تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا
تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا

آیا در همه کشورها می توان به صورت مناسب از نظام دمکراسی استفاده کرد؟

دارون عجم اغلو و جیمز رابینسون (اساتید دانشگاه های ام.آی.تی و هاروارد) در یک پژوهش ژرف و سترگ در تاریخ جهان و در حوزه ی اقتصاد سیاسی، به بررسی نظریات و علل موفقیت و عدم موفقیت کشورها در بازه ای بلند از تاریخ جهان دست یازیده اند. نتیجه پژوهش این دو دانشمند در چارچوب کتاب ارزشمند «چرا کشورها شکست می خورند» نشر گردیده و در اختیار پژوهندگان قرار گرفته است. این کتاب در حال حاضر یکی از بهترین تالیفات در جهت شناخت ریشه های پیشرفت و عقب افتادگی کشورهاست که با آوردن نمونه های پیاپی و ادبیات روان، به نقش اصلی و غیر قابل کتمان حاکمان و نخبگان کشورها اشاره کرده و روندهای موثر در این زمینه را واشکافی می کند. از منبع یاد شده، چند نمونه مهم را از گذشته تا سده بیستم می نگریم تا استاندارد مناسبی برای سنجش عملکرد شاه به دست آوریم:

پادشاهی کنگو در قرن هفدهم فروپاشید و توانست در دهه ۱۹۶۰ از استعمار بلژیک خارج شود. کنگو در روزگار پس از استقلال و حکمرانی ژوزف موبوتو در سال های ۱۹۶۵ تا ۱۹۹۷ تقریبا سیر نزولی اقتصادی پیوسته و فقر فزاینده ای را از سر گذراند. این سیر نزولی بعد از براندازی موبوتو توسط لورن کابیلا ادامه یافت. موبوتو مجموعه ای از نهادهای بهره کش ایجاد کرد. شهروندان فقیر شدند اما موبوتو و نخبگان اطراف او به ثروت های افسانه ای رسیدند. موبوتو در محل تولدش، گبادولیت، در شمال کشور برای خودش کاخی ساخت که فرودگاهی بزرگ و مناسب فرود آمدن یک جت کنکورد مافوق صوت هم داشت! در اروپا قصرهایی خرید و زمین های بزرگی از بروکسل پایتخت بلژیک را مال خود کرد. آیا برای موبوتو بهتر نبود به جای افزایش فقر در کنگو نهادهایی اقتصادی ایجاد کند که ثروت کنگویی ها را افزایش دهند؟ اگر موبوتو کاری کرده بود که به افزایش ثروت در کشورش بیانجامد، آیا نمی توانست پول بیشتری به دست آورد؟ متاسفانه برای بسیاری از کشورهای جهان پاسخ این پرسش منفی است. [زیرا] نهادهای اقتصادی که انگیزه هایی برای پیشرفت اقتصادی ایجاد می کنند ممکن است همزمان درامد و قدرت را به شیوه ای باز توزیع کنند که دیکتاتور غارتگر و دیگر افراد دارای قدرت سیاسی وضعیت بدتری پیدا کنند. (عجم اغلو و رابینسون: ۱۱۷- ۱۱۶).

یوهانس گوتنبرگ در سال ۱۴۴۵ در شهر آلمانی ماینز از ابداعی خبر داد که بر تاریخ اقتصادی پس از آن تاثیر عمیقی گذاشت. در اروپای غربی سریعا به اهمیت ماشین چاپ پی بردند [و به شدت گسترش یافت] اما بایزید دوم سلطان عثمانی در اوایل ۱۴۸۵ با صدور فرمانی مسلمانان را صراحتا از چاپ خط عربی منع کرد. این قانون با شدت بیشتر توسط سلطان سلیم در ۱۵۱۵ اجرا شد. تا سال ۱۷۲۷ استفاده از ماشین چاپ مجاز نبود تا اینکه سلطان احمد سوم به موجب فرمانی به ابراهیم متفرقه اجازه تاسیس چاپخانه داد اما همین اقدام دیرهنگام هم با محدودیت هایی مواجه بود [زیرا] چاپ هر کتابی موکول و منوط به رای هیات نظارت سه نفره ای متشکل از مفتی های حقوقدان و شریعت شناس بود. تعجبی ندارد که ابراهیم متفرقه کتاب چندانی چاپ نکرد و از سال ۱۷۲۹ تا ۱۷۴۳ که دست از کار کشید فقط ۱۷ کتاب چاپ کرد. خانواده اش کوشیدند راهش را ادامه دهند اما آن ها نیز تا سال ۱۷۹۷ که این کار را وانهادند تنها هفت کتاب چاپ کردند! درسال ۱۸۰۰ که ۶۰ درصد مردان و ۴۰ درصد زنان انگلیسی باسواد بودند احتمالا شهروندان باسواد امپراتوری عثمانی تنها ۲ تا ۳ درصد بوده اند. نظر به نهادهای مطلقه و بهره کش امپراتوری عثمانی، درک خصومت سلطان با صنعت چاپ آسان است. کتاب ها با انتشار ایده ها، استیلا بر مردم را دشوارتر می کنند. صنعت چاپ، نظام مستقر را که معارفش تحت استیلای نخبگان بود به خطر می انداخت. سلاطین عثمانی و تشکیلات ایدئولوژیک آن از تخریب خلاقی که در پی گسترش صنعت چاپ پدید می آمد، وحشت داشتند و حل مساله را در ممنوع کردن چاپ دیدند. (عجم اغلو و رابینسون: ۲۶۷ - ۲۶۵).

مثال شوروی حتی بسیار جالب تر است؛ جایی که دیکتاتوری کمونیستی چگونه نمی تواند نهادهای فراگیر را ایجاد کند و علاجی نیز ندارد. قبل از سال ۱۹۲۸ بیشتر روس ها در مناطق روستایی زندگی می کردند. تکنولوژی مورد استفاده توسط دهقانان ابتدایی بود و انگیزه های زیادی برای بهره وری وجود نداشت. آخرین بقایای فئودالیسم روسی تنها کمی قبل از جنگ جهانی اول ریشه کن شد. بنابراین پتانسیل اقتصادی عظیم ناشناخته ای از تخصیص مجدد این نیروی کار از کشاورزی به صنعت وجود داشت. صنعتی سازی استالینی این نیروی بالقوه را با روشی بی رحمانه آزاد کرد. در حقیقت در فاصله ۱۹۲۸ و ۱۹۶۰ درامد ملی سالی ۶ درصد رشد کرد. این رشد اقتصادی توسط تغییرات تکنولوژیک ایجاد نشده بود، بلکه توسط تخصیص مجدد نیروی کار و انباشت سرمایه ازطریق ایجاد ابزار و کارخانجات جدید به دست آمده بود. در دهه ۷۰ رشد اقتصادی متوقف شد. مهم ترین درس این است که نهادهای بهره کش به دو علت نمی توانند تغییرات تکنولوژیک پایدار ایجاد کنند: -

  -           فقدان انگیزه های اقتصادی و -   مقاومت نخبگان. (عجم اغلو و رابینسون: ۱۶۷ - ۱۶۶).

در مورد شوروی نکات جالب تری نیز هست: استالین فهمید که در اقتصاد شوروی افراد انگیزه های چندانی برای سختکوشی ندارند. یک واکنش طبیعی، ایجاد چنین انگیزه هایی بود و گاهی اوقات هم چنین کارهایی می کرد. در اوایل ۱۹۳۱ از ایده «مردان و زنان سوسیالیستی» که بدون انگیزه های پولی کار کنند دست کشید. از ۱۹۳۰ اگر سطوح مورد نظر محصول حاصل می شد به کارگران پاداش هایی پرداخت می شد. اما پرداخت چنین پاداش هایی، نوعی ضد انگیزه برای تغییرات تکنولوژیک ایجاد کرد زیرا از آنجا که نوآوری، منابعی را که برای آینده نیاز دارد از چرخه تولید کنونی خارج می کند معمولا این ریسک وجود دارد که اهداف تولید محقق نشود و پاداش ها هم پرداخت نشود. همه رهبران شوروی در دهه ۴۰م از این انگیزه های معکوس خبر داشتند ولو اینکه این خبر به گوش ستایشگران آن ها در غرب نرسیده باشد. [از سویی] مجموعه کاملی از قوانین مربوط به مجازات کارگران از زیر کار در رو وضع شد.

مثلا در ژوئن ۱۹۴۰ قانون غیبت، بیست دقیقه غیبت غیر مجاز یا حتی بیکاری در ساعت کاری را جرمی به شمار آورد که مجازاتش می توانست ۶ ماه کار شاق و ۲۵ درصد کسر دستمزد باشد! در فاصله ۱۹۴۰ و ۱۹۵۵، در کشور شوروی ۳۶ میلیون نفر حدود یک سوم جمعیت بالغ به زندان فرستاده و بیست و پنج هزار نفر تیرباران شدند. در هرسال یک میلیون نفر به اتهام تخلفات کاری در زندان بودند؛ یادآوری دو و نیم میلیون نفری که استالین به گولاگ های سیبری[1] تبعید کرد نیازی به گفتن ندارد (عجم اغلو و رابینسون: ۱۷۱ - ۱۶۶). در اینجا تنها نوک کوه در دیکتاتوری کمونیستی نشان داده شد و مقایسه آن با عملکرد شاهان پهلوی قطعا درس آموز خواهد بود البته اگر انصاف به میان آید.

تصور نکنید که مخالفت با پیشرفت منحصر به کشورهای دیکتاتوری معاصر یا شرقی ها بوده است. در مغرب زمین نیز تا پیش از جایگزینی کامل نهادهای سیاسی و اقتصادی فراگیر و حتی در عصر رنسانس، همین وضعیت برقرار بوده که دو نمونه زیر خواندنی است:

-        الف- واژه لودیت امروزه مترادف با مقاومت در برابر تغییرات تکنولوژیک است. لودیت ها در ۱۷۵۳ خانه جان کی، مخترع انگلیسی را که در سال ۱۷۳۳ ماشین فلایینگ شاتل را به عنوان یکی از اولین دستاوردهای بزرگ صنعت بافندگی اختراع کرده بود، آتش زدند. جیمز هارگریوز مخترع ماشین نخ ریسی که پیشرفت انقلابی مکمل در ریسندگی به شمار می رفت با رفتار مشابهی مواجه شد. (عجم اغلو و رابینسون: ۱۱۹ - ۱۱۸).

-        ب- در زمان انقلاب صنعتی قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم، نقشه سیاسی اروپا با نقشه امروزی آن کاملا متفاوت بود. [با فروپاشی امپراتوری روم دولت هایی تشکیل شد]، امپراتوری هابزبورگ یا اتریش - مجارستان بر منطقه پهناوری به وسعت دویست و پنجاه هزار مایل مربع حکم می راند. پادشاهی هابزبورگ از نظر جمعیتی سومین دولت بزرگ اروپا بود و یک هفتم جمعیت اروپا را در خود داشت. فرانسیس اول که در سال های ۱۷۹۲ تا ۱۸۰۶ به عنوان آخرین امپراتورِ امپراتوری مقدس روم حکمرانی می کرد و پس از آن تا زمان مرگش در ۱۸۳۵ امپراتور اتریش - مجارستان بود، خودکامه ای تمام عیار بود. وی در سال ۱۸۲۱ در خلال نطقی خطاب به معلمان مدرسه ای در لایباخ به صراحت نشان داد: «من به دانشمندان خوب نیاز ندارم، بلکه شهروندان خوب و درستکار می خواهم. تکلیف شما این است که جوانان را اینگونه تربیت کنید. هرکس برای من کار می کند باید آنچه را به او می فرمایم تعلیم دهد. کسی که از عهده این کار بر نیاید و یا افکار تازه ای پیدا کند بهتر است برود وگرنه خودم برکنارش می کنم»[!] وقتی فرستادگان مردم ایالت تیرول اتریش با تقدیم عریضه ای به فرانسیس خواستار وضع قانون اساسی شدند به آنان اینگونه پاسخ داد: «که اینطور، قانون اساسی می خواهید ! پس گوش کنید، حرفی نیست، به شما قانون اساسی می دهم اما باید بدانید که سربازان از من فرمان می برند و من اگر پول لازم داشته باشم دوبار نمی گویم». وقتی رابرت اوئن مصلح اجتماعی انگلیسی کوشید برای بهتر شدن وضع تهیدستان اجرای پاره ای اصلاحات اجتماعی را به دولت اتریش بقبولاند یکی از دستیاران مترنیخ (وزیرخارجه دولت) بنام فردریک فون جنتس در جوابش گفت: «ما ابدا به دنبال این نیستیم که توده های مردم به وضع بهتر و استقلال برسند. اگر چنین شود چگونه می توانیم بر آنها حکومت کنیم؟» (عجم اغلو و رابینسون: ۲۷۹ - ۲۷۶).

به هر روی در اینجا به خوبی با سرشت استبداد و ضدیتش با توسعه آشنا می شویم. فصل مشترک تمام مخالفت ها با توسعه و پیشرفت در طول تاریخ را به گونه زیر می توان بیان نمود:

«گروه های قدرتمند اغلب در برابر پیشرفت اقتصادی و در برابر موتورهای رونق می ایستند. رشد اقتصادی صرفا فرایندی از ماشین های بهتر و بیشتر و افراد آموزش دیده بهتر و بیشتر نیست، بلکه فرایندی دگرگون شونده و بی ثبات کننده مرتبط با تخریب خلاق گسترده هم هست، بنابراین رشد تنها وقتی رخ می دهد که بازندگان اقتصادی که می دانند امتیازات انحصاری اقتصادیشان از دست خواهد رفت و بازندگان سیاسی که زوال قدرت سیاسیشان می ترسند، سد راه آن نشوند.» (عجم اغلو و رابینسون: ۱۱۹).

در واقع در بسیاری از مناطق جهان ایستادگی در برابر پیشرفت و فقیر کردن مردم، یک راه مناسب برای تحکیم قدرت و طولانی کردن دوره زمامداری بوده و اینجاست که در می یابیم دیکتاتور واقعی کسی است که به منظور حفظ قدرت، چنین روند ضد رشدی را دامن زند. شایسته است، نتیجه ی قطعی و گویا را از زبان پژوهشگران ارجمند بشنویم:

«کشورهای فقیر به این علت فقیرند که آن هایی که در راس قدرت هستند انتخاب هایی فقرزا می کنند. آن ها نه به علت سهو یا جهل، بلکه به عمد در مسیر اشتباه حرکت می کنند.» (عجم اغلو و رابینسون: ۹۸).

آن ها همچنین سوی دیگر توسعه، یعنی اقتدار دولت مرکزی را برای خروج از بدبختی، فقر و عقب افتادگی اینگونه می آورند: «تکثرگرایی و نهادهای اقتصادی فراگیر رابطه ای تنگاتنگ دارند. اما کلید درک اینکه چرا کره جنوبی و ایالات متحده آمریکا نهادهای اقتصادی فراگیر دارند تنها این نیست که این کشورها نهادهای سیاسی تکثرگرا دارند بلکه به دولت هایشان مربوط می شود که در حد معقولی قدرتمند و متمرکزند. کشور سومالی در شرق آفریقا درست نقطه مقابل این وضع قرار دارد. در واقع در این کشور هیچ اقتدار واقعی وجود ندارد که بتواند بر اعمال افراد نظارت کند و اجازه کاری را بدهد یا از انجام کاری بازدارد.» (عجم اغلو و رابینسون:۱۱۲).

کارنامه شاه به خوبی نشان می دهد که وی برخلاف نظام های بهره کش و دیکتاتوری حرکت کرد زیرا دیکتاتور واقعی به منظور تداوم قدرت خویش، برنامه ریزی کشور را بر توقف رشد، تحکیم پایه های قدرت، و تضعیف توان مادی و معنوی مردم قرار می دهد. در واقع در برنامه ای که برای توسعه صنعتی و اقتصادی یک کشور انجام می شود (در هرجایی از جهان) ایجاد فاصله طبقاتی و درجاتی از فساد اجتناب ناپذیر است اما آنچه در ایران شاهنشاهی می بینیم، تلاش شاه و دولتمردانش بر کاهش عوارض یاد شده از طریق انجام "انقلاب سفید" و مبارزه با فساد سیستمیک است. شاید در اینجا، گزارش وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی درباره ساواک نکته ای مهم و ظریف را روشن کند:

 «درزمان ریاست پاکروان بر سازمان امنیت کشور ( ۱۳۴۰- ۱۳۵۰) به دستور محمدرضا، فردوست با حفظ سمت در دفتر ویژه به عنوان قائم مقام ساواک برگزیده شد تا ضمن تحکیم ساختارساواک، با فساد مبارزه کند که وی گزارش کاملی از وضعیت نا به سامان ساواک و اختلاس های صورت گرفته برای محمدرضا ارسال کرد. در زمان معاونت فردوست، تغییر تخصص غیر ممکن شده و هر فرد تنها می توانست در سلسله مراتب تخصصی خود ارتقا یابد. در نتیجه در سال ۱۳۴۹ تعدادی از کشورهای خاورمیانه پرسنل اطلاعاتی و امنیتی خود را برای آموزش به تهران اعزام می کردند» (۳۰ ویژه نامه سال مجاهدت های خاموش: ۸۲).

در نمونه اخیر، باورمندی شاه به اصلاح سیستم و رفع فساد از درون سازمان های حکومتی، حتی آنجا که حیات خلوت وی به شمار می رفت را از زبان دشمن شماره یک او می شنویم؛ یعنی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی (ویژه نامه ۳۰ سال مجاهدت های خاموش). بی گمان وزارت اطلاعات، مجیزخوان آستان مقدس همایونی نبوده و نیست!

نکته بسیار مهم دیگر، اعزام پیوسته و هدفمند هزاران دانشجوی ایرانی به بهترین دانشگاه های جهان و جای دادن آن ها در بالاترین مناصب دولتی و دانشگاهی کشور، بدون توجه به پیشینه خاندانی و سیاسی آن ها بود. این برنامه سبب می شد تا ایران به گونه همیشگی در جریان تازه ترین تحولات دانشی، پژوهشی و مدیریتی جهان مدرن باشد و از اینرو نه تنها چنین کارکردی، توسعه چند جانبه ایران را تضمین می کرد بلکه با آزاد کردن انرژی لایه دانش آموخته کشور در فرایند توسعه، به افزایش توان قشر متوسط شهری و لایه های مدنی جامعه ایرانی کمک شایان نمود. از سویی با وجود افراد گوناگون از مردم عادی در بالاترین سطوح مدیریتی و علمی کشور، پیشینه ها و وابستگیهای قومی، قبیله ای، مذهبی، اشرافی و خانزادگی به کنار رفت و این امر، موتور محرک دیگری در پیشرفت کشور شد.

اکنون بد نیست اصول مورد نظر شاه را از زبان خودش بشنویم: «الهام بخش سیاست داخلی ما این سه اصل بود:

مشارکت، عدم تمرکز، و دموکراسی. می خواستم مردم ایران در اداره کشور و ساختن اقتصاد آن به موثرترین وجه ممکن شرکت کنند. انقلاب سفید می بایست ما را به این هدف ها برساند. خانه های انصاف، شورای ده، و شوراهای شهر و شهرستان و استان با اختیارات وسیع، همگی ابزار مشارکت سیاسی مردم به شمار می آمدند. سهیم شدن کارگران در اداره و سود واحدهای بزرگ تولیدی نیز به ثمر نشسته بود.» (پهلوی: ۲۹۳)

شاه عموما همان چیزی را بیان می کند که امروز پژوهشگران به سان چارچوب و فرمول نجات یک کشور بیان می کنند. اگرچه شاه نتوانست همه ی این اهداف را جامه عمل بپوشاند و در زمینه جهش دموکراتیک ناموفق بود، اما بی تردید جهت گیری ساختار فرمانروایی وی بالنهایه چنین بود. جدا از موارد مهم بالا، ایده و اندیشه بنیانی شاه بر دو ستون مهم استوار بود: ناسیونالیسم و سکولاریسم.

خواستگاه شاه و پدرش در گرایش ایشان به سکولاریسم و ناسیونالیسم تاثیرگزار بود و به ویژه زندگی شاه در دوره جوانی در سوییس از این جنبه مهم به نظر می آید. شاه و پدرش از لایه های میانی جامعه ی ایرانی برخاسته بودند، دردها و رنج های ملت را از نزدیک دیده بودند و فاقد خواستگاه عشیره ای و قبیله ای نیرومند بودند. همین امر سبب گردید تا آن ها برای مهار نیروهای برتر سنتی (قبایل، خوانین و روحانیون) تلاش کنند و طبقات میانی اجتماع را به گونه پیوسته وارد چرخه قدرت و مدیریت کشور نمایند. از اینرو نه فقط سیاست ناسیونالیستی مبتنی بر نیرومندی ملت را در پیش گرفتند بلکه با کنار نهادن عنصر مذهب از سیاست، تمام عناصر دینی کشور را عموما در یک کاسه نهادند..[2]

 



[1] نام نهادی بود که اردوگاه‌های کار اجباری در نواحی دور افتاده اتحاد جماهیر شوروی از قبیل مناطق سردسیر و یخبندان سیبری و استپ‌های قزاقستان، بیابان‌های ترکمنستان را در زمان حکومت ژوزف استالین اداره می‌کرد. محکومین سیاسی که حدود یک دهم شهروندان شوروی شامل محکومین عادی و سیاسیون در اردوگاه‌های کار اجباری به سر بردند.(ویکی پدیا دانشنامه آزاد)

[2] موسوی علی - شاه برای ایران چه کرد؟ آیا شاه دیکتاتور بود؟ پایگاه پان ایرانیسم

غرب ستیزی در دهه چهل شمسی

قضاوت درباره ی غرب

دهه ی 1340 آغاز قضاوت های خصمانه درباره ی کلیتی به نام غرب اسـت کـه در مقابـل جهان سوم قرار گرفـت. صـفحات نـشریات روشـنفکری در ایـن دهـه مـشحون از ایـن قضاوتهای کلی نگرانه است. (رحیمی 1345 :34 ) در مقاله ی «یـأس فلـسفی» غـرب را اینگونه توصیف میکند:

-          «تمدن غرب از هرگونه جوهر اخلاقـی خـالی اسـت و ایـن بلیـه مصیبتهای دهشتناک در پی دارد . تمدنی که بر اساس حسابهـای تاجرانـه بنـا شـود و شالوده اش بر خور و خواب و شهوت قرار گیرد، جز این چشم اندازی نمـیتوانـد داشـتغرب که روزگاری روشنفکران بسیاری را مفتون خود کرده بود، در این دهه از همه طـرف مورد هجوم قرار گرفت. روشنفکران این دهه که اغلب تحصیلکرده غرب بودند، گویی خود نیز هنوز به این تصویر دهشتناک غرب خو نگرفته بودند، برای همین همیشه نقـد خـود از غرب را با سخنان غربیان زینت می دادند و در این دوره چه کسی بهتـر از سـارتر، کـه بـا فلسفهی اگزیستانسیالیسم خود یک تنه به جنبشی قوی تبدیل شده بود . در ایـن دهـه کـه غرب در ادبیات روشنفکران ایرانی شامل آمریکا و حتی گاه روسـیه، بـه اخـلاق کـشی و ارتکاب جنایت بر ضد کشورهای فقیر متهم میشد، سخنان سارتر همچون مهری در تأییـد این قضاوتها به کار برده می شد.

-          گزارش مصاحبه ی سارتر با یکی از روزنامه های وابسته به دانشجویان فرانسه که در سال 1341 در ستون جهان دانش و هنر مجله ی سـخن چـاپ شد، این مسئله را به خوبی نشان می دهد. در این گزارش آمده است : «واقعیت این است که در اروپای اخلاقکش قرن بیستم، وضع چنین شده است . مبارزان غیور این کشورها چـون صاحب اتومبیـل و تلویزیـون شـدند، بیـشتر شان نـسبت بـه جنایـاتی کـه در کـشورهای واپسمانده روی میدهد، بی اعتنا هستند [...] همین نکات است که مورد توجه سارتر واقـع شده است و آن را «خطرحقیقی» میداند.» (ذکاء، 1341 :111)

فراخوان به عمل و خشونت انقلابی

 غرب ستیزی و جهان سومگرایی روشـنفکران در ایـن دهـه پوششی برای مبارزه با رژیم شاه بـود کـه بـسیاری از روشـنفکران آن را دسـت نـشانده ی آمریکا و انگلیس و نماد غرب گرایی میدانستند. سارتر و اگزیستانسیالیسم که در این دوره | ترجمه و دریافت تاریخی اگزیستانسیالیسم سارتری به عنوان سلاحی برای مبارزه به ابزاری برای نقد غرب و معرفی جنبش ها و انقلابات جهانسومی بـدل شـده بودنـد، بـه طریق اولی در خدمت مبارزه با رژیم شاه نیز درآمدند.

بازرگان و نوشته های سارتر

 کتاب جنگ شکر در کوبا که ترجمه ی دقیق آن طوفان بر فراز کوبا است، خیلی زود در دست مخالفان شاه به منبعی الهام بخش برای مبارزه تبدیل شـد . مهـدی بازرگـان در سـال 1342 در زندان قصر این کتاب را تلخیص کرد و سپس در همان سال این کتاب بدون نـام مولف و مترجم و با نام انقلاب کوبا به چاپ رسید. در مقدمـه ای کـه بازرگـان بـر کتـاب نوشته، چنین آمده است: «با آنکه کوبا جزیره ی باریک پرتی اسـت در آن طـرف دنیـا در دهان آمریکا که معلوم نیست چند نفر ایرانی تا به حال به آنجا پا گذاشته باشند، [...] نه بـا خاک آن همسایه هستیم و نه با مردمش هم کیش و همکار، و هیچ گونـه سـوابق مـشترک تاریخی و روابط اقتصادی و نظامی نداریم [...] میان آنهـا و مـا وجـوه شـباهت عجیـب و فراوانی وجود دارد. در این کتاب اگر شما «شکر» را بردارید و به جایش «نفت» بگذارید؛ آمریکا را به «انگلیس+ آمریکا» تبـدیل کـرده و «باتیـستا» را هـم بـا «آنچـه خودتـان تشخیص میدهید» تعویض کنید، میبینید سایر چیزها را دیگر نباید تغییر داد و مثل اینکـه کوبا یواش یواش ایران می شود؛ البته کوبای سابق ... آنوقت خواهید گفت: زیر آسمان کبود همه جا به یک رنگ است . بنابراین تاریخ انقلاب کوبا می تواند آیینه عبـرت چهـره نمـایی برای حال و آینده ما باشد.» (بازرگان، 1387 :20 (  

لطف الله میثمی از رهبران مجاهدین خلق در کتاب خود از  «نهضت آزادی تا مجاهدین در ص   ۱۶۶ می نویسد:

«قرار بود از مهدس (بازرگان) بپرسیم، که این کتاب، چه ارتباطی با خط مشی سازمان (نهضت آزادی )دارد؟ ایا تغییر مهمی در ایران صورت گرفته؟ و بگوییم که چاپ این مطلب ممکن است برای آن ها درد سر بیافریند و روی دادگاه اثر بگذارد. تراب این مساله را با مهندس مطرح کرده بود، او در جواب گفته بود، «نهضت همین است دیگر» خیلی آشکار از حرکت مسلحانه دفاع کرده بود. به نظر ما تحول مثبتی در زندگی و مبارزه مهندس بازرگان بود.»

مقدمه ی بازرگان نشان میدهد که با تغییر فضای روشـنفکری در اوایـل دهـه ی۱۳۴۰، بسیاری از روشنفکران ایرانی رفته رفته خود را قسمتی از جامعه ی جهان سوم می پندارند که با چالشهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی مشابه دیگر کشورهای جهان سوم روبـه روینـد. بازرگان با گذاشتن نفت به جای شکر به طور ضمنی نشان میدهد که فقط انقلابی چریکی مانند انقلاب کوبا که به زعم او برضد حکومت دست نشاندهی آمریکا صورت گرفت، بایـد هدف مبارزان و روشنفکران باشد .

 لطف االله میثمی از اعضاء مجاهـدین خلـق کـه ابتـدا بـا نهضت آزادی همکاری داشت، در خاطرات خود درباره ی ایـن کتـاب و دیـدگاه مهنـدس بازرگان در مورد مبارزه مسلحانه میگوید: «مهندس بازرگان کتاب دیگری درباره انقـلاب کوبا نوشت که خلاصه ی کتاب جنگ شکر در کوبا نوشتهی ژان پل سارتر بود، مهندس آن را در زندان خواند و خلاصه ای از آن تهیه کرد که با اوضاع ایران تطبیق کند، این کتاب در جهت جنبش مسلحانه نوشته شده بود و خط مـشی مـسلحانه از آن اسـتنباط مـی شـد .( میثمی ۱۳۸۰ صص ۱۶۵-۱۶۶(

علاوه بر مهدی بازرگان، مصطفی رحیمی(روشنفکر، حقوقدان، جامعه‌شناس، استاد دانشگاه، نویسنده و مترجم ایرانی) در دهه چهل در مورد کاربرد خشونت مورد نظر و توصیه سارتر در مقاله ی «گناه سارتر» ضمن حمله به فرهنگ غرب از خشونت مشروعی صحبت می کند که سارتر مدافع آن است:

-          «ما مردم جهان سوم میدانیم کـه فرهنـگ بازرگـانی غـرب هرجـا سودش اقتضا کند از ارتکاب هیچ جنایتی روگردان نیست . این فرهنگ تمام اصول انقـلاب کبیر فرانسه را در جهان سوم زیر پا گذاشته و به جای آن مـشتی دروغ و تبلیغـات کاشـته است[...] در برابر این وضع، متفکران دو روش متفاوت پیش گرفته اند. دسته اول که سـارتر از آنهاست عقیده دارند که در برابر خشونت و تعدی باید به عنوان دفاع مـشروع خـشونت به کار برد. و دسته دوم، که کرنستون از آنهاست، چنین موعظه می کنند که در برابـر سـتم و تعدی اقدامی نباید کرد.»( رحیمـی -1345 :66-67 )

. بسیاری از مترجمان و روشنفکران ایرانی که نمی توانستند مستقیم بر ضد شاهــ کـه بـه زعم آنها دست نشانده ی غرب و قدرتهای اسـتعماری بودــ وارد میـدان مبـارزه شـوند، دشـمنی خـود را متوجه فرهنـگ غـرب و تمـایلات اسـتعماری آن کردنـد و نگرشـی جهان سوم گرایانه در پیش گرفتند. در واقع روشنفکران ایرانی در نقـد غـرب و مبـارزه بـا ستعمار و تمایلات استعمارگرانهی غرب، به طـور غیرمـستقیم بـا رژیـم شـاه بـه مبـارزه میپرداختند و در این راه از ترجمه، به ویژه ترجمه ی آثار سارتر، کمک بسیار مـی گرفتنـد. نقد غرب، معرفی رهبران جنبش های جهان سوم و دعوت کردن به عمل و خشونت انقلابی، سه مولفه ی اصلی گفتمان غرب ستیزی و جهان سوم گرایی در ایرانِ دهه های1340 و1350 بود که از سارتر و آثارش مدد می گرفت و به طور غیرمستقیم در خدمت مبارزه بـا رژیـم شاه بود.

یکی از مشکلات مهم درک روشنفکران در ایران، یکی ضعف دانش فلسفی در ایران و دیگری فـضای سیاسـت زده و ایدئولوژیزده آن دوران بود. دانش فلـسفی معاصـر کـه از عـصر ناصـری رفتـه رفتـه بـا ترجمههای اندک وارد فضای فکری ایرانیان شد، به دلایل مختلفـی مجـال رشـد و تبـدیل شدن به یک دستگاه منسجم فلـسفی نیافـت . ( داوری اردکـانی -۱۳۹۰ :-۲۵۸-۲۵۹ )

دلایـل مختلفی برای ضعف دانش فلسفی معاصر در ایران برمی شمارد: اول اینکه استادان فلـسفه ی اسلامی نیازی به دانستن فلسفه جدید احساس نمی کردند و اگر چیـزی از آن مـی شـنیدند اهمیت نمیدادند، چرا که به زعم آنها نظیر این مطالب در آراء متکلمان خودمان هم یافـت میشد. دوم اینکه دانشجویان اعزامی به اروپا و اعزام کنندگان آنها هم بـه فلـسفه اهمیتـی نمیدادند، زیرا فکر میکردند که باید علوم و فنون جدید را بیاموزند و فلـسفه در نظرشـان بیحاصل بود. سوم اینکه افرادی مثل محمدعلی فروغی که در شناساندن فلسفه غربی نقش مهمی ایفا کردند تا آنجا که از نوشته هایشان برمیآمد درد فلسفه نداشـتند، بلکـه فلـسفه را جزئی از تجدد و شاید لازمه و شرط تحقق آن میدانستند. آنچه که به طور کلی مانع رشد فلسفه در ایران بود، در دریافت اگزیستانسیالیسم سارتر نیز تأثیر گذاشت. فضای سیاست زدهی این دوران کـه باعـث بـه حاشـیه رانـدن فلـسفه و استفاده ی آن در جهت اغراض سیاسی شده بود، اگز یستانسیالیسم سارتر را نیز بـی نـصیب نگذاشت. علاوه بر استفاده سیاسی از اگزیستانسیالیسم، عامل دیگری که بـه نـسبتی کمتـر مانع رشد این فلسفه شد، احساس بی نیـازی مترجمـان و متولیـان فلـسفه در ایـن دوره از فلسفهای بود که به زعم آنها «چیزی جز یکمشت ذوقیات و عرفانیات نیست که در نزد مـا شرقیان دیگر مبتذل و پـیش پـا افتـاده شـده » اسـت (بزرگمهـر، ۱۳۴۸ :۹۹۵ .(

قلم به دستان نافیلسوف ایرانی، از سارتر یـک مبارز انقلابی تمام عیار و از فلسفه اگزیستانسیالیـسم یـک ایـدئولوژی انقلابـی و سیاسـی ساختند.

شرایط خاص نسلی که تحت تأثیر انقلابات جهانی و ضداستعماری، میخواست به شیوهای بنیادین و سریع نظام موجود را که در نظرش دست نشانده اسـتعمار بـود، برافکنـد، اتخاذ عملکردی را موجب شد، که اگزیستانسیالیسم را از خاستگاه هستی شناختی و فلسفی خود جدا کرد و آن را، به ویژه در دهه ی۱۳۴۰ و اوایل دهه ی ۱۳۵۰ ،نـه بـه عنـوان یـک فلسفه، بلکه بیشتر به عنوان یک دکترین اجتماعی و سیاسی به کـار گرفـت .

در ایـن دوره بسیاری از روشنفکران و مترجمان ایرانی با مدد گرفتن از آثـار سـارتر، بـه نقـد غـرب و معرفی رهبران جنبشهای جهان سوم و فراخوان بـه عمـل و خـشونت انقلابـی و از ایـن رهگذر به مبارزه با رژیم شاه پرداختند . تنها پس از دورهای رکـود پـس از انقـلاب  ۱۳۵۷ بود، که رفته رفته توجه به جنبه های ادبی آثار سارتر و فلسفه ی وی بیشتر شد و بسیاری از آثار ادبی وی مجدداً ترجمه و یا منتشر شد . برخی از آثـار فلـسفی او از جملـه هـستی و نیستی برای بار اول، و برخی به طور کامل ترجمه شد و راه برای دریافتهایی متفـاوت از سارتر و آثار فلسفی و ادبی او هموارتر شد.[1]

دوره معاصر ایران از آغاز تاکنون از  جمله در دهه های سی و چهل روشنفکر و دست اندرکاران سیاسی و حکومتی ایران از عدم حاکمیت یک تفکر فلسفی بر ارکان و اجزاء و مبانی زندگی سیاسی خود رنج برده و فقـدان آن جامعـه سیاسـی ایـران را دچـار تـشتتات فکری و ذهنی عمیق و گاه با بحرانهای جدی روبه رو ساخته است.

چنین وضعیتی به این می انجامد که طیفهایی از جامعه، دغدغـه و مـسئله اساسـی و بنیانی جامعه را مطالبة «عدالت» ببینند و بر این امر پا فـشارند کـه بایـد مطالبـات عمـوم مردم «عدالت» باشد و باید سیاستها و تصمیمات و جهـتگیریهـا و رویکردهـای جامعـه عدالتخواهی گردد تلاش های اولیه خواستاران مشروطیت در ایران و طیفهای دیگر، ضرورت جامعه را آزادی دانسته و معتقـد مـی شـوند آزادی است که میتواند جامعه سیاسی ایران معاصر را از رکود و رخوت برهاند و جامعـه را همیشه از پویایی برخوردار نماید. مانند چالشگران دوره حکومت محمد رضا شاه که همه مشکلات را نبود آزادی و دمکراسی ارزیابی می کردند.

موارد فوق به عنوان بخشی از مشکلات فکری و ذهنـی جامعة ایران، نیازمند آن است که ریشه یابی شده و به طور اساسی بـه درمـان آن برآمـد تـا زندگی سیاسی این دوره بیش از این آسیب پذیر نگردد.



[1]  با استفاده از نوشته ی: علی خزاعی فرید -  مرضیه ملکشاهی- ترجمه و دریافت تاریخی اگزیستانسیالیسم سارتری به عنوان سلاحی برای مبارزه با آخرین شاه ایران در دهه ی 1340 و اوایل دهه ی 1350 - نشریه مطالعات تاریخ فرهنگی؛ پژوهشنامه ی انجمن ایرانی تاریخ سال یازدهم، شماره ی چهل وششم، زمستان 1399 ،صص 166ـ135 

ایران در تعطیلات و خواب طولانی تاریخی

 

عقب ماندگی کشورها چیست و چگونه میتوان از آن رهایی یافت؟

بخش اول 

« فرد باهوش به حل مشکل می پردازد،

 اما خردمند از بروز آن جلوگیری می کند.»

 "آلبرت اینشتین"

 

مدیریت و نقش آن در جهان

پیشرفت چشمگیر در اختراعات و دریانوردی بعد از قرون وسطی و وقوع انقلاب صنعتی، زمینه دست اندازی اروپاییان را به خارج از اروپا ، به وجود آورد. بدین ترتیب استعمارگران اروپایی در مسیر غارت خود، به نقاط مختلف جهان دست یافته، بعد از گذشت دویست سال از این چپاول، کشورهای جهان به دو دسته کشورهای "شمال" (غنی و رشد یافته) و کشورهای "جنوب" (فقیر و رشدنیافته) تقسیم شدند.

  آنچه که امروزه از آن با عنوان وجه تمایز کشورهای شمال از جنوب یا "توسعه‌یافته" و« در حال توسعه» یاد می‌شود، نه توان مالی، نه قدرت نظامی، نه دستیابی به خودکفایی در برخی اقلام زراعی، صنعتی، نظامی و نه حتا وجود جلوه‌های خیره‌کننده‌ی فناورانه‌ و زرق و برق شهری است، بلکه مهمترین شناسه‌ی کشورهای توسعه‌یافته را در قدرت آن کشورها برای «تولید محصول بر بنیاد علوم نوین»

ارزیابی می‌کنند.  به سخنی دیگر، آن کشوری را توسعه ‌یافته‌ تر می‌نامند که سهم تولیدات نرم‌افزاری، ثانویه و خدماتی آن به مراتب بیشتر از تولید مبتنی بر منابع پایه یا خام باشد.  و چه صریح و شفاف می‌گوید آن هموطن فرهیخته‌ی آرانی، شادروان دکتر حسین عظیمی،  که یاد و نامش زنده باد -  وقتی که دریافت پیش‌گفته را چنین شرح می‌دهد:

 « تولید متکی بر علوم نوین، تنها ویژگی اساسی است که وجود آن، وجه مشترک همه‌ی کشورهای توسعه‌ یافته و فقدان آن، وجه مشترک تمامی کشورهای توسعه نیافته است». [1] 

چنین به نظر می رسد که معیار عمده تقسیم بندی دنیا به دو بخش یکی زیر عنوان کشورهای توسعه یافته صنعتی یا شمال و دیگری توسعه نیافته ،یا رو به توسعه و یا جنوب ، کفایت مدیریت در خلاقیت، توسعه  و  پیشرفت تکنولوژی است، نه عوامل دیگری چون فرهنگ ، تاریخ یا پیشینه تمدن و امثال آن . بنابراین کشورهایی چون چین ، هند ، ایران و مصر ، هر چند از نظر عوامل یاد شده تاریخی، اهمیت ویژه ای دارند ، معهذا از نظر تکنولوژی در مقایسه با کشورهای صنعتی غرب ، ژاپن یا شوروی پیشرفته تلقی   نمی شوند.

چگونه است که به قول پال کندی استاد تاریخ دانشگاه ییل تا سال ۱۵۰۰ میلادی(هزاره شمسی) که به باور بسیاری از دانشمندان، سال آغاز عصر نوین به شمار می رود، به هیچ روی برای خود اروپائیان آشکار نبود، که آمادگی تسلط بر بخش بزرگی از کره زمین را در آینده خواهند داشت.... و دانش آنها از کشورهای شرق جسته گریخته بود. اما این گمان عمومی آنان از امپراتوری  بزرگ شرق با ثروتهای افسانه ای و ارتش بزرگ آنها برداشت درستی بود .... و در واقع نیز اروپا در مقایسه با این مراکز بزرگ فعالیتهای فرهنگی و اقتصادی نقاط ضعفش آشکارتر از نقاط قدرتش بود و اروپا از نظر فرهنگ، علم حساب، علم هندسی، فنون دریائی و دیگر فنون، مزایا و برتری قابل توجهی نسبت به تمدن های آسیا نداشت و بخش عمده ای از فرهنگ و دانش اروپائی نیز به هر حال میراث تمدن اسلامی بود.

چگونه است که تا ثلث اول قرن نوزده یعنی تا کمتر از ۲۰۰ سال پیش- پارچه های کتانی، ابریشمی، حریر و زر بافت کم نظیر و اعلای ساخت هند، ایران و چین بازارهای اروپا را پر می کرد و امکان رقابت با آنها نبود؟. و چرا صنعت گران انگلیسی تا سال ۱۸۲۰ برای فرا گرفتن فنون تولید آهن به هند سفر می کردند؟

 در حال حاضر ملل (توسعه یافته و پیشرفته) و ملل (جهان سوم و کم رشد) در مقابل همدیگر قرار دارند و معلوم نیست که این تضاد چه زمانی برطرف خواهد شد. به طور حتم اگر ملت های جهان سوم به باز سازی اندیشه های خود و انتخاب شیوه های درست دست نزنند و برای توسعه کشورهای خود، کاری جدی انجام ندهند، به تدریج در مقابل کشورهای پیشرفته به ضعف و خواری بیشتر کشیده خواهند شد.  

  
بحران جهانی

اگر بحران را وضعیتی تعریف کنیم که در آن منطق، شیوه و عملکرد نظام حاکم نتواند توقعات و انتظارات اکثریت مردم کشور را برآورده کند، جامعه معاصر جهانی، آشکارا در بحران است. مردم چیزهایی از قبیل اشتغال کامل، بهبود وضع خدمات و امکانات و فرصت هایی برای تحرک اجتماعی می خواهند، که در کشورهای جهان سوم این زمینه ها فراهم نیست. با این تعریف امروز کشورهای جهان سوم از جمله کشور ما دچار بحران است.

طبق آمارهای سازمان ملل، هفتاد درصد از جمعیت دنیا به عنوان کشورهای در حال توسعه (عقب مانده) در نظر گرفته می شوند. مبنای این تقسیم بندی مقیاس توسعه انسانی است که علاوه بر درآمد سرانه، توسعه اجتماعی از نظر سواد، آموزش، سلامت و امید به زندگی را   می سنجد. با این مقیاس بسیاری از کشورها علی رغم داشتن منابع غنی، در زمره کشورهای در حال توسعه قرار می گیرند. در واقع به جز غرب اروپا، ایالات متحده، روسیه، استرالیا، نیوزیلند، ژاپن ورژیم صهیونیستی، بقیه کشورها جزو کشورهای در حال توسعه، طبقه بندی  می شوند.

برنامه اسکان سازمان ملل (UN-Habitat) جامع ترین گزارشی است که تا به امروز در باره زاغه نشینی در جهان تهیه شده است. این گزارش ، حاصل پژوهش سازمان ملل در ۳۷ شهر جهان است و نتایج آن ، در روز شش اکتبر، یعنی روز "جهانی اسکان"، تحت عنوان "چالش زاغه ها: گزارش جهانی درباره اسکان انسانی، در سال ۲۰۰۳" منتشر شده است..

بنا به این گزارش در سال ۲۰۰۱، حدود ۹۲۴ میلیون نفر یعنی ۶/۳۱ درصد جمعیت شهرنشین جهان در زاغه ها زندگی می کردند، که اکثرا به کشورهای درحال توسعه مربوط می شد. این سازمان می گوید تا سال ۲۰۵۰، ممکن است ۵/۳ میلیارد نفر از جمعیت شش میلیاردی شهرنشین زمین، در زاغه ها زندگی کنند. رئیس برنامه مسکن انسانی سازمان ملل می گوید ادامه رشد و نمو زاغه ها مایه شرمساری جهانیان است. این گزارش نسبت به جهانی سازی اقتصادی اظهار نگرانی می کند و می گوید شواهد جاری حاکیست که جهانی سازی در شکل فعلی آن "همیشه به نفع فقرای شهرنشین عمل نکرده است." [2] و به طور حتم عمل هم نخواهد کرد.

مطابق با برآوردهایی که در پژوهش حاشیه‌نشینی در ایران توسط مرکز مطالعات و تحقیقات معماری شهرسازی ایران، در سال ۱۳۸۰ صورت پذیرفت، جمعیت حاشیه‌نشینی در ۱۰ شهر بزرگ ایران نظیر تهران، مشهد، شیراز، اهواز حدود ۵/۳ میلیون نفر تخمین زده شد و در ۶۷ شهر کوچک و متوسط به غیر از ده شهر مزبور حدود دو میلیون نفر حاشیه نشین بوده اند، که اکنون قطعاً بسیار بیشتر از این رقم است.

جهان سوم کجاست ؟؟

" روزی در آخر ساعت درس ؛ یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد: استاد ،شما که از جهان سوم می آیید،جهان سوم کجاست ؟؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد. « پروفسور محمد حسابی»

" اندکی پس از پایان جنگ دوم جهانی، آمریکا خود را مقید کرد، تا در اروپا تغییرات بلند مدت ایجاد کند؛ بنابراین تصمیم گیران ایالات متحده – پس از تقدیم صدها قربانی در جریان جنگ- کار خود را برای اروپای مشرف به جنگی که هیچکس تصورش را هم نمی‌کرد، آغاز کرد. ما و مردم اروپا خود را به برقراری دموکراسی و ایجاد توسعه و شکوفایی ملزم کردیم.  اما امروز ما و دوستان همپیمان‌ها بایستی به فکر تغییر بلندمدت در نقطه‌ای دیگر از جهان باشیم و آن نقطه جایی نیست جز خاورمیانه.

خاورمیانه شامل ۲۲ کشور با جمعیتی حدود ۳۰۰ میلیون نفر است، که جمع کل تولید ناخالص ملی آن کمتر از اسپانیای ۴۰ میلیون نفری است. موانع پیشرفت این منطقه همان گونه که متفکران عرب نیز بدان اشاره کرده‌اند توسعه نیافتگی در زمینه‌های آزادی‌های سیاسی و اقتصادی است.

در بسیاری موارد، یأس و ناامیدی این منطقه آکنده از ایدئولوژی‌های ستیزه‌جو که بسیاری از مردمش از تحصیلات دانشگاهی محروم و از حقوق خانواده بی‌اطلاعند را فراگرفته است و به تبع آن افراد با منفجر کردن خود، بیگناهان بسیاری را به کشتن داده و بدین ترتیب ثبات منطقه‌ای را به خطر انداخته‌اند؛ در نتیجه تهدیدی جدی برای امنیت ایالات متحده محسوب می‌شوند.

باید دانست که با وجود تمامی مشکلات، خاورمیانه منطقه‌ای بالقوه و پیچیده است؛ این منطقه مهد سه دین بزرگ جهان و کانون تاریخی معرفت، تسامح و پیشرفت است. خاورمیانه لبریز از افراد برجسته و شایسته است که اگر از آزادی سیاسی، اقتصادی و آموزش مناسب و مدرن برخوردار شوند می‌توانند به شکل فراگیری به دنیای پیشرفته متصل شوند.  و ایالات متحده مصمم است که این امکان را برای مردم منطقه فراهم آورد و این کار را خواهد کرد چرا که ما خواهان آزادی و فرصت عمل بیشتری برای مردم منطقه‌ایم؛ همچنان که امنیت بیشتری را برای مردم آمریکا و دیگر نقاط جهان می‌خواهیم."[3]

این گفته ها از خانم کاندولیزا رایس، وزیر امور خارجه آمریکا ست. وی در این سخنرانی می گوید ما باید به دنبال تغییر بلند مدت خاور میانه باشیم.! چرا دیگران باید در صدد تغییر در این منطقه باشند؟ آیا او از تغییر برای توسعه و پیشرفت، سخن می گوید؟ یا تغییر در چپاول بیشتر؟ مردم و دولتمردان این کشورها در چه جایگاهی هستند؟ که دیگران باید در صدد تغییر باشند؟؟

 صرف نظر از مقاصد وی در این گفتار، حقیقت تلخی در آن نهفته است و آن این است که تمام کشورهای این منطقه به استثنای اسرا ئیل، همه مسلمان هستند و از نظر توسعه  همه عقب مانده ! تولید ناخالص ملی این ۲۲ کشور با جمعیت ۳۰۰ میلیونی در مقایسه با یکی از عقب مانده ترین کشور اروپای غربی با ۴۰ میلیون جمعیت یعنی کشور اسپانیا کمتر است ؟؟  این نشان می دهد که این کشور اروپائی ،در آمد سرانه ناخالصش بیش از پنج برابر خاور میانه است. چرا؟ آن هم سر زمینی هایی که بزرگترین معادن نفت و گاز دنیا را در اختیار دارند!!. آن ها را چه می شود؟ راستی چرا؟ این کشورها که ایران هم جزو آن هاست به این درد و شرمساری گرفتارند؟ این کشورها چرا پس مانده اند؟؟

 برای عقب ماندگی کشورها دلایل مختلف و متعددی گفته شده است،  و این گفته ها، نیز هم همه از جانب نظریه پردازان همان کشورهای توسعه یافته است!، که بدبختانه، این نظریه ها، توسط روشنفکران کشورهای خاور میانه هم تکرار می گردد و در دانشگاه هایشان، تدریس شده و در مورد آن ها کتاب ها  نوشته ، چاپ و فروخته می شوند.  در حالی که با کمی اندیشه در می یابیم ، که بسیاری از این موارد خود مورد سوال  و تردید هستند. آیا این راهنمایان دل نسوخته، و اغلب مغرض، راه را عوضی نشان می دهند؟. و به مصداق معروف این ره که تو می روی به ------- است ؟. به این عواملی که بیگانگان،  و متفکران غربی!!  و شرقی و ما را هدایت می کنند ! نگاهی خواهیم داشت:

عوامل عقب ماندگی

الف- عامل جغرافیایی (شرایط اقلیمی:) گفته می شود که تمام کشورهای توسعه یافته در مناطق معتدل هستند و بیشتر کشورهای عقب مانده در مناطق گرمسیر و بد آب و هوا قرار دارند. هوای گرم و نامناسب باعث کاهش باروری زمین و به وجود آمدن بسیاری از بیماری ها و خیلی از مشکلات دیگر می شود. مثلا در کشور ما کمبود آب را یکی از عوامل عقب ماندگی بشمار می آورند!. سوال این است که آیا ما از منابع آب های موجود ، استفاده درست و بهینه می کنیم؟ و یا اگر آب زیاد تری داشتیم، از آن هم به همین ترتیب استفاده می کردیم، چه تاثیری داشت؟ به پایان همین بخش به گزارش تخریب منابع آبی کشورمان که توسط سازمان برنامه گزارش شده است ،توجه کنید. تا به جای معلول ها به علت ها پی ببریم.

در این شکی نیست که ، عامل جغرافیایی به سبب فراهم کردن امکانات کشاورزی، دام داری و .... در توسعه موثر است، و آن را آسان تر و کم هزینه تر می کند. ، ولی نمی تواند به عنوان عامل اساسی برای عقب ماندگی به شمار آید و در حقیقت، خود نیز معلول عقب ماندگی است.  زیرا با  به کار گیری اندیشه های سازنده و با تکنولوژی پیشرفته، ناشی از همین اندیشه های خلاق، می توان بسیاری از این زمین ها را بارور، بیماری ها را ریشه کن و مشکلات را برطرف کرد. و در آمریکای جنوبی کشورهایی هستند که دارای شرایط بسیار خوب اقلیمی هستند ولی توسعه یافته نیستند. مزیت جغرافیایی به توسعه کمک می کند، ولی آن را به وجود نمی آورد.

علاوه بر این، اگر عامل جغرافیایی را به عنوان عامل اساسی بپذیریم، باید کشورهای اروپایی از نظر تاریخی هم ، همواره پیشرفته بوده باشند، در حالی که در طول هزاران سال، خاورمیانه و هند و چین از نظر فنی، علمی، فرهنگی و اقتصادی بر اروپا برتری داشته است. در این باره، پل بروک می نویسد: " در آغاز قرن شانزدهم، تمدن های اصلی آسیا به سطحی از رشد فنی و اقتصادی رسیده بودند که از اروپا از هر لحاظ بالاتر و پیشرفته تر بودند.". پس دلیل اصلی عقب ماندگی، یا مسبب توسعه به شرایط جغرافیائی زیاد وابسته نیست.

    
ب- عامل نژادی: عده ای علت پیشرفت کشورهای توسعه یافته را سفید
پوست بودن جمعیت آنها و علت عقب ماندگی کشورهای ضعیف را، رنگین پوست بودن، جمیعت آنها می دانند!. آنان معتقدند که نژاد سفید دارای خصایص ذاتی چالاکی، ثبات قدم، نیرومندی و شجاعت است و نژادهای دیگر دارای نقصان هایی هستند. این نظریه نیز کاملا مردود است. زیرا:

 ۱ - بسیاری از کشورهای جهان سوم مانند آمریکای لاتین، اطراف مدیترانه، خاورمیانه و ... از نژاد سفیدند و در عین حال تکنولوژی پیشرفته ای هم ندارند.

 ۲- ژاپن یک کشور پیشرفته است، در حالی که از نژاد سفید نیست و از نژاد زرد می باشد.

۳- از نظر تاریخی، اروپاییان، نه تنها از کشورهای چین، هند و... برتر نبوده اند، بلکه به مراتب عقب مانده تر از آنان بوده اند. در این مورد می توان به تحقیقات (پالمرز) استناد کرد که می نویسد: "به هیچ وجه اروپاییان را نمی توان پرچمدار تمدن بشر محسوب داشت. قبل از آنکه اروپاییان خواندن و نوشتن فرا گرفته باشند، نیمی از تاریخ بشری سپری شده بود. کاهنان مصر در خلال سنوات چهار هزار و سه هزار سال قبل از میلاد مسیح شروع به جمع آوری اسناد و نوشته ها کردند. در حالی که حتی بیشتر از دو هزار سال پس از آن اشعار هومر در شهرهای یونان هنوز به صورت دهان به دهان نقل می شد. اندکی بعد از سه هزار سال قبل از میلاد در حالی که فراعنه، نخستین اهرام را بنا می کردند، اروپاییان قدرت ساختن چیزی جز تل های عظیم زباله را نداشتند.". پس این نظریه هم بار علمی و تاریخی ندارد.

ج- فقر منابع معدنی: عده ای از نظریه پردازان، فقر منابع معدنی را علت عقب ماندگی کشورهای ضعیف می دانند. بدون شک وفور منابع طبیعی و دردسترس بودن منابع سرمایه در توسعه اقتصادی نقش موثری می تواند داشته باشد. اما نکته قابل توجه این است که کشورهای آفریقایی ، آمریکای جنوبی ، آمریکای لاتین و آسیا از نظر منابع طبیعی و ذخایر معدنی ثروتمندند . مثلا" ذخایر عظیم نفت و گاز خاورمیانه یا منابع عظیم مس ، روی و سرب در آمریکای لاتین و آمریکای جنوبی و ذخایر قابل توجه نقره ، طلا ، و نیروی هیدرولیک در آفریقا را می توان نام برد. حدود یک سوم منابع آهن و مس جهان ، یک دهم منابع نفت جهان ، روی ، سرب ، قلع ، یک ششم منابع نیکل و منگنز  و دو پنجم منابع بو کیست جهان در آمریکای جنوبی است ویا ذخایر عظیم نفت و گاز در خاورمیانه و راه آهن هندوستان  و نیروی بالقوه هیدرولیک در آفریقا (که ۴۰ تا۵۰ درصد نیروی بالقوه و آب جهان را در بر می گیرد) قرار دارد. این ها منابعی است که،منابعی که کشورهای قدرتمند سال هاست از آنها بهره می برند، در حالی که کشورهای توسعه یافته از قبیل کشورهای اروپایی و ژاپن یا فاقد منابع معدنی هستند و یا از منابع معدنی محدودی برخوردارند. منابع معدنی مهم هستند، اما مهم تر از آن، دانش و چگونگی بهره برداری از معادن است.!!

 د- فقدان کارفرمایان خلاق: یکی دیگر از عوامل عقب ماندگی، فقدان استعداد کارفرمایی ذکر شده است. گفته می شود که چون کشورهای ضعیف از وجود کارفرمایانی که در ریسک کردن، جسور بودن، نوآوری و خلاقیت، پیشرفت و ترقی دارای اراده قوی باشند، بی بهره اند، در نتیجه به پیشرفت های اقتصادی و اجتماعی دست نیافته اند.

اما استعداد و خلاقیت چیزی نیست که به صورت مادرزادی همراه مردم کشورهای پیشرفته باشد و کشورهای ضعیف فاقد آن باشند، بلکه اگر فضای مناسب، از طریق آموزش و اطلاع رسانی زمینه های مساعدی جهت بهره گیری از استعداد و خلاقیت مردم این کشورها را فراهم کند،  به یقین افق های روشنی از رشد و کامیابی روی آنها گشوده خواهد شد. همچنان که می بینیم در کشورهای غربی بسیاری از افراد که از کشور های عقب مانده به این سرزمین ها مهاجرت کرده اند، اگر در این خصلت ها برتر از غربیان نباشند، چیزی ار آنها کم ندارند.

ه- کمبود نیروهای متخصص: صاحب نظران غربی از مقایسه آمار و ارقام نیروهای متخصص در کشورهای توسعه یافته و توسعه نیافته نتیجه گیری می کنند که علت عقب ماندگی کشورهای جهان سوم کمبود نیروهای متخصص است. در واقع، بسیاری از کشورهای عقب مانده کمبود نیروی متخصص ندارند، بلکه ما شاهد خروج نیروهای متخصص از کشورهای عقب مانده به کشورهای توسعه یافته هستیم که در اصطلاح به آن (فرار مغزها) می گویند. در نتیجه، هم منابع ثروت این کشورها دچار آسیب می شود و هم کیفیت نیروهای انسانی این کشورها پایین می آید. آمار نشان می دهد که کشورهای آمریکا، کانادا و انگلستان تا به حال صد ها میلیارد دلار از بازده مادی مغزهای مهاجر در کشور خود سود برده اند. مشکل نیروی کارشناس نیست، بلکه درد نبودن امکانات و زمینه های لازم و مناسب برای استفاده از این نیروها ست. کشورهای توسعه یافته از این خلع امکانات برای دستیابی به این کارشناسان حد اکثر استفاده را می برند.

و- کمبود سرمایه: عده ای از صاحب نظران، کمبود سرمایه را علت (عقب ماندگی) کشورهای فقیر می دانند و منظور آن ها از کمبود سرمایه، سرمایه بالفعل این کشورها است، ولی تحولات دهه های اخیر نشان می دهد که هرچند سرمایه، شرط لازم برای رشد اقتصادی است، ولی شرط کافی نیست.  کشورهای نفت خیز مانند عربستان، درآمدهای کلانی به دست می آورند، ولی توفیق چندانی در توسعه به دست نیاورند.  و در عمل نیز سرمایه های اعطایی از طرف کشورهای توسعه یافته و یا سازمان ملل به کشورهای جهان سوم، نه تنها باعث توسعه اقتصادی آن ها نشد، بلکه آن ها را دچار مشکلات اقتصادی و اجتماعی فراوانی هم کرده است. پس سرمایه گذاری باید با سایر تغییرات اجتماعی، اقتصادی نیز همراه باشد. و مدیریتی توانمند آن را اداره کند. بسیاری از این کشورها از نظر سرمایه های اندیشیدن رنج می برند و نه از کمبود سرمایه مادی.

ز- زیادی جمعیت: با توجه به آمار ارائه شده، کشورهای عقب مانده دارای جمعیت اضافی بوده و از نرخ رشد بالای جمعیت برخوردارند. حال این رشد سریع جمعیت اگر با رشد هماهنگ و مناسب اقتصادی همراه بود، می توانست عامل قدرت و پیشرفت اجتماعی و اقتصادی هم باشد، ولی متاسفانه این دو عامل نه تنها تناسب ندارند، بلکه در عمل، برنامه های توسعه اقتصادی اجتماعی، این کشورها را با مشکل روبه رو کرده است. برای ایجاد تعادل بین امکانات و جمعیت کشور، نیاز به یک مدیریت و برنامه ریزی بنیادی می باشد تا به توان  با وجود جمعیت زیاد به سوی توسعه اقتصادی قدم برداشت. کشور چین و هندوستان از جمله این کشور ها هستند. که با برنامه ریزی های علمی و اجتماعی در صدد کاهش این خطر بوده اند و مشاهده می شود، که این بزرگ ترین کشورهای جهان از نظر جمعیت دارند آن را به بند می کشند. اما اغلب کشورهای جهان سوم دارای جمعیت مناسبی با امکانات طبیعی هستند، و مشکل بهره برداری از این جمعیت و نیروی انسانی است و نه تعداد آن ها. بسیاری از کشور های اروپائی به نسبت وسعت و امکانات طبیعی خودشان، جمعیتی به مراتب بیشتر از برخی از کشورهای جهان سوم هستند.

ه- برخی هم استبداد و استعمار را عامل عقب ماندگی می داند. استبداد و استعمار هر دو معلول هستند و نه عامل. فرمانروایان مستبد، مدیران نالایقی هستند که توانائی استفاده از استعداد و بهره برداری بهینه را از مردم کشور یا سازمان خود را ندارند و برای سرپوش گذاشتن بر این ناکار آمدی ره به سوی زور و ستم می آورند. استعمار هم دستاورد مدیران نالایق است. که در برابر دیگران تسلیم می شوند. و کشورهای کره جنوبی و سنگاپور و چین در دوره حکومتهای استبدادی راه های توسعه را هموار و طی کرده اند و می کنند. مطالعاتی که اخیراً انجام شده است چنین استدلال می کند که حرکت به سوی دموکراسی با آهنگ کند رشد در ارتباط نیست. به طور خلاصه، بر اساس این مطالعات، هیچ گونه ارتباط پیوسته یا جدای از یکدیگر، میان دموکراسی و رشد وجود ندارد. با وجود این، زمینۀ محکمی برای اثبات این موضوع که اعطای آزادی های سیاسی منجر به کندی شتاب رشد می شود نیز وجود ندارد.[4]



[1] - (مجله‌ی اطلاعات سیاسی- اقتصادی، ش ۳۸، ص ۴۴)

[2] سید عبدالمجید زواری- اندیشکده  روابط بین المللی

[3] کاندولیزا رایس (مشاور امنیت ملی دولت بوش)- منبع: واشنگتن پست
مترجم: سعید آقاعلیخانی
- مندرج در نشریه «تابان» چاپ قزوین -جمعه ٢٤ مرداد ۱۳۸۲

 

[4] - در باره دموکراسی و توسعه دو سوی چالش نوشته : دانیل کافمن