زوال اندیشهٔ سیاسی در ایران؛ گفتار در مبانی نظری انحطاط ایران دومین کتاب تألیفی جواد طباطبایی است که در آن دیدگاههای خود را در ادامهٔ کتاب درآمدی بر تاریخ اندیشهٔ سیاسی در ایران مبنی بر امتناع اندیشه بهطور عام و زوال اندیشهٔ سیاسی بهطور خاص در ایران مطرح میکند. وی در این دفتر میکوشد تا نشان دهد تجدد و انحطاط، دو مفهوم بههمپیوستهاند و در شرایط تصلب سنت و امتناع اندیشه، طرح یکی بدون دیگری امکانپذیر نیست. در مغربزمین نیز تداوم اندیشه و تجدد، از مجرای طرح نظریهٔ انحطاط ممکن شدهاست و بحران تجدد و شکست آن در ایران، بایستی با توجه به امتناع طرح نظریهٔ انحطاط در درون نظامی از مفاهیم فلسفی فهمیده شود.[1]
زوال اندیشة سیاسی در ایران"، در واقع ادعایی است که سید "جواد طباطبایی"، در کتابی به همین عنوان، مطرح کرده است. او در این کتاب مدعی شده است که از بدو ورود اسلام به ایران، اندیشه و فلسفه سیاسی در "ایرانشهر" سیری نزولی را آغاز و منحنی زوال را طی کرده است و امروز، نه تنها به وضع انحطاط آمیزی افتاده، بلکه به تعبیر "طباطبایی"، "در هاویه نادانی و قشریت هبوط" (ص 275).میل کرده است. به عبارت دیگر، او میخواهد بگوید که اساساً اندیشه سیاسی، فلسفی و عقلی، در تفکر اسلامی جایی ندارد و به همین دلیل، از همان آغاز که مسلمانان و به تعبیر خودش، "تازیان"؛ ایران باستان و نظام شاهنشاهی را فتح کردند؛ چیزی جز زوال، انحطاط، جهالت و قشریت با خود به ارمغان نیاوردند.
طباطبایی، برای نمایش سیر و زوال و انحطاط اندیشه سیاسی در ایران کتاب خود را در سه بخش و هر بخش را در چند فصل تنظیم کرده است. بخش نخست را «سپیده دم» اندیشه سیاسی نام نهاده و آن دورانی است که، به زعم و گمان ایشان، «اندیشه سیاسی»، همچون تفکر فلسفی، برای نخستین بار در تاریخ بشر در یونان «زایش» یافت و با فلسفه سیاسی افلاطون و ارسطو تغذیه شد، رشد کرد و به کمال رسید.
بخش دوم را «نیمروز اندیشه سیاسی در آغاز دورة اسلامی» ایرانشهر نامیده است. منظور طباطبایی از این عنوان این است که اندیشة سیاسی در آغاز دورة اسلام، عمری به درازای یک «نیمروز» بیشتر نداشته و تازه آن هم دورهای بوده است که چند فیلسوف مسلمان، نظیر فارابی، ابن مسکویه، ابوالحسن عامری و بوعلی سینا به عنوان شاخصهای اصلی تفکر سیاسی در اسلام، به فلاسفه یونان «اقتدا» کردند. به عبارت دیگر، منظور طباطبایی این است که اگر این چند تن در تاریخ اندیشه سیاسی ایران حرفی برای گفتن داشتهاند؛ تکرار، تبیین، تفسیر و تأثیر فلسفه سیاسی افلاطون و ارسطو بوده است وگرنه سخن بیشتری نداشتهاند.
طباطبایی سومین بخش کتاب خود را «شامگاه زوال اندیشه سیاسی در ایران» نام نهاده و منظور او دورانی است که در آن خواجه نصیرالدین طوسی، جلالالدین دوانی، صدرالدین شیرازی و ملاهادی سبزواری، ایران را در «سدههای طولانی هبوط در هاویه نادانی و قشریت» ساقط کردهاند.
واقعیت این است که طباطبایی در تحریر این کتاب، سه هدف عمده را تعقیب کرده است:
اولین هدف وی این بوده است که ثابت کند، تفکر فلسفی و سیاسی برای اولین بار در تاریخ حیات بشر، در غرب و به همت و پیشگامی متفکرانی نظیر «افلاطون» و «ارسطو»، ابتکار و ابداع شده است. وی زایشگاه اصلی تفکر فلسفی را یونان تصور کرده است و در این خصوص میگوید:
... سیاست - حتی به معنایی که در دورة جدید فهمیده شده - از نوآوریهای یونانیان بوده است. همچنانکه فلسفه، یعنی اندیشة عقلانی غیرمتلزم به ادیان و اسطورهها را نخستینبار، یونانیان تأسیس کردند و در واقع، تاریخ فلسفه - اعم از مسیحی، اسلامی و ... به معنای دقیق کلمه، جز تاریخ بسط فلسفه یونانی در میان اقوام دیگر نبوده است...» (ص 15)
دومین و در واقع اصلیترین هدف طباطبایی از نوشتن این کتاب، بیاعتبار کردن اندیشه و فلسفه سیاسی شیعه و تخریب مبانی فکری نظام سیاسی حاکم بر جامعه اسلامی ما است.
سومین، امانه آخرین، هدف مهم طباطبایی از تحریر این کتاب ترویج و تمجید از اندیشة ایرانشهری، شاهی آرمانی و تمدن و فرهنگ ایران باستان است.
طباطبایی مدعی است که اندیشه فلسفی و سیاسی، از ابتدای ورود اسلام به ایران، تنها یک نیمروز، یعنی حداکثر تا اواخر قرن پنجم، تا حدودی تلألو و درخشندگی داشته و دلیلش نیز به تعبیر خودش این بوده است که «فلاسفه ایرانی دروة اسلامی»، پس از دو قرن سکوت «در برابر حمله تازیان»، با ترجمه و مطالعة آثار فلاسفة یونانی و کمکگرفتن از آرای فلسفی آنان، توانستند تا حدودی از جزمیت شریعت کاسته، آن را توجیه عقلی کنند! به عبارت دیگر، از نظر طباطبایی، «اگر بود و نبود فلسفه و فلاسفه یونانی، از این نیمروز هم در اندیشه سیاسی ایران خبری نبود!»
وی ورود اسلام به ایران را، «پیروزی تا زیان»، همسان با یورش مغولان» به ایران و به منزلة سقوط ایران زمین تلقی کرده و حتی مدعی است که زمینهساز یورش مغولان نیز اسلام بوده است. بالاتر از آن، طباطبایی مدعی است که از روزی که اسلام پایش را به ایران گذاشت جز زوال اندیشه هیچ حاصل دیگری برای ایران به همراه نداشته است. امروز نیز که از درک «تجدد» ناتوان ماندهایم؛ مسبب اصلی اسلام است! او میگوید:
«هر دیدگاهی را که نسبت به وضع کنونی و حوادث آن داشته باشیم، به ناگزیر نمیتوانیم از بررسی تحولاتی که بر ایران زمین گذشته، روی برتافته و بار سنگین ارزیابی جدی آن را به دوش بگیریم. تحول دوگانة تاریخ و اندیشه، از سقوط شاهنشاهی ساسانیان تا سقوط ایران زمین، به دنبال یورش مغولان، تنها در محدودة این نخستین هفت سده تاریخ و فرهنگ ایرانی قابل بررسی و ارزیابی است، زیرا سدههای پس از سقوط ایران زمین تا واپسین دهههای آماده شدن مقدمات جنبش مشروطه خواهی و شاید بحران، بنبست و شکست آرمانهای مشروطهخواهی و همراهی با آن شکست تجدد، در نهایت، به نوعی، ریشه در مرده ریگ نخستین سدههای دورة اسلامی دارد.» (ص 88)
طباطبایی به لحاظ تأکید بر مدعای خود، بحث را این گونه ادامه میدهد:
«دورهای که ما آن را پراهمیتترین و سرنوشت سازترین دورة تاریخ ایران مینامیم، از دیدگاههای متفاوتی از سوی پژوهشگران غربی مورد بحث قرار گرفته و جای تأسف است که تاکنون از سوی محققان ایرانی که به ناگزیر پیآمدهای حوادثی را که مورد نظر ماست تحمل میکنند، در این زمینه کوششی نشده است. البته شاید بتوان گفت که این وضعیت، خود دلیلی بر این مدعاست که آنچه با چیرگی ترکان و رویگردان شدن از دستاوردهای عصر زرین فرهنگ ایرانی [ یعنی فرهنگ زرین شاهنشاهی ایران باستان ] اتفاق افتاد، برای تحول تاریخی آتی ایران سرنوشتساز بوده است، زیرا با این چیرگی، چنانچه خواهد آمد، دورة بیخویشتنی و ناخودآگاهی بنیادین انسان ایرانی [ این یعنی همان ناسیونالیسم شکست خوردهای که به آن اشاره کردیم ] آغاز میشود و با گذشت زمان، تا فراهم شدن مقدمات جنبش مشروطه خواهی و حتی فراتر از آن، این گسست از خویشتن [ ایرانی ] و گریز از آگاهی و خردمندی، چنان گستردهای پیدا کرده است که هنوز هم حتی جمع و بررسی دادههای آن نیز بر ما ممکن نیست.» (صص 88-9)
طباطبایی اگر از چند فیلسوف شیعه تمجید و تقدیر میکند، به این دلیل است که اینان، به زعم وی، اولاً به فلاسفه یونان «اقتدا» کرده و تفکر صرف فلسفی داشتهاند و ثانیاً فلاسفه ایرانی «دورة اسلامی ایرانشهر» بودهاند که «عصر زرین تاریخ و فرهنگ ایرانی» را، آن هم در حد یک «نیمروز»، رقم زدهاند. وی درباره «ویژگی ققنوسوار تمدن و فرهنگر ایرانی»، فقره ذیل را از تاریخ نویس ایرانی تحلیلگر «دو قرن سکوت»، شاهد میگیرد:
اعراب ایران در یک دورة ضعف و انحطاط سیاسی و اداری آن فتح کردند، اندکی بعد از فتح آن، خود کم و بیش خاکسترهای گذشته آن سربرآورد و آهنگ تازهای ساز کرد. به این گونه، با طلوع عباسیان و پیدایش بغداد در مقابل دمشق، عصر عربی خالص در حکومت اسلامی به پایان آمد و رؤیای تجدید گذشتهها، یک چند خاطر موالی ایرانی را دوباره نوازش داد. (ص 89)
طباطبایی در این فصل فارابی را «نخستین اندیشمند بزرگ دورة اسلامی» ایران زمین معرفی میکند که «در تاریخ اندیشه فلسفی ایرانی به دنبال سکوت دویست سالهای برآمد که وجدان ایرانی از آبشخورهای اندیشه و معنویت ایرانشهری خود به دور افتاده... بود.» (صص 118-119).
بر گرفته از کتاب طباطبایی، سید جواد: "زوال اندیشه سیاسی در ایران"، (تهران، انتشارات کویر، چاپ دوم، 1375).