تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا
تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا

زوال اندیشه سیاسی در ایران

 

زوال اندیشهٔ سیاسی در ایران؛ گفتار در مبانی نظری انحطاط ایران دومین کتاب تألیفی جواد طباطبایی است که در آن دیدگاه‌های خود را در ادامهٔ کتاب درآمدی بر تاریخ اندیشهٔ سیاسی در ایران مبنی بر امتناع اندیشه به‌طور عام و زوال اندیشهٔ سیاسی به‌طور خاص در ایران مطرح می‌کند. وی در این دفتر می‌کوشد تا نشان دهد تجدد و انحطاط، دو مفهوم به‌هم‌پیوسته‌اند و در شرایط تصلب سنت و امتناع اندیشه، طرح یکی بدون دیگری امکان‌پذیر نیست. در مغرب‌زمین نیز تداوم اندیشه و تجدد، از مجرای طرح نظریهٔ انحطاط ممکن شده‌است و بحران تجدد و شکست آن در ایران، بایستی با توجه به امتناع طرح نظریهٔ انحطاط در درون نظامی از مفاهیم فلسفی فهمیده شود.[1]

زوال‌ اندیشة‌ سیاسی‌ در ایران"، در واقع‌ ادعایی‌ است‌ که‌ سید "جواد طباطبایی"، در کتابی‌ به‌ همین‌ عنوان، مطرح‌ کرده‌ است. او در این‌ کتاب‌ مدعی‌ شده‌ است‌ که‌ از بدو ورود اسلام‌ به‌ ایران، اندیشه‌ و فلسفه‌ سیاسی‌ در "ایرانشهر" سیری‌ نزولی‌ را آغاز و منحنی‌ زوال‌ را طی‌ کرده‌ است‌ و امروز، نه‌ تنها به‌ وضع‌ انحطاط‌ آمیزی‌ افتاده، بلکه‌ به‌ تعبیر "طباطبایی"، "در هاویه‌ نادانی‌ و قشریت‌ هبوط" (ص‌ 275).میل‌ کرده‌ است. به‌ عبارت‌ دیگر، او می‌خواهد بگوید که‌ اساساً‌ اندیشه‌ سیاسی، فلسفی‌ و عقلی، در تفکر اسلامی‌ جایی‌ ندارد و به‌ همین‌ دلیل، از همان‌ آغاز که‌ مسلمانان‌ و به‌ تعبیر خودش، "تازیان"؛ ایران‌ باستان‌ و نظام‌ شاهنشاهی‌ را فتح‌ کردند؛ چیزی‌ جز زوال، انحطاط، جهالت‌ و قشریت‌ با خود به‌ ارمغان‌ نیاوردند.

طباطبایی، برای‌ نمایش‌ سیر و زوال‌ و انحطاط‌ اندیشه‌ سیاسی‌ در ایران‌ کتاب‌ خود را در سه‌ بخش‌ و هر بخش‌ را در چند فصل‌ تنظیم‌ کرده‌ است. بخش‌ نخست‌ را «سپیده‌ دم» اندیشه‌ سیاسی‌ نام‌ نهاده‌ و آن‌ دورانی‌ است‌ که، به‌ زعم‌ و گمان‌ ایشان، «اندیشه‌ سیاسی»، همچون‌ تفکر فلسفی، برای‌ نخستین‌ بار در تاریخ‌ بشر در یونان‌ «زایش» یافت‌ و با فلسفه‌ سیاسی‌ افلاطون‌ و ارسطو تغذیه‌ شد، رشد کرد و به‌ کمال‌ رسید.

بخش‌ دوم‌ را «نیمروز اندیشه‌ سیاسی‌ در آغاز دورة‌ اسلامی» ایرانشهر نامیده‌ است. منظور طباطبایی‌ از این‌ عنوان‌ این‌ است‌ که‌ اندیشة‌ سیاسی‌ در آغاز دورة‌ اسلام، عمری‌ به‌ درازای‌ یک‌ «نیمروز» بیشتر نداشته‌ و تازه‌ آن‌ هم‌ دوره‌ای‌ بوده‌ است‌ که‌ چند فیلسوف‌ مسلمان، نظیر فارابی، ابن‌ مسکویه، ابوالحسن‌ عامری‌ و بوعلی‌ سینا به‌ عنوان‌ شاخصهای‌ اصلی‌ تفکر سیاسی‌ در اسلام، به‌ فلاسفه‌ یونان‌ «اقتدا» کردند. به‌ عبارت‌ دیگر، منظور طباطبایی‌ این‌ است‌ که‌ اگر این‌ چند تن‌ در تاریخ‌ اندیشه‌ سیاسی‌ ایران‌ حرفی‌ برای‌ گفتن‌ داشته‌اند؛ تکرار، تبیین، تفسیر و تأثیر فلسفه‌ سیاسی‌ افلاطون‌ و ارسطو بوده‌ است‌ وگرنه‌ سخن‌ بیشتری‌ نداشته‌اند. 

طباطبایی‌ سومین‌ بخش‌ کتاب‌ خود را «شامگاه‌ زوال‌ اندیشه‌ سیاسی‌ در ایران» نام‌ نهاده‌ و منظور او دورانی‌ است‌ که‌ در آن‌ خواجه‌ نصیرالدین‌ طوسی، جلال‌الدین‌ دوانی، صدرالدین‌ شیرازی‌ و ملاهادی‌ سبزواری، ایران‌ را در «سده‌های‌ طولانی‌ هبوط‌ در هاویه‌ نادانی‌ و قشریت» ساقط‌ کرده‌اند.

واقعیت‌ این‌ است‌ که‌ طباطبایی‌ در تحریر این‌ کتاب، سه‌ هدف‌ عمده‌ را تعقیب‌ کرده‌ است:

اولین‌ هدف‌ وی‌ این‌ بوده‌ است‌ که‌ ثابت‌ کند، تفکر فلسفی‌ و سیاسی‌ برای‌ اولین‌ بار در تاریخ‌ حیات‌ بشر، در غرب‌ و به‌ همت‌ و پیشگامی‌ متفکرانی‌ نظیر «افلاطون» و «ارسطو»، ابتکار و ابداع‌ شده‌ است. وی‌ زایشگاه‌ اصلی‌ تفکر فلسفی‌ را یونان‌ تصور کرده‌ است‌ و در این‌ خصوص‌ می‌گوید:

... سیاست‌ - حتی‌ به‌ معنایی‌ که‌ در دورة‌ جدید فهمیده‌ شده‌ - از نوآوریهای‌ یونانیان‌ بوده‌ است. همچنانکه‌ فلسفه، یعنی‌ اندیشة‌ عقلانی‌ غیرمتلزم‌ به‌ ادیان‌ و اسطوره‌ها را نخستین‌بار، یونانیان‌ تأسیس‌ کردند و در واقع، تاریخ‌ فلسفه‌ - اعم‌ از مسیحی، اسلامی‌ و ... به‌ معنای‌ دقیق‌ کلمه، جز تاریخ‌ بسط‌ فلسفه‌ یونانی‌ در میان‌ اقوام‌ دیگر نبوده‌ است...» (ص‌ 15)

دومین‌ و در واقع‌ اصلیترین‌ هدف‌ طباطبایی‌ از نوشتن‌ این‌ کتاب، بی‌اعتبار کردن‌ اندیشه‌ و فلسفه‌ سیاسی‌ شیعه‌ و تخریب‌ مبانی‌ فکری‌ نظام‌ سیاسی‌ حاکم‌ بر جامعه‌ اسلامی‌ ما است.

سومین، امانه‌ آخرین، هدف‌ مهم‌ طباطبایی‌ از تحریر این‌ کتاب‌ ترویج‌ و تمجید از اندیشة‌ ایرانشهری، شاهی‌ آرمانی‌ و تمدن‌ و فرهنگ‌ ایران‌ باستان‌ است.

طباطبایی‌ مدعی‌ است‌ که‌ اندیشه‌ فلسفی‌ و سیاسی، از ابتدای‌ ورود اسلام‌ به‌ ایران، تنها یک‌ نیمروز، یعنی‌ حداکثر تا اواخر قرن‌ پنجم، تا حدودی‌ تلألو و درخشندگی‌ داشته‌ و دلیلش‌ نیز به‌ تعبیر خودش‌ این‌ بوده‌ است‌ که‌ «فلاسفه‌ ایرانی‌ دروة‌ اسلامی»، پس‌ از دو قرن‌ سکوت‌ «در برابر حمله‌ تازیان»، با ترجمه‌ و مطالعة‌ آثار فلاسفة‌ یونانی‌ و کمک‌گرفتن‌ از آرای‌ فلسفی‌ آنان، توانستند تا حدودی‌ از جزمیت‌ شریعت‌ کاسته، آن‌ را توجیه‌ عقلی‌ کنند! به‌ عبارت‌ دیگر، از نظر طباطبایی، «اگر بود و نبود فلسفه‌ و فلاسفه‌ یونانی، از این‌ نیمروز هم‌ در اندیشه‌ سیاسی‌ ایران‌ خبری‌ نبود

وی ورود اسلام‌ به‌ ایران‌ را، «پیروزی‌ تا زیان»، همسان‌ با یورش‌ مغولان» به‌ ایران‌ و به‌ منزلة‌ سقوط‌ ایران‌ زمین‌ تلقی‌ کرده‌ و حتی‌ مدعی‌ است‌ که‌ زمینه‌ساز یورش‌ مغولان‌ نیز اسلام‌ بوده‌ است. بالاتر از آن، طباطبایی‌ مدعی‌ است‌ که‌ از روزی‌ که‌ اسلام‌ پایش‌ را به‌ ایران‌ گذاشت‌ جز زوال‌ اندیشه‌ هیچ‌ حاصل‌ دیگری‌ برای‌ ایران‌ به‌ همراه‌ نداشته‌ است. امروز نیز که‌ از درک‌ «تجدد» ناتوان‌ مانده‌ایم؛ مسبب‌ اصلی‌ اسلام‌ است! او می‌گوید:

«هر دیدگاهی‌ را که‌ نسبت‌ به‌ وضع‌ کنونی‌ و حوادث‌ آن‌ داشته‌ باشیم، به‌ ناگزیر نمی‌توانیم‌ از بررسی‌ تحولاتی‌ که‌ بر ایران‌ زمین‌ گذشته، روی‌ برتافته‌ و بار سنگین‌ ارزیابی‌ جدی‌ آن‌ را به‌ دوش‌ بگیریم. تحول‌ دوگانة‌ تاریخ‌ و اندیشه، از سقوط‌ شاهنشاهی‌ ساسانیان‌ تا سقوط‌ ایران‌ زمین، به‌ دنبال‌ یورش‌ مغولان، تنها در محدودة‌ این‌ نخستین‌ هفت‌ سده‌ تاریخ‌ و فرهنگ‌ ایرانی‌ قابل‌ بررسی‌ و ارزیابی‌ است، زیرا سده‌های‌ پس‌ از سقوط‌ ایران‌ زمین‌ تا واپسین‌ دهه‌های‌ آماده‌ شدن‌ مقدمات‌ جنبش‌ مشروطه‌ خواهی‌ و شاید بحران، بن‌بست‌ و شکست‌ آرمانهای‌ مشروطه‌خواهی‌ و همراهی‌ با آن‌ شکست‌ تجدد، در نهایت، به‌ نوعی، ریشه‌ در مرده‌ ریگ‌ نخستین‌ سده‌های‌ دورة‌ اسلامی‌ دارد.» (ص‌ 88)

طباطبایی‌ به‌ لحاظ‌ تأکید بر مدعای‌ خود، بحث‌ را این‌ گونه‌ ادامه‌ می‌دهد:

«دوره‌ای‌ که‌ ما آن‌ را پراهمیت‌ترین‌ و سرنوشت‌ سازترین‌ دورة‌ تاریخ‌ ایران‌ می‌نامیم، از دیدگاههای‌ متفاوتی‌ از سوی‌ پژوهشگران‌ غربی‌ مورد بحث‌ قرار گرفته‌ و جای‌ تأسف‌ است‌ که‌ تاکنون‌ از سوی‌ محققان‌ ایرانی‌ که‌ به‌ ناگزیر پی‌آمدهای‌ حوادثی‌ را که‌ مورد نظر ماست‌ تحمل‌ می‌کنند، در این‌ زمینه‌ کوششی‌ نشده‌ است. البته‌ شاید بتوان‌ گفت‌ که‌ این‌ وضعیت، خود دلیلی‌ بر این‌ مدعاست‌ که‌ آنچه‌ با چیرگی‌ ترکان‌ و روی‌گردان‌ شدن‌ از دستاوردهای‌ عصر زرین‌ فرهنگ‌ ایرانی‌ [ یعنی‌ فرهنگ‌ زرین‌ شاهنشاهی‌ ایران‌ باستان‌ ] اتفاق‌ افتاد، برای‌ تحول‌ تاریخی‌ آتی‌ ایران‌ سرنوشت‌ساز بوده‌ است، زیرا با این‌ چیرگی، چنانچه‌ خواهد آمد، دورة‌ بی‌خویشتنی‌ و ناخودآگاهی‌ بنیادین‌ انسان‌ ایرانی‌ [ این‌ یعنی‌ همان‌ ناسیونالیسم‌ شکست‌ خورده‌ای‌ که‌ به‌ آن‌ اشاره‌ کردیم‌ ] آغاز می‌شود و با گذشت‌ زمان، تا فراهم‌ شدن‌ مقدمات‌ جنبش‌ مشروطه‌ خواهی‌ و حتی‌ فراتر از آن، این‌ گسست‌ از خویشتن‌ [ ایرانی‌ ] و گریز از آگاهی‌ و خردمندی، چنان‌ گسترده‌ای‌ پیدا کرده‌ است‌ که‌ هنوز هم‌ حتی‌ جمع‌ و بررسی‌ داده‌های‌ آن‌ نیز بر ما ممکن‌ نیست.» (صص‌ 88-9)

 

طباطبایی‌ اگر از چند فیلسوف‌ شیعه‌ تمجید و تقدیر می‌کند، به‌ این‌ دلیل‌ است‌ که‌ اینان، به‌ زعم‌ وی، اولاً‌ به‌ فلاسفه‌ یونان‌ «اقتدا» کرده‌ و تفکر صرف‌ فلسفی‌ داشته‌اند و ثانیاً‌ فلاسفه‌ ایرانی‌ «دورة‌ اسلامی‌ ایرانشهر» بوده‌اند که‌ «عصر زرین‌ تاریخ‌ و فرهنگ‌ ایرانی» را، آن‌ هم‌ در حد یک‌ «نیمروز»، رقم‌ زده‌اند. وی‌ درباره‌ «ویژگی‌ ققنوس‌وار تمدن‌ و فرهنگر ایرانی»، فقره‌ ذیل‌ را از تاریخ‌ نویس‌ ایرانی‌ تحلیل‌گر «دو قرن‌ سکوت»، شاهد می‌گیرد:

اعراب‌ ایران‌ در یک‌ دورة‌ ضعف‌ و انحطاط‌ سیاسی‌ و اداری‌ آن‌ فتح‌ کردند، اندکی‌ بعد از فتح‌ آن، خود کم‌ و بیش‌ خاکسترهای‌ گذشته‌ آن‌ سربرآورد و آهنگ‌ تازه‌ای‌ ساز کرد. به‌ این‌ گونه، با طلوع‌ عباسیان‌ و پیدایش‌ بغداد در مقابل‌ دمشق، عصر عربی‌ خالص‌ در حکومت‌ اسلامی‌ به‌ پایان‌ آمد و رؤ‌یای‌ تجدید گذشته‌ها، یک‌ چند خاطر موالی‌ ایرانی‌ را دوباره‌ نوازش‌ داد. (ص‌ 89)

طباطبایی‌ در این‌ فصل‌ فارابی‌ را «نخستین‌ اندیشمند بزرگ‌ دورة‌ اسلامی» ایران‌ زمین‌ معرفی‌ می‌کند که‌ «در تاریخ‌ اندیشه‌ فلسفی‌ ایرانی‌ به‌ دنبال‌ سکوت‌ دویست‌ ساله‌ای‌ برآمد که‌ وجدان‌ ایرانی‌ از آبشخورهای‌ اندیشه‌ و معنویت‌ ایرانشهری‌ خود به‌ دور افتاده... بود.» (صص‌ 118-119).



بر گرفته از کتاب طباطبایی، سید جواد: "زوال‌ اندیشه‌ سیاسی‌ در ایران"، (تهران، انتشارات‌ کویر، چاپ‌ دوم، 1375).



[1] جواد طباطبایی، ابن‌خلدون و علوم اجتماعی، ۱۳۷۴، صفحهٔ ۸.

به یاد ایرانی‌هایی که در دوزخ «اکتبر ۱۹۱۷» در شوروی خاکستر شدند

زمین لرزه اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه

رویداد ۲۵ اکتبر ۱۹۱۷ روسیه، که بعد‌ها از سوی فاتحان آن «انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر» نام گرفت، پایه گذار نظامی شد که طی هفتاد و چهار سال زندگی خود، و عمدتا در سه دهه نخستین اش، یکی از بالاترین شمار قربانیان را در میان نظام‌های سیاسی تاریخ معاصر جهان بر جای گذاشت.

تراژدی حیرت آور

استفان کورتوآ، مورخ فرانسوی، رقم اعدام شدگان و نیز تعداد کسانی را که یا در اردوگاه‌های کار اجباری شوروی از پای در آمدند و یا با گرسنگی‌های سازمان یافته از سوی دستگاه‌های امنیتی نظام کمونیستی (به ویژه در اوکراین) زجر کش شدند، حدود بیست میلیون نفر ارزیابی میکند (کتاب سیاه کمونیسم، انتشارات روبر لافون، ۱۹۹۷، ص ۱۴- نسخه فرانسوی).

در بیستمین کنگره حزب کمونیست شوروی که در سال ۱۹۵۶ در مسکو برگزار شد، نیکیتا خروشچف در گزارشی محرمانه گناه این جنایات را به گردن ژوزف استالین انداخت، عمدتا به این منظور که ولادیمیر ایلیچ لنین، بنیانگذار و نظریه پرداز اصلی «انقلاب» اکتبر، از هر گونه اتهامی در زمینه مشارکت در این تبهکاری بزرگ در امان بماند. در واقع خروشچف که خود یکی از مجریان اصلی جنایت بود، با افشاگری‌های حساب شده اش، تلاش کرد با قربانی کردن خاطره استالین کل نظام شوروی را از آلوده شدن در این کشتار نجات دهد و در این کار هم، دستکم برای چند سال، موفق شد.

ولی برای کسانی که در آنزمان تاریخ کمونیسم شوروی را به خوبی می شناختند، تاکتیک خروشچف روشن تر از آفتاب بود. برای دیگران نیز، با گذشت سال ها، هاله تقدسی که چهره لنین را در بر گرفته بود، سر انجام فرو افتاد. در واقع استالین شاگرد وفادار لنین بود، همان رهبر قدر قدرت حزب بلشوییک که با همکاری نزدیک تروتسکی نخستین کشتار‌ها و اردوگاه‌های مرگ را در روسیه سازمان داد. بابک امیر خسروی، از کادر‌های پیشین حزب توده ایران، رابطه استالین و لنین را به بهترین شکل ممکن چنین خلاصه میکند : «استالین چنگیز خان عصر معاصر بود که یاسای آن دکترین لنین بود.» (بابک امیر خسروی و محسن حیدریان، مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان، نشر پیام امروز، چاپ اول ۱۳۸۱، ص ۳۲)

در میان انبوه شگفت آور قربانیان نظام لنینی - استالینی، شمار زیادی از ایرانیان نیز دیده میشوند که رنج و کشتار آنها در شوروی طی یک دوران بسیار طولانی پنهان ماند و به یک تراژدی ناشناخته بدل شد. کشف تدریجی این تراتژدی و ابعاد آنرا مدیون پژوهشگرانی هستیم که با تلاشی ارزنده به توطئه سکوت ایدئولوگ‌ها و جزم اندیشان پایان دادند و این فرصت را برای ما فراهم آوردند که امروز، به مناسبت صدمین سالگرد رویداد اکتبر ۱۹۱۷، به احترام این زجر دیدگان از یاد رفته، دقیقه‌ای سکوت کنیم.

بخش بزرگی از ایرانیان قربانی توتالیتاریسم بر آمده از «انقلاب» اکتبر، رهبران و اعضای حزب کمونیست ایران بودند که به دلیل عدم امکان فعالیت‌شان در ایران دوران رضا شاه، به شوروی که بهشت معبود آنها بود پناه بردند. ولی بعد از آن نام آنها از صفحه رادار پاک شد.

 و کسی ندانست چه بر سر انها آمده است. حزب توده ایران نیز که در سال ۱۳۲۰ به عنوان جانشین و ادامه دهنده راه حزب کمونیست تشکیل شد، ترجیح داد این گم شدگان را به فراموشی بسپارد. از پژوهش‌های تازه چنین بر میآید که بعضی از رهبران حزب توده در مواردی نادر از مسئولان شوروی جویای سرنوشت بعضی از رهبران حزب کمونیست ایران میشدند، ولی به آنها تذکر داده میشد این پرونده را از بیخ و بن فراموش کنند و «پیگیر موضوع» نباشند (تورج اتابکی، ناپدید شدگان، اندیشه پویا، شماره یازده، مهر و آبان ۱۳۹۲، ص ۶۸ تا هفتاد).

از «چند نفر» به «چند هزار نفر»

در پی کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی و افشای جنایات استالین از سوی خروشچف، مشخصات معدودی از کمونیست‌های ایرانی اعدام شده در اختیار دستگاه رهبری حزب توده قرار میگیرد و اسامی بعضی از آنها نیز گاه در انتشارات حزب ذکر میشود، از جمله آوتیس میکاییلیان معروف به سلطان زاده (از مسئولان عالیرتبه کمینترن)، کریم نیک بین، ابوالقاسم ذره، لادبن اسفندیاری (برادر نیما یوشیج) و غیره... شیوه سخن گفتن از این «گم شده ها»، در نشریات حزبی معمولا چنین بود : متاسفانه در دوران مهاجرت، چند تنی از کمونیست‌های ایرانی به اتهام‌های نادرست قربانی «کیش شخصیت» شدند و از میان رفتند و اکنون باید از آنها رفع اتهام بشود.

به زودی معلوم شد که شمار کمونیست‌های ایرانی نابود شده در شوروی بسیار بیشتر از «چند نفری» است که در نشریات حزب توده از آنها نام برده میشود. به نوشته بابک امیر خسروی، بعد از کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی و اعاده حیثیت از میلیون‌ها نفر قربانی ترور، مقام‌های مسکو فهرستی مرکب از ۱۵۰ نفر از رهبران و کادر‌ها و اعضای نابود شده حزب کمونیست ایران را در اختیار حزب توده ایران قرار دادند.

به نوشته آقای اتابکی : «در مسکو ایرانیان را همراه دیگر کمونیست‌ها از ملیت‌های گونه گون، با ماشینی سیاه به باغی به نام کومونارکا در حومه مسکو که پیش تر خانه ییلاقی یاگودا، رییس وقت گ پ او بود، می بردند و پس از تیرباران در گور دسته جمعی دفن‌شان میکردند. آثار این گور‌های دسته جمعی هنوز بر پاست.»

در این جا ما از «چند نفر قربانی» به «۱۵۰ نفر» میرسیم. امروز، در پی پژوهش‌های تازه، به نظر میرسد که دامنه جنایت دستگاه ترور شوروی علیه کمونیست‌های ایرانی پناه برده به این کشور، بسیار گسترده تر از این‌ها است. تورج اتابکی، پژوهشگر تاریخ اجتماعی ایران، می نویسد که در فاصله سال‌های ۱۹۳۵ تا ۱۹۳۹ میلادی، هزاران تن از ایرانیان در باکو، تاشکند، مسکو و دیگر شهر‌های اتحاد شوروی به مرگ یا زندان‌های بلند مدت محکوم شدند. به نوشته آقای اتابکی : «در مسکو ایرانیان را همراه دیگر کمونیست‌ها از ملیت‌های گونه گون، با ماشینی سیاه به باغی به نام کومونارکا در حومه مسکو که پیش تر خانه ییلاقی یاگودا، رییس وقت گ پ او بود، می بردند و پس از تیرباران در گور دسته جمعی دفن‌شان میکردند. آثار این گور‌های دسته جمعی هنوز بر پاست.»

این همه ایرانی را، که شمار زیادی از آنها تا به آخر به آرمان کمونیسم وفادار ماندند، چرا نابود کردند؟ در نوشته‌های تورج اتابکی و دیگر پژوهندگان اتهامات آنها چنین بر شمرده میشود: جاسوسی برای ایران و آلمان و انگلستان، تروتسکیسم، قصد پنهان برای آلوده کردن نان و آب شهر ها، و اتهام‌های دیگری از این دست.

برای خوانندگان این یادداشت شاید پذیرش رقم «چند هزار» برای قربانیان ایرانی ترور در شوروی دهه ۱۹۳۰، دشوار باشد.

این تردید قابل درک است، زیرا ابعاد کشتار در روسیه استالینی هنوز، آنگونه که باید و شاید، شناخته شده نیست. کافی است اشاره کنیم که وقتی احکام دولتی درباره کشتار خارجی‌های مقیم شوروی و اقلیت‌ها صادر شد، صد‌ها هزار نفر قربانی شدند. وقتی حکم عملیاتی یازدهم آگوست ۱۹۳۷ برای نابود کردن «جاسوسان و تروریست‌های لهستانی» صادر شد، ۱۴۴ هزار نفر بازداشت شدند که از میان آنها ۱۱۰ هزار نفر به جوخه اعدام سپرده شدند. حکم عملیاتی بیستم سپتامبر در مورد بازداشت چینی ها، ۲۵ هزار نفر را به دیار نیستی فرستاد. و در ژانویه ۱۹۳۸، عملیات دستگاه امنیتی استالینی به لتونی ها، استونی ها، یونانی ها، ایرانی‌ها و چند ملیت دیگر ساکن سرزمین شوروی گسترش یافت. در این عملیات ۳۵۰ هزار نفر دستگیر شدند که بیش از ۲۴۷ هزار نفر آنها در برابر جوخه اعدام قرار گرفته اند.

عجوزه‌ای بی‌رحم

اگر سرنوشت شوم نسل نخست کمونیست‌های ایرانی به آگاهی مردم ایران میرسید، آیا نسل‌های بعدی با آنهمه شور و شوق به کمونیسم و شوروی ایمان میاوردند و با اعتقادی چنین راسخ، هستی خود را بر سر آن می نهادند؟ چگونه بود که فریاد جانخراش هزاران ایرانی در دوزخ استالینی، که می توانست آنهمه هشدار دهنده باشد، به گوش کسی نرسید؟

به هر حال در دهه ۱۳۲۰ نسل تازه‌ای از مهاجران کمونیست بعد از فرو ریختن حکومت فرقه دموکرات آذربایجان راه «خانه دایی یوسف» را در پیش گرفتند، همانگونه که در سال‌های ۱۳۳۰ بعد از شکست حزب توده و در اویل دهه ۱۳۶۰ بعد از ضربات مرگباری که از سوی جمهوری اسلامی بر کمونیست‌های ایرانی هوادار شوروی (توده ای‌ها و سازمان فداییان اکثریت) وارد آمد.

نسل آخر به سرنوشت مرگبار نسل اول دچار نشد. به هنگام ورود توده ای‌ها و فداییان سال‌های بعد از انقلاب اسلامی به شوروی، نظام بر آمده از «انقلاب» اکتبر به آخرین سال‌های بقای خود نزدیک میشد و دیگر توان کشتار را از دست داده بود. آری نسل آخر گرفتار «گولاگ» نشد و در برابر جوخه‌های اعدام جلادان شوروی قرار نگرفت. ولی همین نسل نیز، از آنچه در «بهشت کمونیسم» به چشم میدید، از لحاظ روانی گرفتار ضربه‌ای هولناک شد و، به گونه‌ای دیگر، از پای در آمد.

برای درک آنچه بر سر کمونیست‌های نسل آخر گذشت، کتاب بی‌تکلف و صادقانه «خانه دایی یوسف» نوشته اتابک فتح الله زاده (چاپ اول سوئد ۲۰۰۱) بسیار خواندنی است. این عضو پیشین سازمان فداییان خلق (اکثریت) به محض ورود به آذربایجان شوروی، به جای جامعه‌ای آرمانی که مورد انتظارش بود، با دنیایی حقیر و کثیف روبرو میشود.

صد‌ها جوان ایرانی دیگر، همانند او، همین واقعیت بسیار تلخ را در برابر خود می بینند و شماری از آنها، از این که زندگی‌شان را در راه دستیابی به چنین فاجعه‌ای بر باد داده اند، تعادل از دست میدهند و حتی به خودکشی میرسند.

محسن حیدریان، یکی دیگر از کمونیست‌های ایرانی نسل آخر که در همان سال‌ها به شوروی پناهنده شده، در پایان کتاب مشترکش با بابک امیر خسروی (مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان)، احساس خود را چنین بیان میکند: «کمونیسم شوروی و جاذبه افسونی ایدئولوژیک آن مانند دختر زیبایی بود که در جوانی با همه وجود دل به آن داده بودی... سال‌ها درد و حسرت و تجربه و سفر لازم بود تا دریابی که در پشت آن دلداده محبوب، عجوزه‌ای بی‌رحم پنهان بوده که هرگز ارزش آن همه عشق و فداکاری و درد و رنج را نداشته است.»

------------------------------------------------------

پیش بینی احتمال وقوع کودتا سال ۱۳۳۲ توسط دکتر خنجی

نیروی سوم یک نظریه سیاسی در اروپا بود که به گفته ی دکتر علی اصغر حاج سیدجوادی برای نخستین بار دکتر(محمد علی) خنجی آن را برای ایران تئوریزه کرد.[ این نظریه در بُعد داخلی به وجود نیروی سوم در برابر دو نیروی هیئت حاکمه و حزب توده اشاره داشت و در بُعد خارجی و جهانی در برابر دو ابرقدرت جهان سرمایه‌داری و شوروی.

این دیدگاه از دوره قاجار که ایران همواره مورد استثمار، تجاوز و خیانت دو ابرقدرت روسیه و انگلیس بود، در میان سیاستمداران ایرانی محبوبیت داشت. در آن دوران، فرانسه و آلمان این نقش را به عهده داشتند. پس از مشروطیت، آمریکا نیز گهگاه به عنوان نیروی سوم مورد اتکای برخی از سیاستمداران دلزده از روسیه و انگلیس بود. در دوره رضاشاه، به وضوح ایران به سمت آلمان گرایش داشت و تقریباً همه ساخت و سازها با کمک و مشاوره آلمان انجام می‌شد. اشغال ایران و شکست آلمان در جنگ جهانی دوم از یک سو و جایگزینی امپراتوری استعماری روسیه تزاری با شوروی کمونیستی، باعث از میان رفتن این موازنه شد. به گونه‌ای که بیشتر آرمانخواهان ایرانی از جمله خلیل ملکی جوان، به شوروی نه به چشم همان روسیه پیشین، که با عنوان «منجی ملتها از یوغ استبداد و استعمار» نگاه می‌کردند. حال آنکه بودند دیگرانی چون احمد قوام و برخی از چهره‌های جبهه ملی، آمریکا را نیرویی مستقل از استعمار روسیه و انگلیس می‌دانستند.

در این میان خلیل ملکی و یارانش به مرور نه تنها از حزب توده - حزب کمونیست مورد حمایت شوروی در ایران - بریدند، بلکه از دولت شوروی هم ناامید شده و به جای آنکه نیروی سوم را در «یک ابرقدرت جهانی» ببینند، آنرا در «قشر زحمتکشان ایرانی» یافتند.

حزب زحمتکشان نیروی سوم در تعریف این نیرو می‌گوید: «این نیرو از قدرت‌های بزرگ الهام نمی‌گیرد، آنهایی که از هیئت حاکمه متحد به کلّی مأیوسند و از رهبران حزب توده به عنوان عُمال اجنبی انتظاری ندارند، نیروی سوم‌اند زحمتکشانی که آرزوی این را دارند که مالک دسترنج خود گردند و این انتظار را به غلط یا صحیح از دکتر مصدق دارند نیروی سوم‌اند. روشنفکرانی که خود را در خدمت طبقهٔ سوم قرار داده‌اند و راه حل مشکلات خارجی و داخلی را مطابق فرضیه‌های سوسیالیستی، تنها راه چاره می‌دانند و با نیروی ملت ایران، رشد و تکامل سوسیالیسم را ضروری می‌دانند، نیروی سوم‌اند. دکتر خنجی از اعضای هیات اجراییه حزب زحمتکشان نیروی سوم بودو

 

در اوایل تیر ماه سال ۱۳۳۲، در یکی از جلسات هیأت اجرائیه، دکتر خنجی به طرح یک سلسله مسائل سیاسی پرداخت. او اظهار داشت: «چنان که قبلها صحبت کرده ایم و همه از چگونگی آن مطلع هستیم، پیروزی های نهضت ملی ایران به رهبری مصدق، معلول دو عامل مهم بوده است. یکی حمایت و پشتیبانی اکثریت مردم آگاه جامعه از شخص مصدق و هدفهای نهضت ملی و دیگری، بهره برداری به موقع و صحیح مصدق از سیاست حاکم بر محیط بین المللی و جو سیاست خارجی. ما از چگونگی حمایت مردم از رهبری نهضت ملی و سابقه ی طولانی آن به طور کامل اطلاع داریم و خود در جریان آن هستیم و برای تجهیز و آماده سازی توده های مردم، کم و بیش مشارکت داشته ایم؛ ولی در مورد سیاست خارجی، نظر ما همیشه این بوده است که به علت دو نوع تضاد در تقسیم بندیهای جهانی موقعیت مناسبی برای پیشرفت نهضت ملی ایران فراهم آمده استتضاد اول و بسیار مهم، تضاد بین دو بلوک شرق و غرب است که پس از جنگ دوم جهانی و به صورت جنگ سرد بین بلوک شرق از یک طرف و بلوک غرب از طرف دیگر نمایان شده است.» [۱۳] خنجی در مورد تضاد دوم موجود در محیط بین المللی به توضیح تضاد بین آمریکا و انگلیس یعنی تضاد در داخل بلوک غرب پرداخت. «پیروزی متفقین در جنگ بین المللی دوم بیش از هر چیز مرهون دخالت و کمک های همه جانبه ی آمریکا به خصوص کمک های تسلیحاتی آن کشور بود. بعد از پیروزی متفقین، دولت شوروی کشورهای متعددی را زیر سیطره ی خود گرفت و کشورهای استعماری غرب نیز کلیه ی مستعمرات خود را - که غالب نقاط جهان را در بر می گرفت- مجددا به دست آوردند. دولت آمریکا -که خود را فاتح اصلی جنگ تلقی می کرد- حاضر نبود ساکت بنشیند و از نتایج پیروزی نصیبی نبَرَد. به همین جهت، در مقام معارضه با متفقین خود برآمد و کوشش کرد تا هر جا ممکن باشد مستعمرات و منافع منطقه ای آنان را به خود اختصاص دهد و به جای آنان بنشیند و یا لااقل در غارت کشورهای عقب افتاده با سایر کشورهای استعماری مشارکت نماید. بنا بر این جهات، هنگام شروع و اوج گیری مبارزات ملت ایران برای استیفای حقوق خود از نفت جنوب و مبارزه با استعمار انگلستان، دولت انگلیس از حمایت همه ی متفقین خود، به خصوص آمریکا به طور کامل بهره مند نبود و چه بسا در مواردی که می خواست به شدت عمل متوسل شود با مخالفت آنان نیز روبرو می شد. هنگام خلع ید از شرکت نفت انگلیس و ایران در خرداد ۱۳۳۰ و تهدید دولت انگلیس به اقدام نظامی علیه ایران و اعزام ناو جنگی به آبادان می توان نتیجه گرفت که خودداری دولت انگلیس از اعمال تهدید خود بی شک ناشی از چنین جوی در محیط بین المللی بود. اگر دولت انگلیس از حمایت آمریکا مطمئن بود و از دخالت شوروی نیز واهمه ای نداشت، قطعا از اشغال خاک ایران و تاسیسات صنعت نفت جنوب خودداری نمی کرد.» خنجی در همان جلسه، پس از بیان مطالب فوق به طرح مساله ی اصلی پرداخت و اظهار داشت: متاسفانه در شرایط فعلی بر اثر تغییرات و تحولاتی که در صحنه ی بین المللی روی داده است، این تضادها از میان رفته و یا به صورتی درآمده که دیگر قابل استفاده برای این مرحله از مبارزات ملت ایران نمی باشد. تضاد بین دو کشور بزرگ استعماری آمریکا و انگلستان در برابر نهضت ملی ایران در همان نیمه ی اول سال ۱۳۳۰ و در فاصله ی کوتاهی پس از ملی شدن صنعت نفت از میان رفت. این تضاد تا موقعی وجود داشت که دولت انگلستان برای حفظ وضع موجود و ادامه ی امتیازنامه ی ۱۹۳۳ و تسلط بر تمامی منابع نفت ایران اصرار و مقاومت می کرد؛ ولی پس از اعزام هیات نمایندگی انگلیس به ایران به ریاست استوکس مُهردار سلطنتی انگلستان و آمدن آورل هریمن معاون رییس جمهور آمریکا و مذاکره با دولت ایران بالاخره دولت انگلستان اصل ملی شدن صنعت نفت [ایران] را به رسمیت شناخت و بدین ترتیب از ادامه ی قرارداد استعماری ۱۹۳۳ انصراف حاصل کرد. خنجی اضافه کرد: «برطبق اطلاعاتی که ما از طریق مهندس حسیبی به دست آورده ایم، هریمن (معاون رییس جمهور آمریکا) هنگام اقامت در ایران که بیش از چهل روز به طول انجامید؛ دو نقش کاملا متفاوت در برابر دولت ایران به عهده گرفت. قبل از قبول ملی شدن صنعت نفت توسط دولت انگلیس و انصراف آن دولت از قرارداد ۱۹۳۳، هریمن از هیأت نمایندگی انگلیس حمایت نمی کرد و جنبه ی میانجی داشت؛ ولی بعد از آن و موقعی که می بایست ترتیبات جانشینی اداره ی صنعت نفت معیّن و روابط بعدی دولت ایران و دولت انگلیس درباره ی مدیریت صنعت نفت و چگونگی استخراج و صادرات آن تنظیم شود، هریمن در کنار استوکس قرار گرفت و دولت ایران اغلب با پیشنهاد های مشترک انگلستان و آمریکا مواجه بود. این امر به خوبی چگونگی وضع جدید را نشان می داد. معلوم بود که دولت انگلیس در برابر آمریکا عقب نشینی کرده و حاضر به دادن امتیازاتی به دولت آمریکا شده است.» [۱۴] خنجی نتیجه گیری کرد که از آن تاریخ به بعد تضاد دول استعماری آمریکا و انگلستان در برابر نهضت ملی ایران از میان رفته و یا به نحوی نبوده است که ما بتوانیم برای حل مسأله ی نفت و اعمال حاکمیت دولت ایران و پیروزی نهضت ملی در هدفهای خود بر روی این تضاد حساب کنیم؛ ولی تضاد و برخورد بین دو بلوک شرق و غرب(تضاد اول) همچنان وجود داشت و روز به روز دامنه ی آن وسیعتر می شد. همین امر، موقعیت مصدق را در برخورد با سیاستهای خارجی به وضع مناسبی حفظ می کرد. اما در چند ماه قبل، حادثه ی مهمی رخ داد که روابط بین المللی را در سطح مناسبات دو بلوک شرق غرب نیز کاملا دگرگون ساخته است. این حادثه ی مهم، مرگ استالین پیشوای مقتدر و رهبر بلا منازع اتحاد جماهیر شوروی می باشد. پس از مرگ استالین و بعد از مدت کوتاهی، به علت برخوردهای داخلی در اتحاد شوروی و هم چنین طرز تفکر جدید جانشینان استالین، خط مشی سیاسی دولت شوروی تغییر عمده پیدا کرده است. بر اثر این تغییر، سیاست شوروی از جنبه ی تهاجمی خارج و جنبه ی تدافعی به خود گرفته است. خنجی به دو نقطه ی بحرانی جهان در آن زمان اشاره کرد. یکی محاصره ی برلین توسط نیروهای دولت شوروی و دیگری مقابله ی نیروی نظامی آمریکا با نیروهای کره ی شمالی و چین در شبه جزیره ی کره.[۱۵] در هر دو حادثه ی فوق، دولت شوروی به رهبری استالین تمام قد در مقابل قدرتهای غربی ایستاد. سپس خنجی چنین ادامه داد: «پس از فوت استالین و زمامداری مالنکوف به جای او، اوضاع ناگهان تغییر کرد. مدت کوتاهی نگذشت که دولت شوروی به محاصره ی برلین پایان داد و با رفت و آمد متفقین در خاک آلمان شرقی و برقراری ارتباط زمینی با شهر برلین موافقت کرد و در مورد شبه جزیره ی کره نیز دولت چین اعلام کرد که اقدام به عقب نشینی از خط فاصل دو کشور خواهد کرد» خنجی از این بحث طولانی نتیجه گرفت که اگر حوادثی در کشور ایران رخ دهد، دولت شوروی در موقعیتی نیست که اقدام به بهره برداری سیاسی یا نظامی بنماید و مانند آنچه در زمان حکومت استالین انتظار می رفت به عکس العمل شدید و تند در برابر آن بپردازد. از این رو به نظر می رسد که کشورهای غربی آزادی عمل بیشتری برای دخالت در امور داخلی ایران احساس کنند و بیم آن می رود که به اقدامات تندتر و شدیدتری و خیلی بیشتر از آنچه در گذشته ممکن بود در برابر نهضت ملی ایران و برای سقوط دولت مصدق دست زنند؛ در نتیجه مصدق باید از تمام ظرفیت نیروهای داخلی جهت افزایش توان دولت خود استفاده نماید؛ اما پس از این تحلیل خنجی و پیش بینی وقوع کودتا در یک ماه بعد، خلیل ملکی او را دچار مالیخولیا دانست و هیچ یک از راهکارهای وی و مسعود حجازی را جهت تقویت حمایت از نهضت ملی را نپذیرفت.[1]

 



[1] حجازی، مسعود - رویدادها و داوری - انتشارات نیلوفر-۱۳۷۵- ص۹۲تا۹۶

آل احمد و رواج خرافات در داستانهایش

آل احمد از نمایندگان دوران ۱۳۲۰تا ۱۳۴۸نثر معاصر پارسی است» (نقد آثار جلال، دستغیب: ص ۱۳۰) برای بررسی سطح فکری این نویسنده، از میان آثار او، داستانهای «نفرین زمین»، «گنج» و «سمنوپزان» مورد تحلیل و واکاوی قرار گرفته است. آل احمد، این داستانها را به سبک رئالیسم نگاشته به شیوۀ کوبنده، از مذهب آمیخته به خرافات انتقاد میکند.

انعکاس جهل و خرافات در داستانهای آل احمد:

الف. تمایل افراد به طلسم و دعانویسی:

«در جوامعی که توجیه علمی علل بحرانها به علت فقر دانش امکان پذیر نباشد، اعتقاد به افسونگری نه تنها احمقانه نیست، بلکه منطقی نیز به شمار میآید. پس افسونگری را میتوان به آسانی در این نوع جوامع رد کرد» (انسانشناسی عمومی، عسکری خانقاه، اصغر و شریف کمالی: ص۴۸۹)

در داستان «گنج» ، زمانی که دختری نتوانسته شوهر کند، با دعا نویسی، آش پختن و سایر موارد انتقال یافته از نیاکان خود به دنبال راه چاره ای برای حل این مشکل است: « من خوب یادمه روزای عیدفطر که میشد ...، مثقالی، چیزی تهیه میکرد و میومد توی مسجد کوچه دردار و وقتی نماز تموم میشد پیرهن مراد بخیه میزد» (دید و بازدید، آل احمد: ص۲۸)

زمانی که «بتول» پس از ازدواجش، از هوو دار شدن میترسد، برای رهایی از این کاووس، به دعا و جادو متوسل میشود:

«دیگه هر چی دعانویس بود دید، هر چی شاباجی خانم دوا بهش داد، خورد. چند دفعه چله بری کرد(»همان: ص۳۳)

در داستان سمنو پزان، آل احمد با نگاهی طعنه وار، مراسم مذهبی سمنوپزانی را به تصویر میکشد که زنان در لابلای مراسم، به غیبت و متلک گویی مشغولند و از اصل ماجرا (اجرای مراسم دینی) غافل میمانند و هرکدام برای رفع گرفتاریهای خود به دنبال جادو و جنبل هستند. آنها در چارچوب جهالت و تفکرات سنتی و بستۀ خود اسیر میشوند و به جای خواندن ادعیه و زیارات در این مراسم، به دعانویسی و ورد و جادو روی میاورند.

در داستان نفرین زمین، خاندایی اعتقاد به نوشتن دعا دارد: «نسخۀ یک دوای محبت که حسابی هم مجرب است در حاشیۀ یکی از کتابهای دعا بود.بگذار گیرش بیاورم» (نفرین زمین، آل احمد:ص۵۲)

در داستان نفرین زمین، مردم روستا برای زمینهایشان دعا و طلسم میگیرند: «کتاب کوچکی و خطی پیش رویش باز بود و یک جفت کعب برنجی طلسم بر روی صفحه اش نهاده و خودش سر به زیری انداخته و وردی میخواند» (همان: ص.۱۸)

«سید» در داستان نفرین زمین، دعا و طلسم مینویسد: «یک خر بندری هم زیر پایش است. اما این آقا سید آدم فقیری است. این کاری نیست، فقط دزد میگیرد و دعای دفع مار و عقرب میدهد» (نفرین زمین، آل احمد: ص.۱۱۳)

ب. گرایش به خرافات، برای رهایی از ترس و اضطراب:

عدسی دوربین آل احمد در هر سه داستان، روی باورهای خرافی مردم برای ارضا کردن احساسات بد ناشی از ترس و اضطرابشان است. افراد خرافه پرست داستانهای جلال، قدرت درک مسائل و رسیدن به معنا و کنه آنها را ندارند؛ در چنین حالتی است که «فرد ناتوان، دست به دامن یار نادانی خویش که همان قوۀ خیال است میزند و انبوهی از خرافات سبک شناسی نظم و نثر فارسی

گوناگون را میسازد و افسانه های گوناگون درست کرده و جهانی مملو از خدایان و ارواح و قوای نامرئی به وجود میآورد» (ریشه های روانشناختی خرافات، ملاباشی: ص۱۲۱)

در داستان گنج، بر پایۀ معیارهای سنتی جامعۀ ترسیم شدۀ آن عصر، زن به عنوان موجودی ضعیف، در مقابل مرد، هیچ گونه اختیاری از خویشتن ندارد. بنابراین، اگر یک مرد، همسر دیگری را برگزیند، طی فشارهای روحی و پرتنشی که بر زن وارد میشود، زمینۀ گرایش به جادو و خرافه – به عنوان راه نجات - در آنها به وجود میآید. مانند بتول که از ترس هوو دارشدن به دنبال دعانویسی و طلسم بود. از طرفی دیگر، جامعۀ سنتی و متحجر آن زمان، بالارفتن سن ازدواج برای هر دختری، او را به سمت دعانویسی و جادو و جنبل میکشاند.

داستان «سمنو پزان» نیز، تصویر تاریکی از زنان محبوس در چارچوب سنت و خرافات است. زنان در این داستان، با توسل به طلسم و جادو و خرافات، به چاره جویی مشکلات زندگی خود میپردازند، تا اندکی از هراس و اضطرابشان کاسته شود. زنان این داستان، بر سر تصاحب مرد، با هم در جدال هستند؛ از این رو، «حذف رقیب به کمک جادو و جنبل» فرهنگی عجین شده با افراد محسوب میشود که ناشی از همان ترس است. زنان در هر دو داستان، از ظلمی که در حقشان میشود آگاهند و به خاطر ترس از دست دادن زندگیشان، جایگاه خود را در خانه خالی نمیکنند و در عوض، به دنبال جادو و جنبل برای رفع گرفتاریشان میروند. مریم خانم، که از ازدواج مجدد همسرش باخبر شده است، از عمقزی طلسم میخواهد تا بچۀ هوویش را سقط کند و اینگونه، زندگیش را سرو سامان دهد و از اضطراب خود بکاهد: «عمقزی! من که حرفی ندارم. گفتی چله بری کن، کردم. گفتی توی مرده شور خونه از روی مرده بپر که پریدم» (زن زیادی، آل احمد: ص۳۵)

در داستان نفرین زمین نیز این ترس و اضطراب است که روستاییان را نزد دعانویس میکشاند: «مزرعه هامان مار دارد آقا... وقت شخم و درو دعا میگیریم» (نفرین زمین، آل احمد:ص۱۱۸)

پ. گرایش افراد جامعه به ایستایی :

در نگاهی کلی، شخصیتهای هر سه داستان جلال، همگی از نعمت سواد و تفکر بی بهره اند و به واسطۀ محیط متحجری که در آن تربیت شده و رشد یافته اند، وضعیت کنونیشان را میپذیرند و از هرگونه تغییر و تحولی دوری میکنند. نویسنده در هر سه داستان، شدت جهل زدگی افراد را به عنوان عامل مهم و مّثری بر ایستایی آنها به نمایش میگذارد.

در داستانهای گنج و سمنو پزان، یکی از دلایل عقب ماندگی زنان و زندگی آنها در شرایط نابرابر با مردان، بیسوادی آنهاست. زنان این دو داستان، تلاشی جهت ترقی و بالابردن سرمایه های فرهنگی خود نمیکنند. بنابراین، بااینکه خودشان به این وضع اعتراف میکنند، اما همچنان در ایستایی به سر میبرند. مثلا در داستان «سمنوپزان»، مریم خانم که شوهرش با زن دیگری ازدواج کرده است، خودش از این وضعیت گلایه دارد: «باز رحمت به شیر ما که گذاشتیم دخترمون سه تا کلاس درس بخونه. ننه بابای ما که از همین هم در حق ما کوتاهی کردن..» (زن زیادی، آل احمد:ص.۳۸)

در داستان نفرین زمین نیز، راوی که همان معلم روستاست، با زبانی گلایه آمیز میگوید:

«دخترها از کلاس سوم بالاتر نمیآیند. تازه به ندرت لابد پشت بندش را توی خانه میگیرند» ( نفرین زمین، آل احمد:ص۳۵)

درواقع، آل احمد در هر سه داستان، جامعه ای را ترسیم میکند که در آن، بیسوادی زنان، با همراهی عواملی چون عرف و سنت و تحجر، تمثیر زیادی در تشدید ذهنیت جهل زدۀ آنان و گرایش به ایستایی و عدم هرگونه پویایی دارد. بیسوادی زنان، آنها را در موقعیت فروتری قرار میدهد، همچنین، اگر مّلفه هایی چون عرف و سنت نیز با آن همراه شوند، آسیبهای اجتماعی بزرگتری همچون گرایش به عدم تمایل به هرگونه تحول در زندگی را برایشان رقم میزند.

ت. تمایل افراد جامعه به تقلید کورکورانه و بی پایه و اساس از فرهنگ گذشتگان:

«روشنفکری» عاملی است که سبب میشود یک فرد با حصول اندیشه های والا، آگاهی بیشتری در مواجهه با باورهای خرافی و جاهلانه داشته باشد. این تعریف، درست در نقطۀ مقابل ویژگیهای افراد جهل زده قرار میگیرد، زیرا فرد جهل زده، نه میتواند اعتقادات دیگران را برای خودش تحلیل کند و نه میتواند آنها را به طرز علمی و معقولی استدلال کند. بنابراین، در تعریفی دیگر میتوان گفت که روشنفکر کسی است که در جامعه، دارای سرمایۀ فرهنگی غنی باشد. «سرمایۀ فرهنگی» اصطلاحی جامعه شناختی است که از زمانی که «پی یر بوردیو» در سال ۱۹۷۳آن را مطرح ساخت، کاربرد گسترده ای پیدا کرد،

که در این مقاله مجالی برای تفسیر مفصل آن نیست و به طور خلاصه، به تعریفی از آن اکتفا میکنیم، تا تمثیرات عدم سرمایۀ فرهنگی افراد بر خرافه پرستی را تحلیل کنیم. از دیدگاه بوردیو(Bourdiue ) پدران و مادران به فرزندان خود (با انتقال نگرشها و معرفتهایی که در سیستم آموزشی جاری، به موفقیت آنان کمک میکند) سرمایۀ فرهنگی میبخشند (شکلهای  سرمایه، بوردیو: ص ۱۵۰-۱۴۸) کسانی که از سرمایۀ فرهنگی برخوردار نباشند، در معرض جهالت و خرافه پرستی قرار میگیرند و هر نوع باور و اعتقادی را که از دیگران به آنها انتقال مییابد، بدون هیچ چون و چرایی میپذیرند. سرمایۀ فرهنگی از نظر بوردیو، « نقش بسزایی در پیشرفت آنها دارد و مختص افراد روشنفکر جامعه است» (همان: ص ۱۵۷) ین سرمایه با نهادهایی چون خانواده، فرهنگهای آموخته شده توسط گذشتگان، آموزش و پرورش و رسانه های ارتباط جمعی در ارتباط است» (شکلهای سرمایه، بوردیو: ص۷۴)

آل احمد، خود «به عنوان یک نویسندۀ روشنفکر و متفکر استقلال طلب که تاثیرات زیادی بر نسل خود و پس از خود به جا نهاد»، (تیپ شناسی شخصیتهای جلال آل احمد و تطبیق آن با نظریۀ کنش متقابل نمادی هربرت بلومر، منبری:ص ۶۰ )  همواره از ذهنیت جهل زدۀ افرادی که هیچ تلاشی برای تصمیم گیریهای فردی خود نمی کنند، انتقاد میکند. در شخصیتهای هر سه داستان وی، شمه ای از روشنفکری دیده نمیشود. این شخصیتها غرق در افکار سنتی اشتباه و متحجری هستند که از گذشتگانشان، به عنوان سرمایۀ فرهنگی به ارا برده اند. در داستان سمنوپزان، عمقزی، آن قدر غرق در جهالت است که حتی علم پزشکی را رد میکند:

-       «دختر جون، صد بار گفتم این دکتر مکترها رو ول کن بیا پهلوی خودم سر چله آبستنت کنم» (زن زیادی، آل احمد:ص.۳۵)

در داستان نفرین زمین، مباشر، به جای اینکه از علوم پزشکی برای رفع بیماری استفاده کند، از اعتقادات خرافی که از گذشتگانش به او انتقال یافته است، استفاده میکند: «مباشر گفت:"مادرم اعتقاد داشت اگر دست گرگ را ناغافل بزنند روی پستان زن زائو، غدۀ شیرش باز میشود" » (نفرین زمین،، آل احمد: ص ۱۶۷-۱۶۸)

نویسنده در داستان گنج، به فقدان پاره ای از سرمایه های فرهنگی افراد در دوران خود، اشاره میکند. بتول نمایندۀ دخترانی در آن دوره محسوب میشود که سنشان بالا رفته و ازدواج برایشان دیر شده است. ازدواج برای شخصیتهای این داستان به قدری مهم بوده که راوی داستان (خاله)، از روی جهالت، بتول را «دختر ترشیده» (دید و بازدید، آل احمد: ص ۲۸) مینامد. آل احمد جامعه ای را به تصویر میکشد که در آن، زنان از نظر درآمد، وابسته به مردان هستند. دخترانی مانند بتول، نگران آیندۀ خود هستند و به هر وسیله ای چنگ میزنند تا بتوانند ازدواج کنند. بنابراین، اندیشۀ «الزام ازدواج در سنین پایین» به عنوان یک ارزش و سرمایۀ فرهنگی نادرست در بین افراد جامعه شکل گرفته است.

نویسنده با نشان دادن سطح پایین فرهنگی زنان در این داستان، جهالت و باورهای خرافی آنها را به باد انتقاد میگیرد.

در هر دو داستان، تقابل آشکار بین دو گروه زنان و مردان دیده میشود. در یک طرف داستان، مردانی قرار دارند که حرف، حرف خودشان است و در طرف دیگر، زنانی قرار دارندکه به شیوه های مختلف، تحت کنترل مردان خود هستند و در برابر قدرتهای بزرگ سنت و مرد سالاری قرار گرفته اند، اما اعتراضات آنها نسبت به این وضعیت هم کم رنگ دیده میشود، زیرا این فرهنگ و ذهنیت در آنها متجسد شده که تمام اختیارات و انتخابات ، بر عهدۀ مردان است. نویسنده در هر دو داستان، احساس و ذهنیت عادت کردۀ زنان به وضعیت چندهمسری را به تصویر میکشد، که نشان از عجین شدن «فرهنگ مردسالاری و ضعیف بودن زن» به عنوان سرمایۀ فرهنگی نادرست در ذهن آنها است.

(با مطالعه این داستان ها و اشراف جلال احمد به بنیان فکری رایج در میان عامه مردم، وی چگونه طالب برگشت به گذشته بوده است و با تمدن به شکل غربی تضاد نشان می دهد؟؟)

در بخش شعر، شاعرانى مانند اخوان، فروغ و شاملو ظهور کردند. آنها اگرچه از دهه پیشتر شعر مى‏گفتند ولى برجسته‏ترین آثار خود را (مانند تولدى دیگر فروغ و از این اوستاى اخوان و آیدا، درخت و خنجر و خاطره شاملو) در همین دهه آفریدند.

در عین حال بیشتر آثار گلستان و ساعدى و مهمترین اثر هوشنگ گلشیرى، شازده احتجاب، در دهه چهل نوشته شد. در سینما آثار مانند قیصر یادآور سینماى این دهه است و نیز آثار سهراب شهید ثالث و دیگران. شاید در یک کلمه بتوان گفت تمام سینماگران بزرگ ما پرورده دهه چهل‏اند.

جالب است با این همه فعالیت و کسب شهرت نویسندگان چپ در این دوره، صدای برساخته و بر جای مانده توسط توده ای ها در باره این دوره از تاریخ ایران این است که: در این دوره آزادی نبود و سانسور شدید بر کشور حاکم بود. اگر چنین بود؟ پس چگونه این نویسندگان توانستند آثار خود را منتشر کنند؟ و چنین شهرت کاذبی را کسب کنند؟

چپ‌ها مبارزان ریا کار ماهری بودند. اما پیوندهای محکمی با همان مردمی که از آنها دفاع می‌کردند نداشتند. در نتیجه چپ‌ها به تعبیری برگرفته از ادبیات چپ «جاده صاف کن» اسلامگرایان شدند و نتیجه تجدد چپگرا یکباره به ضد خود بدل شد، یعنی به جریانی راه داد که مبارزه با امپریالیسم را به مبارزه با مدرنیته تبدیل کرد. سرنوشت شوروی هم نشان داد که این ضدیت با مدرنیته در آنجا هم ریشه دوانده بود. منتها در چپ این ضدیت به صورت انزواگرایی و انقلابیگری ظاهر شد (از پرده آهنین روسی و چینی و کوبایی تا نوع ولایی آن در ایران) و در اسلامگرایان به صورت نفی تجدد و بازگشت به صدر و سلف.چپ ها هیچ اطلاع درستی از کمونیست و عمل کرد آن در کشور های کمونیستی نداشتند. تنها سران این حزب که در شوروی و آلمان شرقی و چکسلواکی و ... زندگی کرده بودند، می دانستند که گرفتار چه مکتب مخرب و ضد انسانی شده اند؟ و چون زندگی و نام شهرت کاذب آنان در این نادانی اعضای حزب بود، به کتمان و سانسور درونی دست زدند. برای اطلاع از وضعیت کشور شوروی و مردم کمونیست کافی است که به کتاب  « خانه دایی یوسف» وقایعی تکان دهنده از مهاجرت فدائیان اکثریت به شوروی- که توسط اتابک فتح الله زاه از رهبران قداییان خلق اکثریت است و توسط نشر قطره در تهران چاپ شده است، رجوع کنید. و ببینید که چه جهنمی را حزب توده  به جای بهشت برین جای زده بود.

شک نیست که دهه چهل “بدون تردید دهه تعیین کننده‌ای بود، دوره خلاقیت و انفجار اندیشه های ایرانی بعد از سالها سکوت و سکون و رخوت. بخصوص در حوزه ادبیات و هنر و البته گونه‌ای اندیشه سیاسی ضد استبدادی-استعماری”.

 در دهه چهل روشنفکرى  ما روشنفکران متفاوتى داریم، روشنفکرى ما چند بخش هم دارد که یک بخش آن دارد کارهاى روشنفکرانه انجام مى‏دهد و به دنبال حقیقت است؛ حقیقت علمى.  هدف سیاسی ندارد و تلاشش روشنگری فرهنگی و اجتماعی است و تبلیغات و پروپاگاند هم ندارد.

یک گروه دیگر روشنفکرانى هستند متخصص و نخبه هستند که در بدنه  شاغلند و با دولت ها در برنامه ها و سازندگی کشور همراه دولت‏اند و دارند کار مى‏کنند، اینها را نمى‏شود انکار کرد. ولى در دهه چهل آل‏احمد با مقدارى تحریف و سوءتفاهم نظریه روشنفکر سنتى گرامشى را در کنار و همزمان با روشنفکرى مدرن قرار مى‏داد ولى روشنفکر کارمند دولت را خیانتکار تلقى مى‏کرد. با این عبارت که روشنفکر در برابر قدرت است و نه با قدرت.

خب اگر روشنفکرى دغدغه‏اش این باشد که جامعه را به سمت پیشرفت ببرد و طرفدار حقیقت هم باشد حتى اگر افلاک را به لرزه درآورد؛ آن وقت ما باید در یک چیزى شک کنیم و آن این است که ما نمى‏توانیم کسانى را که در دهه چهل بودند و هنوز هم روشنفکر شناخته مى‏شوند، روشنفکر بنامیم.[1]



[1] دربارۀ روشنفکری دهۀ ۴۰گفتگو با محمد صنعتیمجله بخارا شماره ۷۱

وضعیت بهداشت ایران در دوره قاجار تا انقلاب مشروطه

باید توجه کرد که موقعیت هر جامعه ای به شرایط زمان و مکان و نقش آفرینان در آن جامعه بستگی دارد. در دهه چهل  از دگرگونی باستانی ایران حدود چهار دهه سپری شده بود. روش و شیوه سنتی زندگی در ایران که تا دوره مشروطه، فاقد قاعده و قانون و متکی به اراده شاه و دستیارانش بود به کلی تغییر یافته بود. مکتب ها به مدرسه ، دبیرستان و دانشگاه تبدیل شده بود. )داروغه، عسس، میرشب( به پاسگاه و شهربانی تبدیل شده بودند. مطب های پزشکی و بیمارستان ها جای پزشکان سنتی که هیچ تحصیل علمی و پزشکی نداشتند گرفته بودند. نمونه هایی از بیماریهای شناخته شده در دوره قاجاریه عبارتند از: ماالریا- وبا- طاعون- تیفوس- سیاه زخم- سل- آنفلوآنزا- تب راجعه- بیماریهای چشمی- روماتیسم- بیماریهای رودهای- گال و بیماریهای قارچی- بیماریهای مقاربتی- لیشمانیوز- جذام- سیاه سرفه- بیماریهای پوستی- آبله- سرخک- مخملک- بیماریهای زنان- درد دل- بیماریهای روانی ( )فلور، :۱۳۸۶   ، 56-70(. گسترش بیماریهای جسمی ودیگربیماریهای متداول دوران قاجاریه بهدلیل وفورحشرات ناقل و نیز غذا و آب آشامیدنی غیربهداشتی تسهیل میشد. مگسها، ککها، شپشها، کرم ریزهها و پشهها در همه جا حضور داشتند و هیچ اقدامی علیه آنها و جلوگیری از تماس آنها با انسانها صورت نمیگرفت هرچند که بسیاری از خانهها آب ریزگاه داشتند. امارفع فضوالت به شیوهای غیربهداشتی انجاممیشد،درنتیجه، خود شهرهاوروستاها اغلب همچون چاههای فاضالب روباز جلو میکردند، آب ریزگاهها همچون منبعی برای رشد مگس محسوب میشدند. در مناطق روستایی، آب ریزگاه وجود نداشت. در نتیجه، فضوالت و مواد آلوده کنندة دیگر در تماس با آب آشامیدنی و آب شستشو قرار میگرفت و بعنوان ناقل بیماریهای عفونی عمل میکردند )همان:۱۹). مسئله با نبود بهداشت فردی که خود به انتشار بیماریها کمک میکرد بدتر میشد، مردم کامال از اصول ابتدایی بهداشت بیخبر بوده و تقریبا همه آنها تمام زندگی خود را در محاصره کثافتهای غیرقابل توصیف سپری میکردند.

و بسیاری از روستائیان تنها یک دست لباس داشتند که مانند همان بود که در بچگی میپوشیدند و مردم عادی لباسهایشان را تنها یک بار در سال می شستند تازه با آب سرد و صابون. همچنین صابون همیشه در دسترس نبوده و در شهرهای عمدهای مانند تهران هم فروش صابون منحصربه جاهای خاص )عودلاجان، سنگلج، حسن آباد بود و آن هم از سال (    ۱۳۳۹ق – ۱۹۲۰ ق) شروع شده بود، از این رولباسها موردتهاجم جانوران موذی قرارمیگرفتند. از علل و عوامل نبود بهداشت در دوران قاجار که منجر به بروز و شیوع بیماری میشد؛ میتوان به دالیل زیر اشاره کرد: :

-        منابع آب شهر تهران: آب مصرفی تهران به وسیله نهرها و آبهای زیرزمینی منطقه شمیران که در شمال شهر و در دامنه سلسله جبال البرز قرار داشت تأمین و در مجاری زیرزمینی که بنام قنات مرسوم میباشد جمع آوری میشد و احتماالٌ این سیستم آب رسانی که در تمام مملکت رواج داشت، قنات داخل شهر در بین خیابانهای اصلی تقسیم میشد و اگرچه در زیرزمین بود. ولی خیلی به سطح زمین نزدیک بوده وهرچند متربه چند متر سوراخهای وجود داشت که آبها را از آنها خارج میکردند .ولی در اغلب شهرها و روستاهای ایران آب مصرفی در جویهای سر باز یا نیمه پوشیده در وسط خیابان و روستا جریان داشت که مردم برای آشامیدن،غذا پختن و شستن لباسها استفاده میکردند، به شدت آلودهوناقل بیماریهای عفونی بود. بسیاری از خانهها یک طشت آب داشتند که مملو از حشرات بوده کارکنان رسمی بهداشت دریافتند که صاحب خانهها در مقابل اقدامات پیش گیرانه مقاومت میکنند.به گوش مردم میخواندند که ریختن خاکروبه در آب جاری شهر و شستشوی رخت در آنها مایه نشر امراض میگردد (آدمیت، ۱۳۵۴ – ۳۲۸ ) . ویلم فلور در این باره مینویسد: »... کارناشایست دیگر که معتاد خلق شده این است که زبیل و نجاسات و کثافات را در نهرها و مجاری آنها کهمشروب عباداهلل است میریزند ومیشویند چون آبهای مشروب آلوده به کثافات و قاذورات شود شرعاٌ و عقالٌ و طبعاٌ و طبیعه مذموم و مخل صحت است و باعث نفرت و مورث پارهایازامراض مسریهاست»  همچنین در جای دیگرمینویسد: »... افزون براین به دلیل برداشت اشتباه از احکام اسالم، این مردم ساده از دیرین چنین در گوشه ذهن خود انباشته اند که هر آبی که جاری است میتوان نوشید. بعنوان مثال جنازة فردی که در نتیجه تب رودهای فوت کرده بودرا در مسیرآب غسل دادهو چند بار پائین تر، زنان ظروف برنجی ذخیرة آب خود را برای استفادة خانگی پر میکردند»

 

۲. سلاخ خانه: سلاخ خانه (کشتارگاه ) در جنوب تهران و در خارج از دیوار قرار داشت و ساختمان سلاخ خانه در حال فروریختن بوده که ذبح حیوان را در آنها انجام میدادند ولی قبل از ذبح حیوان معاینه میشد و هر حیوانی که مریض تشخیص داده میشد ذبح و دفن میکردند، دیوار سلاخ خانه بسیار کثیف بوده و علاوه بر این گوشتها را بوسیلۀ اسب و قاطر به شهرها حمل میکردند که در اثر سرما و گرما و گرد وخاک خراب میشد .

۳.رختشوی خانه: در سه نقطه شهررختشوی خانه عمومی ساخته شده بود که زنان میتوانستند در آنجا به رختشویی بپردازند. شستشوی اولیه در یک حوض بزرگ انجام میشد و بعد از آن لباسها را به داخل ساختمان که دارای دو ردیف حوضچه بود میبردند و شستشوی نهایی را در آن انجام میدادند .

۴. مستراح عمومی: در دوره اول حکومت قاجاریه هیچ نوع مستراح عمومی ساخته نشد، ولی از دوره دوم شروع به احداث چنین مکانهای عمومی رواج یافت، در این زمان در هر مسجدی یک مستراح عمومی وجود داشت و یک محل گرفتن وضو ولی مساجد نیز در شب بسته بودند. یکی از وظایف اطبا بلدیه نظارت به نظافت این محلها بوده است .

۵. حمام های عمومی: مردم ایران در دوره قاجاریه در منزل خود حمام نداشتند و برای این منظور به حمامهای عمومی میرفتند. حمامها در این دوره چند نوع بوده، حمامهای خصوصی افراد بسیار ثروتمند تا حمامهای مخصوص افراد بسیار فقیر، حمامها را در سطحی پائین تر از خیابان میساختند، تا بهاین شکل مشکل انتقال آب حل شود. دراتاق اول کهمردمواردمیشدند یک حوض وجود داشت، دو اتاق کوچکتر نیز وجود داشت، درِ یکی از آنها به درب ورودی نزدیکتر بود که مشتریان لخت شده و یک لنگ به کمر خود میبستند و یکی هم روی شانه میانداختند. ازاتاق اول به اتاق دومداخل میشدند که بسیار گرم بودهودر این اتاق یک مخزن آب گرمبود، کهیک مترونیم از سطح زمین ارتفاع داشت (خزینه) در کنار این مخزن پله هائی وجود داشت که میتوانستند بوسیلۀ آن به بالای مخزن بروند در اطراف مخزن چند شیر وجود داشت که از آنها آب خارج میشد در کنار این اتاق چند اتاقک کوچک وجود داشت که در هر کدام از آنها یک دوش آب گرم بوده که شستشوی اولیه در این اتاقکها انجام میشد وبعد مشتری به اتاق دوم برمی گشت در این اتاق مشتری به کمک دلاک خود با کیسه و صابون شستشو میداد. این کارگر یا دلاک ریش مشتری را میتراشید و او را مشت و مال میداد وقتی که این کارها تمام میشد در آخرین مرحله در خزینه که سایر مشتریان نیز از آن برای شستشو خود استفاده میکردند فرومیرفت وبعد به اتاق اول میآمد واستراحت میکرد. حمامها دارای سقف گنبدی با شیشه های رنگی بودند. روی پشت بامهای حمام سوخت خشک ذخیره میشد سوخت مصرفی حمام از پهن طویله و آشغالهای خیابان از قبیل کاغذ، پارچه کهنه و غیره بود. این حمامها بوسیله مفتشهای اداره صحیه که در هر منطقه بودند تفتیش میشد، و هیچ مقررات ثابتی درموردتعویض آب خزینه وجودنداشت. ورقه چربی جمع شدهروی آب روزی سهمرتبه ولجن کف آن روزی یک مرتبه صبح به صبح خارج میشد. آب خزینههنگامی تعویض میشد که مفتش دستور این کار را صادر میکرد. حمامها را مسئول انتشار امراض عمومی قلمداد میکردند واعتقاد داشتند که این امراض در نتیجه کیسه، دلاک ویا حوله انتشار مییابد،دلاکها بوسیله طبیب معاینه و طبق مقررات اعمال وظیفه میکردند. هرکس میتوانست از حمام استفاده کند. اگر مبتلا به سفلیس یا کچلی است و یا دوران نقاهت تیفوس را میگذراند کسی نبود که از حمام گرفتن او جلوگیری کند.

۶. . درمانگاه ها: در دوره اول حکومت قاجاریه درمانگاههای مهم و مجهزی در ایران ساخته نشده،ولی از دوره دوم حکومت قاجاریه دایره صحیه درمانگاه هائی در قسمتهای مختلف شهر احداث کرده است که افراد فقیردر این درمانگاهها بطور مجانی معاینه ومعالجه میشدند در این درمانگاهها قسمت دندانسازی نیز وجود داشته است و همچنین بعدها درمانگاه مخصوص زنان نیز ساخته شد که توسط یک طبیب زن اروپایی معالجه و درمان میشدند.

۷. دیوانه خانه: دیوانه خانه بوسیلۀ ادارة صحیه تهران اداره میشد که ظرفیت نگهداری صد دیوانه راداشت ودارای ا تاقهای کوچکی بود که  این اتاقها کاملا لخت بوده وهیچ گونه وسیله ای در آنها وجود نداشت ولی روی هم رفته از نظر نور در شرایط خوبی بوده درب اتاقها از آهن و کف آن کاشی بوده که درهراتاق یک جوی فاضلاب قرارداشت که به منظور شستشوی اتاقها بکار میرفت. حصیری در کف اتاق قرار داشت که به عنوان رختخواب به کار میرفت. اگرچه افرادمریض در چنین شرایط ابتدایی نگهداری میشدند ولی اتاقها تمیزبوده وهیچ گونه آلودگی نداشته است

 

۸. اطبا بلدیه: وظایف اطبا بلدیه، تفتیش ازراق بخصوص شیر، نان، گوشت و ماهی بود که این اطبا مغازه های اغذیه فروشی را تفتیش میکردند و با معاینه کارکنان و مغازه داران از سلامت و عدم ابتلا به امراض جلدی و مسری اطمینان حاصل میشد، همچنین نظارت بر مساجد، محل وضو، مستراح، مدارس، حمامهای عمومی، کاروانسراها، دفاتر دولتی، قبرستانها، رختشویخانه ها جزو وظایف و حیطه کاری اطبا بلدیه محسوب میشد

 

۹. معابر شهری: معابر فاقد سنگ فرش بوده عبور کالسکه و درشکه و قاطر خاکهای کف خیابان را به عمق دو سه گره مثل توتیا نرم کرده گردوخاک فراوانی ایجاد میگردید . همچنین خیابانها متعفن بوده وفضای آنها آکنده از بوی جانوران در حال تجزیه و فضولات بوده در جویهای روباز، آب با هر نوع آلودگی شامل آلودگیهای فعالیتهای صنعتی مانند دباغی و غیره در سراسر شهر را طی میکرد. ناصرالدین شاه دستور داد که خیابانها و میدانها میبایست تمیز شود و آشغالهای خطرناک در جوی آب اصلی بیرون کشیده شود. اما این دستور شاه نتیجه ای دربرنداشت، چون که اجرای آن پس از چندی مشمول زمان شد. مؤثرترین رفتگران خیابان ها، سگهای ولگرد بودند. در شهرهای دیگرعملیات پاک سازی گاه به گاهی شروع میشد. اما این اقدامات نیز از روی اتفاق، متناوب و ناپایدار بودند .

۱۰.  زباله: دل وروده حیواناتی که ذبح شده اند، باقی مانده غذاهاو جانورانی که مرده بودند به کوچه افکنده میشد، برای تنظیف خیابانها عملی انجام میگرفت و این کار به میل سبزی کارها واگذار شده بود که زباله شهررا برای کود ببرند در اواسط دوران حکومت ناصرالدین شاه اداره احتساب ایجاد گردید که خاکروبه خانه ها را به خرج صاحبان آنها توسط الاغ دارها و خاکروبه کشها به خارج شهر حمل میکردند. اما وقتی خاکروبه کشها و خرکدارها چشم سپورهای مسئول تنظیفات شهررادورمیدیدند آشغالهارادرداخل شهرمیریختند.

۱۱. قبرستانهای داخل شهر: دردونقطه شهر، خیابانها ازقبرستانهایی که هنوزمورداستفاده قرار میگرفت عبور می کرد، در آنجا زمین سست و اغلب در مقابل گام اسبان مقاومت نمیکرد و چاله هائی به وجود میآمده است و جوی آب هم که، به خوبی آن را دیواره سازی نکرده بودند کاملا از نزدیک آن میگذشته لذا محله هائی که در کنار قبرستانها بوده اند، به هنگام بروز بیماریهای واگیردار سخت از بقیه جاها گرفتار مصیبت میشدند

 

۱۲. حیوانات ولگرد و مگس ها: سگهای ولگرد در کوچه ها و میدانها و قبرستانها فراوان بوده مگسها بویژه در بهار و پائیز و پشه ها که آبهای متعفن حوضها و بوته های پرپشت در حیاطها محل مساعد تکثیر آنها بوده مزاحمت بسیار میکرده اند

 

۱۳. چاله های خیابان: در خاطرات کلود آمده است: «... در زیر تهران هزار نهر قنات جاری است که آبها را از کوهستان به شهر میرسانند. آب پاک و زلال کوهستان در تهران به صورت مایعی کثیف در جریان است. قاعدتاٌ دهانه این قناتها در خیابانها، وقتی از آنها استفاده نمیشود، باید با قطعهای سنگ بسته باشد، ولی ایرانیها این کار را زاید و بی فایده میدانند و این سوراخها همیشه باز است. تعداد این سوراخها در تهران زیاد است. هم در وسط بازار نیمه تاریک از آنها دیده میشودوهم درمیان پررفت وآمدترین کوچه و خیابان شهر... ایرانیهاشاه را سرنگون کردند و به حکومت مشروطه رأی دادند و شاید روزی نه چندان دور برسد که قوانین آن را نیز اجرا کنند، ولی محال است بشود پیش بینی کرد اگر یک ایرانی در چالهای افتاد چه وقت به فکر میافتد ووظیفه خودمیداند که سرآن را بپوشاند تادیگران بهنوبۀ خوددرآن نیفتند\\

 

۱۴. جوی آب: « وقتی آب از قنات خارج میشود فراوان و خنک است نهری است زلال اما هنگام عبوراز شهرماجراهای فراوانی برایش پیش میآید. صبح اول وقت مهترها اسبهارا به آنجا میآورند و در کف نهر نگه میدارند تا تیمار و نظافت کنند ضمنا فرشهای کهنه بسیار کثیف را که پر از گرد وخاک و حشرات هستند به آنجا آورده در نهر پهن میکنند و بعد با پاهای برهنه آنها را لگدمال میکنند. آب جوی از این کثافتها سیاه میشود. با این وصف کمی پائین تر اشخاص موقرو سنگین میآیند وروی زانو نشستهازهمین آب وضو میگیرند ونظافت میکنند. گردن و بازوها و دهان و دندان خود را میشویند و آب دهانشان را مجدداٌ داخل نهر میریزند. کمی پائین تر عده ای دیگر که بازهم مردمی متین وموقرمینمایند عین این عمل را تقلید میکنند در حالی که در قسمت بالاتر شویندگان قالی همچنان سرگرم کار خود هستند. ... ایرانیها نه از کثافت باکی دارند و نه ازبیماریها. گویی نوش دارو خورده اند وهیچ سمی به وجودشان کارگر نیست. بی پروا از آبی میآشامند که برای اروپائیها مهلک و کشنده است. مثلی دارند که میگویند آب جاری همیشه پاک است. آب نهرروان است وبنابراین پاک وبی عیب .

بنابراین وضعیت نامساعد بهداشتی کوچه ها و خیابانها، آلودگی آب و هوا و غذا، وجود حشرات بی شماری که ناقل بیماری بودند، همین طور وجود قبرستان ها در وسط شهرها و روستاها و شیوه نامناسب دفن اجساد که باعث آلوده شدن هوای اطراف میگشت. از طرفی نبودن امکانات بهداشتی و ناآگاهی مردم از رعایت مسائل بهداشتی، به منظور پیشگیری از شیوع امراض مسری جان بسیاری از مردم بهویژه کودکان را به خطرمیانداخت.

بسیاری از پزشکان اروپایی که در آن زمان، در ایران به سر می بردند، معتقد بودند که علت شیوع بیماریهای مسری چون وبا و طاعون،علاوه برعدم رعایت بهداشت عمومی، به دلیل مواد غذایی است که ایرانیان مصرف میکنند. غذای اصلی مردم ایران شامل برنج، میوه، سبزی خام و ...بود و این گونه مواد غذایی که بیشتر به صورت خام مصرف میشدند و به تمیز شدن و ضد عفونی کردن آن ها نیز توجهی صورت نمیگرفت، می توانستند منجر به بروز بیماری ها شوند بنابراین علت بسیاری از این بیماریها، فقدان بهداشت در میان مردم بود به طوریکه بیماریهای انگلی از جمله بیماری های بومی بودند که تقریباً در بیشتر نقاط ایران، به دلیل استفاده ازآب و غذای آلوده و همین طورعدم توجه به پاکیزگی محیط اطراف وبهداشت فردی، ویژه در کودکان، به وجود میآمدند.[1]

 

[1] بررسی وضعیت پزشکی ایران عصر قاجار قبل از تأسیس دارالفنون (-7270 7261 ه .ق) با استفاده از کتاب دکتر - فلور،ویلم ، جستارهایی از تاریخ اجتماعی ایران در عصر قاجار، جلد اول، ترجمۀ ابوالقاسم سری، تهران: توس.