش نباشـند و هـر روز مویز بخورند و پنیر هیچ نخورند و آن طوری که مـن مـیگـویم درسـشان را پـس دهند، دوازده، سیزده ماهه عم یتسائلون را تمام میکنند. مـن از روی تعجـب پرسـیدم: سیزده ماهه؟ قدری مکث کرد، گفت: بله در چهارده و پانزده ماه مثل آب سـوره نبـأ را روان میشوند. بی تأمل به یکی از بچه ها اشاره کرد و گفت: همین را کـه مـی بینیـد الان پنج ماه تمام است که پیش من درس میخواند حمد و سوره را مثل بلبل مـی خوانـد و گفت بخوان پسر، پسر غرغرکنان گریه کرد، ما هـم بـی اختیـار خندیـدیم ( ظهیرالدولـه، .(۳۷۵ ـ 376 :1371)

در « سیاحتنامه ابراهیم بیک» میزان سواد مکتبدار، تا آن حد پایین توصیف شده کـه به صاحب سفرنامه گفته است «آمریکا باید نزدیک سلماس باشد» و نیـز در پاسـخ ایـن راهنمایی که به او گفته شد باید «به اطفال از جغرافی و هندسه نیز درس بدهید» پرسیده است «هندسه کدام است» و چون از او خواسته شد یک هزار و دویست و سی و چهار را به عدد بنویسد، نوشت «: 1000200304 » ( مراغه ای، 1353 :45 .(  

علاوه بر مکتبدار، در مکتبهای بزرگتر که تعداد بیشتری شاگرد داشت یـک یـا چند نفر به مکتبدار کمک میکردند تـا اگـر در بـین اعـضای خـانواده فـرد باسـوادی نداشتند، به صورت روزمزدی یا در ازای نوعی پرداخت نقدی یـا جنـسی، شـخص یـا اشخاصی را اجیر میکرده، ولی کار وی تدریس نبـوده بلکـه فـراش مکتـب بـوده کـه کارش « علاوه بر نظافت مکتبخانه، مأمور آوردن و یا جلب بعضی کودکان بـازیگوش که از رفتن به مکتبخانه طفره میرفتند بود» (نجمی، 1268 :196 ) اما بـرای تـدریس، مکتبدار در اتاق فردی را به عنوان «خلیفه» انتخاب میکرد. خلیفه شاگردی تیزهوش بود که تعالیم مدرس را سریع تر یاد میگرفت و به نوبه خود آن را به دیگران تعلیم میداد. بنابراین میتوان گفت خلیفه نوعی «کمک معلـم» بـوده کـه دروس مکتبدار را با زبان کودکانه اش که برای شاگردان سادهتر و قابل فهـم نیـز بـوده ـ دوباره بیان میکرد و در عین حال نقش مبصر یا ارشد امروزی را هم داشته است.

دروس آموزشی در مکتب

آمـوزش در مکتـبخانـه هـا معمـولاً از یـادگیری حـروف الفبـا و روخوانی قرآن فراتر نمیرفت و ایـن حـد نهـایی دانـش آمـوزی در مکتـبخانـه بـود ( حامدی، 1371 :44 .) البته گاه برخی کتب ادبی فارسـی و متـون مـذهبی نیـز تـدریس میشد. فراگیری خواندن و نوشتن در مکتبخانه ها با رسـم و رسـوم خـاص و جـالبی همراه بود. مثلاً در پاره ای از مکتبخانه ها رسم بـود کـه در نخـستین روز درس، بـرای مکتبدار شیرینی ببرند. مکتبدار، نخست الفبا و هجی کردن را به کودک میآموخـت. روش آموختن این چنین بود که مکتبدار « از حروف الف» تا «ی» را به نشانه صفتی یاد می کردند، مثلاً میگفت: (الف) هیچی ندارد، (ب) یکی به زیر دارد، (پ) سه تا به زیـر دارد، (ت) دو تا به سر دارد، (ج) یکی تو شکم دارد، (ح) هیچی تـو شـکم نـدارد، (و) سر قنبلی دارد.

 برای یاد دادن زیر، زبر، پیش و مشدد میگفت: الف دو زیر(ا")، دو پیش، دو زیر و شاگردان باید آنچه را که مکتبدار میگفـت بـا آوای بلنـد تکـرار مـیکردنـد. پـس از آموزش حروف الفبا و ابجد، شاگرد باید یک کله قند یا چیزی مانند آن برای مکتـبدار میبرد. آنگاه با دیدن ساعت سعد و خوش، آموزش جزء سی قـرآن آغـاز مـی گردیـد، یعنی از سوره «عم یتسائلون» تا پایان قرآن را به شاگردان میآموختند و آن را چنـد بـار دوره میکردند. چون به سوره «یس» می رسیدند، ملای مکتبدار به شاگرد می گفت بـه یاسین رسیدیم، شیرینی بیاور تا درس بدهم. شاگرد نیز متناسب با توان مالی خانوادهاش چیزی برای مکتبدار میآورد و درس دنبال میشد. تا بـه «عـمیتـسائلون» برسـند. بـار دیگر شاگرد می بایست برای مکتبدار شیرینی بیاورد و باز درس دنبال مـی شـد.

از مهمترین دروس آموزشی، قرآن و تفسیر بود که علاوه بر مکتب ،خانه در مـساجد و اماکن عمومی نیز توسط روحانیون به مردم آموخته مـی شـد (اعظـام الـوزراء، 1349 -۵۷۷ ) روزهای جمعه مکتبدار یا روحانی مسجد در برخی مساجد بـرای مـردم قـرآن میخواند و تفسیر میکرد. افزون بر آن، علوم شرعی نیز برای هر کس که مایل بود، بیان میشد و گاهی برای این کار از وجوه موقوفات مسجد مواجـب مـیگرفتنـد (تاورنیـه، ۱۳۶۳:۵۹۰ ) به طور کلی در مکتبخانههای پسرانه، قرائت قرآن، آموزش خط فارسی، حساب و ضرب ارقام و غیره تعلیم داده میشد. زمانی که کودک توانایی خـود را در قرائـت همه سورههای قرآن نشان میداد، سرپرست مکتـب هدیـه ای از پـدر طفـل دریافـت میکرد.

بدین ترتیب تعلیم و تربیت ابتدایی در ایران، در سطوح پایین قرار داشت و کسی که خواندن و نوشتن میدانست، به نشانه سواد داشتن عنوان «میرزا»  را در جلو نام خود میگذاشت (واتسن ۱۳۴۸)

در سـال اول الفبـا، صـداها، قرائت و نوشتن حروف و بعضی کلمات دو یا سه حرفی را میآموخـت. در سـال دوم «عم یتسائلون» و در سال سوم، گلستان سعدی آموزش داده میشد، یعنی دروس مکتب از یادگیری قرآن و گلستان سعدی فراتر نمی رفت و چنانکه کودک یا بزرگسال، این دو را فرا میگرفتند، با سواد تلقی میشدند (شهری، 1369 :448 ـ 447 (.

در واقع اگر کودکی سه چهار ساله میتوانست کلاس های مکتب خانـه را بـا موفقیـت بـه آخـر برساند، تقریباً در خواندن و نوشتن با سواد شده بود، به ویژه اگر نوشتن و خوشنویسی هم به وی آموزش داده می شد و او نیز به خوبی آن را یـاد گرفتـه بـود (شـهری، 1369 : 449.( ـ 450 ) هنگامی که کودک از این مرحله فارغ میشد بـه سـطح بـالاتر مـیرفـت و بعـد بـه آموختن زبان عربی میپرداخت. در آن دوره بیشتر به یادگیری زبـان عربـی و صـرف و نحو، ارج میگذاشتند و آن را سرچشمه علوم مـیشـمردند(کـسروی 1370 :27 ـ 26 .( آموزش عربی با صرف و نحو آغاز میشد. پس از آن کودک درسهای دیگری همچون اشتقاق، بیان و نصاب الصبیان را یاد میگرفت و متعاقب آن با منطق، کلام و سپس علـم اصول فقه و درایه الحدیث نیز آشنا میشد. هنگامی که در این دروس خبره میشد، بـه اقتضای زمانه، به قرائت حدیث، روایت تفسیر و بحث میپرداخت و چون این مراحـل را سپری میکرد و هنوز طالب پایه های بالاتری از علـوم بـود، بـه مطالعـه کتـاب هـای حکمت و فلسفه مشغول میشد تا به درجه ای میرسید که میتوانست بر کرسی استادی بنشیند ( نجمی، 1368 :133)

 . چنین به نظر میرسد که تنبیه و کتک از واجبات تدریس بـود. مکتـبدار اغلـب از طرف پدر و مادر اجـازه تنبیـه داشـت. «پـدر و مـادر هنگـامی کـه بچـه را بـه مکتـب میسپردند، معمولاً به مکتبدار میگفتند: گوشت و پوستش از شما، اسـتخوانش از مـا» (کتیرایی، 1348 :70,83 )

    چوب و فلک همواره در دست مکتبدار بود. افزون بـر ایـن، یکی دو شلاق هم به دیوار مکتب آویزان بود و چوبی بسیار بلند از درخـت آلبـالو نیـز همیشه در دست داشت. تقریباً هیچ بچه مکتبی نبود که از چوب مکتبدار نـوش جـان نکرده باشد. باور مردم در این باره چنین بود: «چوب آخوند گُله، هرکس نخـورد خُلـه  ( کتیرایی ۱۳۴۸: ۸۲-۸۳)   

همانطور که گذشت، نظام آموزش براساس مکتبخانهای در شرایط نبـود هرگونـه آموزش رسمی و عمومی، یکی از راههای علمآموزی بود. به سبب پـایین بـودن سـطح سواد عمومی و حتی سواد بسیاری از مکتبدارها، آموزش به سطوح پایین منحصر بـود و البته به سبب اهمیت فراوان قرآن و لزوم آموختن آن، بزرگترین رسالت مکتبخانههـا یاد دادن قرائت قرآن به شیوههای مختلف و در رایج ترین شکل آن، هجـی کـردن بـود. آموزش کتابهای دیگر و حتی ریاضیات در ابتدایی ترین شکل در مکتبخانه هـا متـداول نبود. مکتبدارها نیز به طور سلیقه ای رفتار میکردنـد و سـطح آموزشـی در همـه جـا یکسان نبود. 


وقتی نظام آموزش ما در قرن ۱۹ که جهان چهار اسبه به سوی تمدن در حرکت بود، این چنین بوده است، خود حدیث مفصل بخوان که در دوره صفویان که ایران پر از ترس و کشتار و بی خبری بوده است، آموزش و انتقال دانش به چه صورتی بوده است. متاسفانه مردم کشور ما آشنایی زیادی به آموزش و نقش آن در زندگی خود نداشته است و جامعه ایرانی خواستار و دوستدار و پی گیر آموزش و انتقال دانش نبوده است. ما نباید خود را با شعار دانشگاه جندی شاپور، دارالفنون و .... گول بزنیم. واقعیت را آن چنان که بود باید شناخت و تلاش کرد که آن را دگرگون کرد. تنها مکان های  و معلم های آموزش مهم به شمار نمی روند بلکه محتوی درسی و دانش انتقالی از اهمیت بسیاری برخوردارند. که باید به آن ها اندیشید.

نوروز فولادی

کاش تعدادی از شاهان ما هنر و کفایت خاتون را داشتند؟

زمامداری : قتلغ ترکان خاتون

عصمه الدنیا و الدین قتلغ ترکان خاتون [قُ لُ تَ] (اِخ) (۶۸۲-۶۵۵ ه‍.ق برابر ۸۳–۱۲۵۷ م) چهارمین حاکم مقتدر سلسله قراختاییان کرمان و همسر قطب‌الدین محمد بود. قُتلغ، لقبی است تُرکی مغولی، به معنای بزرگ و محتشم (با ضم قاف و لام) و ترکان (با فتح یا کسر اول) که به صورت ترکن نیز ضبط شده، بـه معنای شهبانو و ملکه است و آن را به صورت جمع ترک نباید خواند.

وی در خانواده‌ای از اشراف ختایی زاده شد و هلال خاتون نام گرفت، در اوایل قرن سیزدهم میلادی سرزمین ماوراُالنهر و ترکستان صحنه تحولات بزرگ و منازعات پی در پی برای غارت طلبی و اسارت برده بود. .ترکان خاتون قربانی یک چنین یورشی گردید او به بردگی برده شد و سرانجام به بازرگانی اصفهانی به نام حاجی صالح فروخته شد. به گونه‌ای باورنکردی، شهرت این بانوی استثنایی به سرعت شایع شد تا وقتی که قاضی‌القضات اصفهانی از وجود او آگاه شد و تمایل خود را برای آمیختن با این زیبای افسانه‌ای ابراز داشت بدین منظور بازرگان سالخورده را مورد لطف خود قرار داد اما سودی نداشت سپس قاضی مصمم شد از شیوه‌های دیگری استفاده کند و ترکان خاتون را با زور ببرد. حاجی صالح به دربار غیاث‌الدین خوارزمشاه پناه برد اما نتیجه کاملا غیر از آن چیزی بود که انتظارش را داشت و قاضی خود عاشق دختر شد پس از اندک مقاومتی در برابر شاهزاده خوارزمی، حاجی صالح متوجه شد که چاره‌ای جز تسلیم ندارد، چرا که پس از اندک زمانی خبر برگشت برادر شاهزاده، جلال‌الدین، از فارس به اصفهان رسید بنابر نقل وصّاف ، غیاث‌الدین همسر جدیدش را نزد قاضی‌القضات،رکن‌الدین سعد به امانت سپرد. غیاث‌الدین سپس همراه مادرش به ری گریخت، جلال‌الدین در اصفهان تعلل نکرد بلکه فورا بدون معطلی در پی برادرآمد. غیاث‌الدین هرگز مجال پس گرفتن گوهر گرانبهای خود را نیافت چرا که مقدر بود چهار سال بعد در سال ۱۲۲۸ میلادی به دست براق حاجب (قراختاییان) حاکم کرمان کشته شود.

این زن ابتدا به عقد ازدواج غیاث‌الدین خوارزمشاه حاکم اصفهان در آمد. با کشته شدن او، براق حاجب بر او دست یافت و در سال ۶۲۷ هجری او را به همسری برگزید و پس از فوت براق حاجب، قطب‌الدین وی را در سال ۶۳۲ ه ق به عقد خود درآورد.

قتلغ ترکان پس از مرگ شوهرش به عنوان چهارمین حاکم قراختائیان، زمام حکومت را به دست گرفت که در مدت 25 سال فرمانروایی وی امنیت به نواحی تحت قلمرو این بانو روی آورد و آبادیها و شهرها مسیر رفاه و آبادانی را طی کردند و فعالیتهای اقتصادی اجتماعی رونق گرفت

* بهار امنیت

از زمان حکومت «قتلغ خاتون قراختایی» (655ه··· .ق)، رسم بیداد و آیین تعدی از میان مردم برخاست. او انصاف و عدلی وضع نمود و نسیم بهارِ امن و طراوتِ رفاه متوجه مردم گشت و دلها و عقول آنان را خرم و تازه و باصفا ساخت.

چنان بساخت جهان را هوای دولت او  --- که از طبیعت اضداد رفت بدسازی

چنان نبود که گستاختی توانستی  ----  سحر به پرده دری یا صبا به غمّازی

گلهای دل فقیران چون غنچه لب اغنیا از فرط نیکوکاری و نشاط تمکّن می خندید و از دیده اهل جور و جفا به خاطر اندوهِ سرافکندگی و شکستگیِ کار و نارواییِ بازار، خون می بارید. چون او بنیاد سرای داد را ساخت، به کار سخا و جود پرداخت و از روی کرم و لطف به تفقد احوال بندگان خدا و فقیران بلاد برخاست و هر کجا بشنید و بدانست که بیچاره ای به لگد روزگار در گوشه ای در حالت بدبختی بسر می برد، یا درمانده ای به دست تعدی بلایی مبتلا شده، همت عالی او آرام نگرفت، تا آن ضایعه را به لطفی، ترمیم و تدارک نمود و آن شکستگی را از روی شفقت به اصلاح آورد. تاریخ قراختاییان برای وصف دوران آرامش و امنیت این خاتون تعابیر زیر را به کار برده است:

اساس عدل و قانون انصافی وضع فرمود که از بیم سیاست او اگر شاهین تیزپر بیضه [تخم] کبوتر را از راه حضانت در آشیانه دیده، خود را به اشفاق [مهر [مادرانه جای و وطن می ساخت و گرگ تیزچنگال، بزغاله ضعیف را در حجر [دامن [تربیت و کنار تقویت خود را دایه آسا می پرورانید ... مرغ آبی از طبل باز، ساز طرب می ساخت ...(1)

مسیرهایی که به کرمان و ولایات تابع آن منتهی می گشت، برای مسافران همواره جاده امن بود و آنان که در خانه های خویش بسر می بردند، استراحتی توأم با آرامش خاطر داشتند. محل کسب آنان به گونه ای بود که با فراغت خاطر به فعالیت مشغول بودند. کشاورزان و دامداران بدون آفات و خوفهایی که قبلاً برایشان حادث می گردید و مصون از شرارتِ سارقان و جورِ ستمگران به تولید محصولات زراعی و دامی مشغول بودند و فرآورده های خویش را با بهایی مناسب به خریداران و طالبان تحویل می دادند. این اوضاع مناسب و توأم با امنیت تمامی طبقات را از هر گروه و قبیله ای به تلاش و کسب معاش از طریق حلال وا داشت و همه برای به دست آوردن رزق پاک و روزی طیب و طاهر می کوشیدند و کسی به مال دیگران چشم نمی دوخت. «ناصرالدین منشی کرمانی» بانو قتلغ ترکان را چنین ستوده است:

ملکه ای بود مبارک سایه، عصمت شعار، عفت آثار، عادل سیرت، پاک سریرت [= همسر]، ستوده خصال، عالی همت. دولت او دولتی بود قویم و روزگارش روزگاری بود مستقیم. واسطه عقد و بهار ایام پادشاهی قراختاییان بود، مهابت معجز سعادت فزایش شاهان را دهشت می داد و ضرّ شکوه چتر همای آسایش شهریاران جبار را خجلت می افزود. در ایوان سلطنت و مملکت قیدافه [از بانوان معروف در شاهنامه] اسلام و بلقیس ایام گشت و در خدر [ = پرده] عصمت و طهارت رابعه کردار و زبیده وار آمد ... برق نیکوکاری و عاطفت آن خاتون، شمع ظلمت شب محنت و مصیبت آمد را زدود. مصابیح عدل او در کرمان افروخته گشت و روزگارش تاریخ سعادت اهل این دیار شد.

«مجد خوافی»، که انسان خوش مشرب و مدرّس مدرسه قطبیه کرمان بوده، اقرار کرده ترکان خاتون پا بر سر خواستهای نفسانی نهاده است. او می گوید: ترکان کرمان ... که کنیزک سلطان قطب الدین بود، چون سلطان را در یزد وفات نزدیک رسید، ترکان را بخواند و مملکت کرمان تسلیم او کرد و او را ولیعهد خود ساخت. ترکان [خاتون] قفل بر زیر جامه خود نهاد و چهل سال پادشاهی کرد.[1]علامه محمد قزوینی در باره اش نوشته است:

عصمة الدین قُتْلُغْ ترکان ابتدا سریّت [= کنیز [سلطان غیاث الدین خوارزمشاه بود و سپس براق حاجب او را به چنگ آورده، عنوان سریت یا منکوحه گرفت و پس از فوت براق حاجب، قطب الدین وی را به نکاح خویش درآورد.[2]

باستانی پاریزی می نویسد: در مورد اخلاق و روش حکومتی ترکان خاتون و فضایل اخلاقی و روحی او در تاریخ کرمان داستانها بسیار است و به طور کلی با اینکه از کنیزکان ماوراءالنهری بود، از جهت مذهبی بسیار قوی از وی یاد شده و دلیل آن نیز اوقاف و آثار اوست.[3]

* احداث مسجد و مدرسه

برای نخستین بار است که در تاریخ کرمان، رجال شهری و تاجیک و همسران قراختایی جمع شدند و رأی به حکمرانی زنی به نام ترکان خاتون دادند. در زمان وی، یکی از درخشان ترین دوره های کرمان شروع می شود. مساجد و مدارس رونق گرفت. کشاورزی توسعه یافت. راههای تجاری باز شد و قنوات آباد گردید. مخالفتهای «حجاج سلطان» با این بانو و کارشکنیهای جلال الدین (سیور غَتْمِش) جوان، هیچ کدام در روند اصلاحات اقتصادی و سیاسی این دوران نقش نداشت. مردم در رفاه بودند و سالی صدهزار دینار از مالیات(ها) به نام آش بارگاهِ این بانو به اهالی تحت قلمرو او پرداخت می شد و مبالغی خطیر به حفر قنوات اختصاص می یافت. اوضاع اقتصادی و عمرانی از آسایش عمومی و تفریح و گردش و توجه به اوقات فراغت مردم حکایت دارد. بسیاری از دانشمندان و شعرا و اهل ذوق و هنر از دوردستها، از خوارزم و هرات و خواف و سمرقند و غزنه و فارس و یزد به کرمان روی آوردند و در این دیار اقامت گزیدند. [4]«احمد علی خان وزیری» در تاریخ کرمان نوشته است:

الحق آن مدبره کافیه خیّره [= مدیر باکفایت نیکوکار] در تعمیر ولایات و ترفیه [= رفاه] حال رعیت و افاضه خیرات و اشاعه [= گسترش } حسنات و احترام علما و انعام فضلا به نوعی قیام نمود که عُشر عشیر [= یک دهم } آن از هیچ پادشاهی به ظهور نرسید. مدت مدیدی در ترفیه عُبّاد [= بندگان خدا] و آبادانی بلاد، مشغولی داشت،[5]

* باقیات صالحات

خانم «آن ـ لمبتون» که از این بانو به عنوان زنی عادل سیرت، عالی همت و بلندپایه یاد کرده، می نویسد:

وی به دلیل ایواب خیری که راه انداخت، دولتی قویم پدید آورد. چون قطب الدین محمد (شوهر خاتون) فوت کرد، مِهر خود را که ده هزار دینار بود، گرفت و در اوقاف مدرسه و بقعه ای که ساخت، راه انداخت. اوقاف دیگری نیز ایجاد کرد. قتلغ ترکان طرفدار فقرا بود. گفته شده که چند سال پس از مرگش مقدار زیادی

جامه برای فصول مختلف و مواقع خاص از خانه اش کشف گردید و به بهای سنگینی فروخته شد. او این جامه ها را به فقرا و افراد بینوا و یتیم می بخشید..[6]

نقش قالی قتلو (قتلغ) که در قالی بافی کرمان تحول صنعتی پدید آورد، از طراحیهای زمان این بانو است و هندوانه خانمی شاید نشانه نوجویی و جستجوگری اقتصاد کشاورزی همین زن باشد، که به دلیل شیرینی، تُردی و هسته های کوچک در میان هندوانه ها معروف است و به دستور قتلغ ترکان بذر آن در کرمان کاشته شده است.[7]

با مرگ «اباقاآن» در سال 680ه··· .ق، موقعیت سیاسی ترکان خاتون دچار تزلزل گشت و لازم بود برای تأیید مقام خویش به دربار «احمد تکودار» برود، اما چون با تحریکات «جلال الدین» حکم عزل بانو صادر شده بود، قتلغ خاتون دچار اندوه و افسردگی گردید، ولی با وجود بیماری توانست حکمی بگیرد که حکومت کرمان میان او و سلطان جلال الدین به صورت مناصفه باشد. شاهزادگان مغولی این شیوه را نپذیرفتند و به خنثی کردن حکم پرداختند. سرانجام قتلغ خاتون به دلیل وخامت اوضاع و تشدید کسالت در حالی که دور از مرکز حکومت و در خطّه آذربایجان بسر می برد، درگذشت. بی بی ترکان که در آنجا حضور داشت، تابوت مادر را به کرمان آورد. سلطان جلال الدین و اعیان کرمان استقبال کرده و مراسم سوگواری مناسب در شأن و منزلت این بانوی خدوم و نیکوکار به جای آوردند و در گنبد مدرسه ای که در شهر ساخته بود، پیکرش را دفن کردند.[8]

 



[1] باستانی پاریزی بر تاریخ شاهی قراختاییان، ص337، به نقل از روضه خلد، ص189.

[2] ادداشتهای قزوینی، ج اول و مأخذ قبل، ص334.

[3] توضیحات و تعلیقات ...، ص333.

[4] نوح هزار طوفان، ص411.

[5] تاریخ کرمان، احمد علی خان وزیری، ص445.

[6] تداوم و تحول در تاریخ میانه ایران، آن ـ لمبتن، ترجمه یعقوب آژند، ص307.

[7] نوح هزار طوفان، ص412.

[8] تاریخ کرمان، ص454، پاورقی.