تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا
تاریخ و دگرگونی ایران زمین

تاریخ و دگرگونی ایران زمین

کشور ما نیاز به خرد سازنده و مردم خرد گرا دارد. نوشته های این پایگاه تلاشی است در این راستا

امام محمد غزالی فیلسوف اسلامی و کتاب کیمیای سعادت

امام محمد غزالی فیلسوف اسلامی - دشمن خرد و خردگرایی

 

امام محمد غزالی، فرزند محمد، فیلسوف، متکلم و فقیه ایرانی و یکی از بزرگ‌ترین مردان تصوف سده پنجم هجری است. نام کامل وی، ابی‌حامد محمد بن محمد الغزالی الشافعی، ملقب به حجت الاسلام زین‌الدین الطوسی است. امام محمد غزالی از ایرانیانی است که سهم بزرگی در بنای با عظمت و شکوهی که به نام معارف اسلامی است دارد و از همین روی در دورانی که لقب و عنوان رایگان نبود او را «حجت الاسلام» می گفتند و به حق بنیانگزار شریعت و تنظیم کننده اصول عقاید اسلامیش می دانستند.[1]


"
ابوحامد" آثار زیادی از خود به جای گذاشته است که از آن جمله می‌توان به «نصیحة الملوک، فضایل الانام، فارس‌نامه، کیمیای سعادت، احیاء علوم‌ الدین، تهافت الفلاسفه، الوجیر فی فروع الفقه، المستصفی،  سرالعالمین و کشف ما فی الدارین و المظنون به علی غیر اهله . اشاره نمود.

محمد غزالی در آستانه ی بیست سالگی به شهر نیشابور رفت و در آن جا با امام الحرمین جوینی، دانشمند و فقیه بزرگ آشنایی پیدا کرد و تا زمانی که در قید حیات بود همواره همراه و هم قدم او بود. تحصیلات محمد غزالی فقط در زمینه علم فقه نبود، بلکه او در علوم مختلفی اعم از منطق، فلسفه، اختلاف مذاهب و جدل هم دانش فراوانی کسب کرده بود، تا جایی که توانست نسبت به تمام دانشمندان هم قرن خود برتری پیدا کند. به گونه ای که امام الحرمین هم از داشتن چنین شاگردی همواره به خود می بالید؛ او حتی در میان شاگردان ابوالمعالی جوینی که همگی از فاضلان و عالمان بزرگ بودند نیز برتری پیدا کرد.

در بارگاه خواجه نظام‌الملک و تدریس در بغداددر سال ۴۷۸ قمری، غزالی پس از مرگ اساتیدش به حلقهٔ دانشمندان دربار وزیر نامدار ملکشاه سلجوقی، خواجه نظام‌الملک پیوست. نظام‌الملک در سال ۴۸۴ قمری، غزالی را به عنوان یکی از اساتید اثرگذار فقه شافعی، به مدت چهار سال در مدرسه نظامیه در بغداد منصوب کرد. وی در مدرسه نظامیه ها مکتب اشعری گری که ضد خردگرایی بود نهادینه کرد. همه تحصیلکردگان نظامیه ها ضد فلسفه و خرد گرایی بودند.

مدتی بعد، غزالی به دلیل بیماری جسمی و تردیدهای عمیقی که ناشی از مطالعات شخصی او در فلسفهٔ اسلامی بود، تصمیم گرفت تدریس را رها کرده و منصب خود را به برادرش احمد بسپارد. غزالی در این سال دچار بحران هویت عمیقی شده و تردیدهای معرفت‌شناختی تمام باورهای او را به لرزه انداخته بود. بحران فکری غزالی تنها چند سال پس از آن اتفاق افتاد که رقبای سیاسی خواجه نظام‌الملک، با همکاری اسماعیلی‌ها (که غزالی به دستور خلیفه المستظهر بالله ردّیه‌ای علیه آن‌ها نوشته بود) نقشهٔ ترور خواجه نظام‌الملک را اجرا کردند و بدین ترتیب غزالی، پشتیبان خود را از دست داد.[۲] غزالی به بهانهٔ حج، از بغداد گریخت و تدریس را رها کرد. یکی از مهم‌ترین رخدادهایی که باعث دلسردی غزالی شد، فساد گسترده در حلقهٔ اساتید مدرسه بود که در پی بحران سیاسی به سلطنت رسیدن رکن‌الدین برکیارق نوجوان در ۴۸۶ قمری، برای غزالی آشکار شد. .[2]

کتاب پرآوازه تهافت الفلاسفه که شاید مهم‌ترین نقد و رد آرای ارسطویی‌مشربان در تاریخ فلسفه باشد، که غزالی آن را به شیوه‌ای فلسفی و نقادانه نوشت و در آن در بیست مسئله بر فیلسوفان ایراد گرفته و به باور خودش تناقض‌گویی‌های فیلسوفان را آشکار کرده‌است. غزالی که در بیش‌تر مباحث مذاق عرفان و تصوف و کم‌تر مذاق کلامی دارد، از جمله ابوعلی سینا را به سبب چند مسئله که یکی از آن‌ها مسئله بی‌آغاز بودن جهان هستی است، تکفیر می‌کندابن رشد اندلسی به غزالی پاسخ گفته‌است و نام کتاب ش را «تهافت التهافت» گذاشته‌است.[3]

به گفته ی زرین کوب: این «فیلسوف ضد فلسفه» که در آغاز به فلسفه گرایشی داشت، بعد ها به مخالفت جدی و بنیادی با فلسفه برخاست. «غزالی یک چند نیز به دنبال فروغ فلسفه رفت. مقاصد الفلاسفهی او حاصل این جستجو بود حتی وقتی مقاصد الفلاسفه را مینوشت آن سخنان را ناپذیرفتنی میدید و نادرست.» (فرار از مدرسه-1079(

 

غزالی تمام دانش و توان فقهی و کلامی خود را صرف تقابل و نابودی اندیشه های خردگرا کرد. هر چند به عقیده برخی پژوهشگران، تقابل سهمگین غزالی با فلسفه و علوم طبیعی نه به خاطر خردستیزی، که به دلیل ترس وی از هرج و مرج فکریست که به اعتقاد وی جامعه مسلمین را تهدید می کرده است. (زیبا کلام، 1611 ،233 ) باید اذعان داشت که اولا آن چه امام غزالی به عنوان هرج و مرج فکری از آن هراس داشت تکثرگرایی در حوزه اندیشه بود که لازمه رشد، بقا ، اعتلا و تکامل تفکر در جامعه انسانی است و در واقع تقابل وی با اساس و ذات خردگرایی و تقابل با جوهره شکل گیری تمدن زرین اسلامی است. ثانیاً نوشته های ضدفلسفی غزالی ـ به هر نیتی که بیان شده باشد ـ در مقام عمل، در چیرگی سیاست ستیزگرانه سلجوقیان ـ به رهبری و پیشگامی نظام الملک ـ در برابر دانش های گوناگون و آزاداندیشی، نقشی بس چشمگیر داشته است.

« یورش سهمگین وی به فلسفه و اندیشه های فلسفی، شیوه های مبتنی بر خرد، اندیشه، استدلال و ژرف نگری را از گسترش فراگیر بازداشت. وی در ردّ اندیشه های فلسفی تا جایی پیش رفت که برخی سخنان فارابی و ابن سینا را کفر صریح خواند.» (غزالی،612،1612-611 وحائری،161،1613)

محمد غزالی کسی است که با اذعان به این که حکما در زمینه ریاضیات و طبیعیات آراء صحیح و قویم دارند، خواندن آن ها را برای عقاید دینی مسلمانان زیانبخش می داند و حتی هندسه و نجوم را در ردیف شرب خمر و قمار قرار می دهد که زیانشان مطابق قران بیش از سودشان است. و از همین

به هر حال مبارزات و دشمنی ضد فلسفی غزالی (۵۰۵ ه ) چنان ضربه ای بر پیکر فلسفه در قلمرو اهل سنت وارد ساخت که تا قرن ها بعد در بغداد کسی نتوانست از فلسفه سخن گوید. به دستور خلیفه برای ابن الما رستانیه منبری نهادند و او بر آن منبر فلسفه و فلسفه گرایان را لعن و کتاب های فلسفی را پاره می کرد و در آتش می انداخت و کار جهل و بیخبری به جایی رسیده بود که کتاب هیات ابن هیثمنیز در شمار کتب ضاله در آمد و به آتش افکنده شد.

علاوه بر فلسفه که مورد عناد و دشمنی غزالی بود و او پیرو مکتب اشاعره و مخالف خرد گرایی بود به علاوه او در مورد صوفیان نیز دارای تعلق خاطر بسیار و از مبلغین این مکتب بود.

وی با این‌ بیان‌ که‌ «اگر همة‌ عقل‌ عقلا و حکمت‌ حکما و علم‌ علمای‌ اسرار شرع، دست‌ بدست‌ هم‌ بدهند، نمی‌توانند چیزی‌ از تصوف‌ را به‌ بهتر از آن‌چه‌ هست‌ تبدیل‌ کنند»!! جد‌اً‌ این‌گونه‌ تبعیت‌ از اوضاع‌ و شرایط‌ موجود، شایستة‌ هیچ‌ فرد بافکر و فرهنگی‌ نیست.

علاوه بر این ها امام محمّد غزالی، عارف بزرگ جهان اسلام، در احیای العلوم می گوید: - «الحق لمن غلب و الحکم لمن غلب، نحن مع من غلب» . یعنی «حق با کسی است که غلبه کند و حکومت هم از آن اوست و ما هم با حاکم غالب هستیم». (غزالی، 1351: 130).

در دوران جنگ دوم جهانی برنامه رادیو برلن به زبان انگلیسی با این شعار آغاز می شد: Might is Right که این عبارت اخرای تیتر این مطلب است: «حق با قوی است» یا کسی که پیروز می شود محق است.[4] حق با زورگویان است. 

آن چه در پی خواهد آمد و دنباله های آن برداشت شده از کتاب کیمیای سعادت غزالی است. کیمیای سعادت کتابی درباره ارکان و احکام اسلام است که علاوه بر ظاهر آداب شرعی به فلسفه و هدف وضع این آداب و جنبه عرفانی آن ها نبز می پردازد. این کتاب که به اعتقاد محققین و اهل نظر ارزشمندترین اثر غزالی است، از جمله آخرین آثار او به شمار می رود که پس از دگرگونی در احوال و عقاید وی تالیف شده است.

 

غزالی در کتاب کیمیای سعادت »خود در عنوان مسلمانی  نوشته ها دارد که در این بخش- ده فصل مربوط به   عنوان اول - در شناختن نفس خویش – را با هم مطالعه می کنیم.

مقدمه:

بدان که کلید معرفت خدای عزوجل معرفت نفس خویش است و برای این گفته اند : « من عرف نفسه فقد عرف ربه » و نیز برای این است که گفت ایزد سبحانه و تعالی : « سنریهم ایاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق » گفت نشانهای خود در عالم و در نفوس ایشان به ایشان نمائیم تا حقیقت ایشان را پیدا شود.

در جمله هیچ چیز به تو از تو نزدیکتر نیست، چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟ و همانا که گویی من خویشتن را همی شناسم و غلط می کنی که چنین شناختن کلید معرفت حق را نشاید که ستور از خویشتن همین شناسد که تو از خویشتن سر و روی و دست و پای و گوشت و پوست ظاهر بیش نشناسی و از باطن خود این قدرشناسی که چون گرسنه شوی نان خوری و چوی خشمت آید در کسی افتی و چون شهوت غلبه کند قصد نکاح کنی و همه ستوران با تو در این برابرند. پس تو را حقیقت خود طلب باید کرد تا خود چه چیزی و از کجا آمده و کجا خواهی رفت و اندر این منزلگاه به چه کار آمده و تو را برای چه آفریده اند و سعادت تو چیست و در چیست و شقاوت تو چیست و در چیست؟

و این صفات که در باطن تو جمع کرده اند، بعضی صفات ستوران و بعضی صفات ددگان و بعضی صفات دیوان و بعضی صفات فرشتگان است. تو از این جمله کدامی؟ و کدام است که آن حقیقت گوهر توست و دیگران غریب عاریت اند که چون این ندانی سعادتد خود طلب نتوانی کرد، چه هر یکی را از این غذایی دیگر است و سعادتی دیگر است غذای ستور و سعادت وی خوردن و خفتن و گشنی کردن (جفتگیری) است.

-          اگر تو ستوری، شب و روز جهد آن کن تا کار شکم و فرج راست داری، اما غذای دادن و سعادت ایشان، دریدن و کشتن و خشم راندن است و غذای دیوان شر انگیختن و مکر و حلیت کردن است.

-           اگر تو از ایشانی به کار ایشان مشغول شو تا به راحت و نیکبختی خویش رسی و غذای فرشتگان و سعادت ایشان مشاهده جمال حضرت الهیت است و آز و خشم و صفات بهایم و سباع را با ایشان راه نیست.

-           اگر تو فرشته گوهری، در اصل خویش جهد آن کن تا حضرت الهیت را بشناسی و خود را به مشاهده آن جمال راه دهی و خویشتن را از دست شهوت و غضب خلاص دهی و طلب آن کن تا بدانی که این صفات بهایم و سباع را در تو از برای چه آفریده اند؟

-          ایشان را برای آن آفریده اند تا تو را اسیر کنند و به خدمت خویش برند و شب و روز سخره گیرند؟ یا برای آن که تا تو ایشان را اسیر کنی و در سفری که تو را فرا پیش نهاده اند ایشان را سخره گیری و از یکی مرکب خویش سازی و از دیگری سلاح خویش سازی و این روزی چند که در این منزلگاه باشی ایشان را به کار داری تا تخم سعادت خویش به معاونت ایشان صید کنی و چون تخم سعادت به دست آوری، ایشان را در زیر پای آوری و روی به قرارگاه سعادت خویش آوری آن قرارگاهی که عبارت خواص از آن حضرت الهیت است و عبارت عوام از آن بهشت است.

پس جمله این معانی تو را دانستی است تا از خود چیزی اندک شناخته باشی و هر که این نشناسد، نصیب وی از راه دین قشور بود و از حقیقت و لب دین محبوب بود.

 

فصل اول

اگر خواهی که خود را بشناسی، بدان که تور را که آفریده اندر از دو چیز آفریده اند: یکی این کالبد ظاهر که آن را تن گویند و وی را به چشم ظاهر می توان دید و یکی معنی باطن که آن را نفس گویند و دل گویند و آن را به بصیرت باطن توان شناخت و به چشم ظاهر نتوان دید و حقیقت تو آن معنی باطن است و هر چه جز آن است همه تبع وی است و لشکر و خدمتکار وی است و ما آن را نام دل خواهیم نهاد.

و چون حدیث دل کنیم بدان که آن حقیقت آدمی را می خواهیم که گاه آن را روح گویند و گاه نفس و بدین دل نه آن گوشت پاره می خواهیم که در سینه نهاده است از جانب چپ، که آن را قدری نباشد و آن ستوران را نیز باشد و مرده را باشد و آن را به چشم ظاهر بتوان دید و هر چه آن را بدین چشم بتوان دید، از این عالم باشد که آن را عالم شهادت گویند.

و حقیقت دل از این عالم نیست و بدین عالم غریب آمده است و به راه گذر آمده است و آن گوشت پاره ظاهر، مرکب و آلت وی است و همه اعضاء تن لشکر وی اند و پادشاه جمله تن وی است و معرفت خدای تعالی و مشاهدت جمال حضرت وی صفت است و تکلیف بر وی است و خطاب با وی است و عتاب و عقاب بر وی است و سعادت و شقاوت اصلی وی راست و تن اندر این، همه تبع وی است و معرفت حقیقت وی و معرفت صفات وی کلید معرفت خدای تعالی است جهد آن کن تا وی را بشناسی که آن گوهر که آن گوهر عزیز است و از گوهر فرشتگان است و معدن اصلی وی حضرت الهیت است از آنجا آمده است و به آنجا باز خواهد رفت و اینجا به غربت آمده است و به تجارت و حراثت آمده است و پس از این معنی تجارت و حراثت را بشناسی، انشاء الله تعالی.

فصل دوم

 بدان که معرفت حقیقت دل حاصل نیاید تا آنگاه که هستی وی بشناسی، پس حقیقت وی بشناسی که چه چیز است، پس لشکر وی را بشناسی، پس علاقت وی با این لشکر بشناسی، پس صفت وی بشناسی که معرفت حق تعالی وی را چون حاصل شود و به سعادت خویش چون رسد و بدین هر یک اشارتی کرده آید.

اما هستی وی ظاهر است که آدمی را در هستی خویش هیچ شک نیست و هستی وی نه بدین کالبد ظاهر است که مرده را همین باشد و جان نباشد.

و ما بدین دل، حقیقت روح همی خواهیم و چو این روح نباشد تن مرداری باشد و اگر کسی چشم فرا پیش کند و کالبد خویش را فراموش کند و آسمان و زمین و هر چه آن را به چشم بتوان دید فراموش کند، هستی خویش به ضرورت می شناسد و از خویشتن با خبر بود، اگر چه از کالبد و از زمین و آسمان و هر چه در وی است بی خبر بود و چون کسی اندر این نیک تامل کند، چیزی از حقیقت آخرت بشناسد و بداند که روا بود که کالبد از وی باز ستانند و وی بر جای باشد و نیست نشده باشد.

فصل سوم

 اما حقیقت روح که وی چه چیز است و صفت خاص وی چیست، شریعت رخصت نداده است و برای این بود که رسول الله (ص) شرح نکرد، چنان که حق تعالی گفت: «و یالونک عن الروح قل الزوج من امر ربی» پیش از این دستوری نیافت که گوید: «روح از جمله کارهای الهی است و از «عالم امر است» و از آن عالم آمده است: «الا له الخلق و الامر» و عالم خلق جداست و عالم امر جدا، هر چه مساحت و مقدار و کمیت را به وی راه بود، آن را عالم خلق گویند و خلق در اصل لغت به معنی تقدیر بود و دل آدمی را مقدار و کمیت نباشد و برای این است که قسمت پذیر نیست، اگر قسمت پذیر بودی، روا بودی که در یک جانب وی جهل بودی به چیزی و در دیگر جانب علم هم بدان چیز، و در یک حال هم عالم بودی و هم جاهل و این محال باشد این روح با آنکه قسمت پذیر نیست و مقدار را به وی راه نیست، آفریده است و خلق، آفریدن را نیز گویند، چنان که تقدیر را گویند، پس بدین معنی از جمله خلق است و بدان دیگر معنی از عالم امر است نه از عالم خلق که عالم امر عبارت از چیزهایی است که مساحت و مقدار را به وی راه نباشد.

پس کسانی که پنداشتند که روح قدیمی است غلط کردند و کسانی که گفتند که عرض است هم غلط کردند که عرض را به خود قیام نبود و تبع بود و جان اصل آدمی است و همه قابل تبع وی است عرض چگونه بوده باشد؟ کسانی که گفتند جسم است هم غلط کردند که جسم قسمت پذیر بود و جان قسمت پذیر نیست اما چیزی دیگر هست که آن را روح گویند و قسمت پذیر است و لیکن آن روح ستوران نیز باشد، اما روح که ما آن را دل می گوئیم، محل معرفت خدای تعالی است و بهایم را این نباشد و این نه جسم است و نه عرض، بلکه گوهری است از جنس گوهر فرشتگان و حقیقت وی شناختن، دشوار بود و در شرح کردن آن رخصت نیست و در ابتدای رفتن راه دین، بدان معرفت حاجت نیست، بلکه اول راه دین مجاهدت است و چون کسی مجاهدت به شرط بکند، خود این معرفت وی را حاصل شود، بی آنکه از کسی بشنود و این معرفت از جمله ی آن هدایتی است که حق تعالی گفت: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» و کسی که مجاهدت هنوز تمام نکرده باشد، با وی حقیقت روح گفتن روا نباشد اما پیش از مجاهدت لشکر دل را بباید دانست که کسی که لشکر دل را نداند جهاد نتواند کرد.

 بدان که تن مملکت دل است و اندر این مملکت دل را لشکر های مختلف است: «و ما یعلم جنود ربک الا هو» و دل را که آفریده اند برای آخرت آفریده اند و کار وی طلب سعادت است و سعادت وی در معرفت خدای تعالی است و معرفت خدای تعالی وی را به معرفت صنع خدای حاصل آید و این جمله عالم است و معرفت عجایب عالم وی را از راه حواس حاصل آید و این حواس را قوام به کالبد است، پس معرفت صید وی است و حواس دام وی است و کالبد مرکب وی است و حمال و دام وی است: پس وی را به کالبد بدین سبب حاجت افتاد و کالبد وی مرکب است از آب و خاک و حرارت و رطوبت و بدین سبب ضعیف است و در خطر هلاک است، از درون به سبب گرسنگی و تشنگی و از بیرون به سبب آتش و آب و به سبب قصد دشمنان و ددگان و غیر آن؛ پس وی را به سبب گرسنگی و تشنگی به طعام و شراب حاجت افتد و بدین سبب به دو لشکر حاجت بود: یکی ظاهر، چون دست و پا و دهان و دندان و معده و یکی باطن، چو شهوت طعام و شراب و وی را به سبب دفع دشمنان بیرونی به دو لشکر حاجت افتد: یکی ظاهر چون دست و پا و سلاح و یکی باطن چون خشم و غضب و چون ممکن نباشد غذایی را که نبیند طلب کردن و دشمنی را که نبیند دفع کردن، وی را به ادراکات حاجت افتاد: بعضی ظاهر و آن پنج حواس است چون چشم و بینی و گوش و ذوق و لمس و بعضی باطن و آن نیز پنج است و منزلگاه آن دماغ است: چون قوت خیال و قوت تفکر و قوت حفظ و قوت تذکر و قوت توهم هر یکی را از این قوتها کاری است خاص و اگر یکی به خلل شود، کار آدمی به خلل شود در دین و دنیا.

و جمله این لشکرهای ظاهر و باطن به فرمان دل اند و وی امیر و پادشاه همه است: چون زبان را فرمان دهد، در حال سخن گوید و چون دست را فرمان دهد، بگیرد و چون پای را فرمان دهد، برود و چون چشم را فرمان دهد، بنگرد و چون قوت تفکر را فرمان دهد، بیندیشد و همه را به طوع و طبع مطیع و فرمانبردار او کرده اند تا تن را نگاه دارد، چندانی که زاد خویش بر گیرد و صید خویش حاصل کند و تجارت آخرت تمام کند و تخم سعادت خویش بپراکند طاعت داشتن این لشکر، دل را، به طاعت داشتن فرشتگان ماند حق تعالی را که خلاف نتوانند کردن در هیچ فرمان، بلکه به طبع و طوع فرمانبردار باشند.

فصل پنجم

 شناختن تفاصیل لشکر دل دراز است و آنچه مقصود است تو را به مثالی معلوم شود بدان که مثال تن چون شهری است و دست و پای و اعضا پیشه وران شهرند و شهوت چون عامل خراج است و غضب چون شحنه شهر است و دل پادشا ه شهر است و عقل وزیر پادشاه است و پادشاه را بدین همه حاجت است تا مملکت راست کند.

و لیکن شهوت که عامل اخراج است، دروغ زن و فضولی و تخلیط گر است و هر چه وزیر عقل گوید، به مخالفت آن بیرون آید و همیشه خواهان آن باشد که هر چه در مملکت مال است، همه به بهانه خراج بستاند و این غضب که شحنه ی شهر است، شریر و سخت تند و تیز است و همه کشتن و شکستن و ریختن دوست دارد و همچنان که پادشاه شهر اگر مشاورت همه با وزیر کند، و عامل دروغ زن و مطمع را مالیده دارد و هر چه وی بر خلاف وزیر گوید، نشنود و شحنه را بر وی مسلط کند تا وی را از فضول باز دارد و شحنه را نیز کوفته و شکسته دارد تا پای از حد خویش بیرون ننهد و چون چنین کند کار مملکت به نظام بود همچنین پادشاه دل چون کار به اشارت وزیر عقل کند و شهوت و غضب را زیر دست و به فرمان عقل دارد و عقل را مسخر ایشان نگرداند، کار مملکت تن راست بود و راه سعادت و رسیدن به حضرت الهیت بر وی بریده نشود و اگر عقل را اسیر شهوت و غضب گرداند، مملکت ویران شود و پادشاه بدبخت گردد و هلاک شود.

فصل ششم

 از این جمله که رفت بدانستی که شهوت و غضب را برای طعام و شراب و نگاه داشتن تن آفریده اند پس این هر دو خادم تن اند و طعام و شراب علف تن است و تن را برای حمالی حواس آفریده اند، پس تن خادم حواس است و حواس را برای جاسوسی عقل آفریده اند تا دام وی باشد که به وی عجایب صنعت خدای تعالی بداند، پس حواس خادم عقل اند و عقل را برای دل آفریده اند تا شمع و چراغ وی باشد که به نور وی حضرت الهیت را بیند که بهشت وی است پس عقل خادم دل است و دل را برای نظاره ی جمال حضرت ربوبیت آفریده اند، پس چون بدین مشغول باشد، بنده و خادم درگاه الهیت باشد و آنچه حق تعالی گفت که «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» معنی وی این است.

پس دل را بیافریدند و این مملکت و لشکر به وی دادند و این مرکب تن را به اسیری به وی دادند تا از عالم خاک سفری کند به اعلی علیین اگر خواهد که حق این نعمت بگزارد و شرط بندگی به جای آرد، باید که پادشاه وار در صدر مملکت بنشیند و از حضرت الهیت قبله و مقصد سازد و از آخرت وطن و قرار گاه سازد و از دنیا منزل سازد و از تن مرکب ساز دو از دست و پای و اعضاء، خدمتکاران سازد و از عقل وزیر سازد و از شهوت جابی مال سازد و از غضب شحنه سازد و از حواس جاسوسان سازد و هر یکی را به عالمی دیگر موکل کند تا اخبار آن عالم جمع همی کنند و از قوت خیال که در پیش دماغ است صاحب برید سازد تا جاسوسان جمله اخبار نزد وی جمع همی کنند و از قوت حفظ که در آخر دماغ است، خریطه دار سازد تا رقعه اخبار از دست صاحب برید می ستاند و نگاه می دارد و به وقت خویش بر وزیر عقل عرضه می کند و وزیر بر وفق آن اخبار که از مملکت به وی می رسد، تدبیر مملکت و تدبیر سفر پادشاه می کند: چون بیند که یکی از لشکر چون شهوت و غضب و غیر ایشان یاغی شدند بر پادشاه و پای از طاعت وی بیرون نهادند و راه به وی بخواهند زد، تدبیر آن کند که به جهاد وی مشغول شود و قصد کشتن وی نکند که مملکت بی ایشان راست نیاید، بلکه آن کند که ایشان را به حد اطاعت آورد تا در سفری که فراپیش دارد یاور باشند نه خصم و رفیق باشند نه دزد و راهزن چون چنین کند سعید باشد و حق نعمت گزارده باشد و خلعت این نعمت به وقت خویش بیابد و اگر به خلاف این کند و به موافقت راهزنان و دشمنان که یاغی گشته اند بر خیزد، کافر نعمت باشد و شقی گردد و نکال عقوبت آن بیابد.

فصل هفتم

 بدان که دل آدمی را با هر یکی از این دو لشکر که در درون وی است علاقتی است، و وی را از هر یکی صفتی و خلقی پدید آید بعضی از آن اخلاق بد باشد که وی را هلاک کند و بعضی نیکو باشد که وی را به سعادت رساند و جمله آن اخلاق اگر چه بسیار است، اما چهار جنس اند: اخلاق بهایم و اخلاق سباع و اخلاق شیاطین و اخلاق ملایکه، چه به سبب آن که در وی شهوت و آز نهاده اند، کار بهایم کند: چون شره نمودن بر خوردن و جماع کردن و به سبب آن که در وی خشم نهاده اند، کار سگ و گرگ و شیر کند، چون زدن و در خلق افتادن به دست و زبان به سبب آن که در وی مکر و حیلت و تلبیس و تخلیط و فتنه انگیختن میان خلق نهاده اند، کار دیوان کند و به سبب آن که در وی عقل نهاده اند، کار فرشتگان کند، چون دوست داشتن علم و صلاح، و پرهیز کردن از کارهای زشت و صلاح جستن میان خلق و عزیز داشتن خود را از کارهای خسیس و شاد بودن به معرفت کارها و عیب داشتن از جهل و نادانی.

و به حقیقت گویی که در پوست آدمی چهار چیز است: سگی و خوکی و دیوی و فرشتگی که سگ که نکوهیده و مذموم است، نه برای صورت و دست و پای و پوست وی بود، بل بدان صفتی که در وی است که بدان صفت در مردم افتد و خوک نه به سبب صورت مذموم است، بل به سبب معنی شره و آز و حرص بر چیزهای پلید و زشت و حقیقت روح سگی و خوکی این معانی است و در آدمی همین است و همچنین حقیقت شیطانی و فرشتگی این معانی است که گفته آمد و آدمی را فرموده اند که به نور عقل که از آثار انوار فرشتگان است، تلبیس و مکر شیطان کشف می کند تا وی رسوا شود و هیچ فتنه نتواند انگیختن، چنان که رسول (ص) گفت: (هر آدمی را شیطانی است و مرا نیز هست، لیکن خدای تعالی مرا به وی نصرت داد تا مقهور من گشت و هیچ شر نتواند فرمود و نیز وی را فرموده اند که این خنزیر حرص و شهوت را و کلب غضب را به ادب دارد و زبر دست تا جز به فرمان وی نخیزد و ننشیند اگر چنین کند وی را از این اخلاق و صفات نیکو حاصل شود که آن تخم سعادت وی باشد و اگر به خلاف این کند و کمر خدمت ایشان بربندد در وی اخلاق بد پدید آید که تخم شقاوت وی گردد

و اگر حال وی را در خواب یا در بیداری به مثالی کشف کنند، خود را بیند کمر خدمت بسته پیش خوکی یا پیش سگی و کسی که مسلمانی را اسیر کند در دست کافری معلوم است که حال وی چه بود آن کس که فرشته را در دست سگ و خوک و دیو اسیر کند، حال وی از این فاحشتر بوده باشد.

و بیشتر خلق، اگر انصاف بدهند و حجاب غفلت برگیرند، شب و روز کمر خدمت بسته اند در مراد و هوای نفس خویش و حال ایشان به حقیقت این است؛ اگر چه به صورت با مردم مانند و فردا در قیامت معانی آشکارا شود و صورت به رنگ معنی باشد تا آن کس را که شهوت و آز به وی غالب بود، فردا به صورت خوکی بینند و آن کس را که خشم بر وی غالب است، به صورت گرگی بینند.

و برای این است که کسی گرگی به خواب بیند، تعبیر آن مردی ظالم باشد و اگر خوکی بیند، تعبیر آن مردی پلید باشد برای آن که خواب نمودگار مرگ است، بدان قدر که به سبب خواب از این عالم دورتر می شود صورت تبع معنی می باشد تا هر کسی را بدان صورت بینند که باطن وی چنان است و این سری است بزرگ که این کتاب شرح آن احتمال نکند.

فصل هشتم

 و چون بدانستی که در باطن این چهار قهرمان و کار فرمای است، مراقب باش حرکات و سکنات خویش را تا از این چهار اندرین جهان در طاعت کدامی و به حقیقت بشناس که از هر حرکتی که بکنی، صفتی در دل تو حاصل شود که آن در تو بماند و در صحبت تو بدان جهان آید و آن صفات را اخلاق گویند و همه اخلاق از این چهار قهرمان شکافد.

اگر طاعت خنزیر شهوت داری، در تو صفت پلیدی و بی شرمی و حریصی و چاپلوسی و منافقی و خسیسی و حسد و شماتت و غیر آن پدید آید و اگر وی را مقهور کنی و به ادب و زیر دست عقل و شرع داری، در تو صفت قناعت و خویشتنداری و شرم و آرام و ظریفی و پارسایی و کوتاه دستی و بی طمعی پدید آید.

و اگر کلب غضب را طاعت داری، در تو کبر و تهور و ناپاکی و لاف زدن و بارنامه کردن و کید آوری و بزرگ خویشتنی و افسوس کردن و استخفاف کردن و خوار داشتن و در خلق افتادن پدید آید و اگر این سگ را به ادب داری، در تو صبر و بردباری و عفو و ثبات و شجاعت و ساکنی و شهامت و کرم پدید آید.

و اگر شیطان را که کار وی آن است که این سگ و خوک را از جای بر می انگیزد و ایشان را دلیر همی کند و حیلت و مکر می آموزد، طاعت داری، در تو صفت گربزی و خیانت و تخلیط و بددرونی و فریفتن و تلبیس پدید آید و اگر وی را مقهور داری و به تلبیس وی فریفته نشوی و لشکر عقل را نصرت کنی، در تو زیرکی و معرفت و علم و صلاح جستن خلق و بزرگی و ریاست پدید آید و این اخلاق نیکو که با تو بماند، از جمله باقیات صالحات باشد و تخم سعادت تو باشد.

و این افعال که از وی بد پدیدار آید، وی را معصیت گویند و آن که اخلاق نیکو از وی پدید آید، آن را طاعت گویند و حرکات و سکنات آدمی از این دو خالی نبود.

و دل همچون آیینه روشن است و این خلاف زشت چون دودی و ظلمتی است که به وی همی رسد و وی را تاریک همی گرداند تا فراراه حضرت الهیت نبیند و محجوب شود و این اخلاق نیکو نوری است که به دل می رسد و وی را از ظلمت معصیت می زداید و از برای این گفت رسول (ص) «اتبع السینه الحسنه تمحها»، از پی هر زشتی نیکوئی بکن تا آن را محو کند. و در قیامت دل باشد که به صحرا آید، اما روشن و اما تاریک: «فلا ینجوا الا من اتی الله بقلب سلیم».

دل آدمی، در ابتدای آفرینش چون آهن است که از وی آیینه روشن بیاید که همه عالم در وی بیاید، اگر وی را چنان که باید نگاه دارند، وگرنه جمله زنگار بخورد و چنان شود که نیز از وی آیینه نیاید، چنان که حق تعالی گفت: «کلا بل علی قلوبهم ما کانوا یکسبون»

   فصل نهم

 همانا گویی که چون در آدمی صفت سباع و بهایم و شیاطین و ملایکه در است به چه دانیم که اصل وی گوهر فرشتگی است و دیگران غریب اند و عارض؟ و به چه دانیم که وی را برای اخلاق فرشتگان آفریده اند تا آن حاصل کند نه برای دیگر صفات؟ بدان که این بدان شناسی که دانی که آدمی شریفتر و کاملتر است از بهایم و سباع و هر چیزی را که کمالی داده باشند، که آن نهایت درجه وی بوده، وی را برای آن آفریده باشند مثال آن که: اسب از خر شریفتر است که خر را برای بار کشیدن آفریده اند و اسب برای دویدن در جنگ و جهاد تا در زیر سوار چنان که می باید، می دود و می پوید و وی را قوت بار کشیدن نیز داده اند، همچون خر و کمالی زیادت نیز وی را داده اند که خر را نداده اند اگر وی از کمال خویش عاجز آید، از وی پالانی سازند و با درجه خر افتد و این هلاک و نقصان وی باشد.

همچنین گروهی پنداشته اند که آدمی را برای خوردن و خفتن و جماع کردن و تمتع آفریده اند همه روزگار در این برند و گروهی پندارند که وی را برای غلبه و و استیلا و مقهور کردن دیگر چیزها آفریده اند، چون عرب و کرد و ترک و این هر دو خطاست که خوردن و جماع کردن، راندن شهوت باشد و این خود ستوران را داده اند، و خوردن شتر بیشتر از خوردن مرد است و جماع بنجشک بیش از جماع آدمی است، پس چرا ادمی از ایشان شریفتر باشد؟ و غلبه و استیلا به غضب باشد، این سباع را داده اند پس آدمی را آنچه سباع و بهایم را داده اند هست و زیادت از آن وی را کمالی داده اند و آن عقل است که خدای را تعالی بشناسد و جمله صنع وی بداند و بدان خویشتن از دست شهوت و غضب برهاند و این صفت فرشتگان است و بدین صفت وی بر بهایم و سباع مستولی است، و همه مسخر وی اند با هر چه بر روی زمین است، چنان که حق تعالی گفت: « و سخر لکم ما فی الارش جمیعا».

پس حقیقت آدمی آن است که کمال وی و شرف وی بدوست و دیگر صفتها غریب و عاریتی است و ایشان را به مزدوری و چاکری وی فرستاده اند و برای این است که چون بمیرد نه غضب ماند و نه شهوت ماند و بس اما جوهری روشن و نورانی آراسته به معرفت حق تعالی بر صورت ملایکه تا لاجرم رفیق ایشان باشد و رفیق الملاء الاعلی این باشد و ایشان همیشه در حضرت الهیت باشند: «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» و ما تاریک و مظلم و نگونسار، تاریکی بدان که زنگار گرفته باشد از ظلمت معصیت و نگونساری بدان که آرام گرفته باشد با اخلاق شهوت و غضب و هر چه شهوت وی بود در این جهان بگذاشته باشد و روی دل وی از سوی این جهان باشد که شهوات و مراد وی این جهانی باشد و این جهان زیر آن جهان است: پس سر وی زیر بود و نگونسار باشد و معنی آن که گفت: «و لو تری اذا المجرمون ناکسوا روسهم عند ربهم» این باشد و کسی که چنین باشد، با شیاطین به هم در سجین باشند و معنی سجین هر کسی نداند و برای این گفت: «و ما ادریک ما سجین» .

فصل دهم

عجائب عالمها دل را نهایت نیست و شرف وی بدان است که عجیبتر از همه است و بیشتر خلق از آن غافل باشند و شرف وی از دو درجه است یکی از روی علم، دوم از روی قدرت اما شرف وی از روی علم بر دو طبقه است: یکی آن است که جمله خلق او را تواند دانستن و دیگر آن است که پوشیده تر است و هر کس نشناسد و آن عزیزتر است، اما آن چه ظاهر است آن است که وی را قوت معرفت جمله ی علمها و صناعتهاست تا بدان جمله صناعتها بداند و هر چه در کتابهاست بر خواند و بداند، چون علم هندسه و حساب و طب و نجوم و علوم شریعت و با آن که وی یک چیز است که قسمت نپذیرد، این همه علمها در وی گنجد، بلکه همه عالم در وی چون ذره باشد در بیابانی و در یک لحظه در فکرت و حرکت خویش از ثری به علا شود و از مشرق به مغرب شود.

با آن که در عالم خاک بازداشته است، همه آسمان را مساحت کند و مقدار هر ستاره بشناسد و مساحت بگوید که چند گز است و ماهی را به حیلت از قعر دریا برآرد و مرغ را از هوا به زمین آورد و حیوانات با قوت را چون پیل و اشتر و اسب مسخر خویش کند و هر چه در عالم عجایبها و علمهاست، پیشه وی است و این جمله علمهاست که وی را از راه پنج حواس حاصل شود، بدین سبب که ظاهر است و همگنان راه به وی دانند.

و عجیبتر آن است که اندرون دل روزنی گشاده است به عالم محسوسات که آن را عالم جسمانی گویند و عالم ملکوت را روحانی گویند و بیشتر خلق، عالم جسمانی محسوس را دانند و این خود مختصر است و دلیل بر آن که اندرون دل روزنی دیگر است، علوم را دو چیز است: یکی خواب است که در خواب چون راه حواس بسته گردد، آن در درونی گشاده شود و از عالم ملکوت و از لوح محفوظ غیب نمودن گیرد تا آنچه در مستقبل خواهد بودن بشناسد و ببیند، اما روشن، همچنان که خواهد بود، و اما به مثالی که به تعبیر حاجت افتد و از آنجا که ظاهر است، مردمان پندارند که کسی بیدار بود، به معرفت اولیتر بود و همی بیند که در بیداری غیب نبیند و در خواب بیند، نه از راه حواس، و شرح حقیقت خواب در این کتاب ممکن نیست.

اما این قدر بباید دانست که مثل دل چون آینه است و مثل لوح محفوظ چون آینه که صورت همه موجودات در وی است، چنانکه صورتها از یک آینه در دیگر افتد چون در مقابله آن بداری همچنین صورتها از لوح محفوظ در دل پیدا آید چون صافی شود، از محسوسات فارغ شود و با وی مناسبت گیرد و تا به محسوسات مشغول بود، از مناسبت با عالم ملکوت محجوب بود و در خواب از محسوسات فارغ شود، لاجرم آنچه در گوهر وی است، از مطالعه ملکوت پیدا شدن گیرد لیکن اگر چه حواس به جهت خواب فرو ایستد، خیال بر جای خویش باشد، بدان سبب بود که آنچه بیند در کسوت مثالی خیالی بیند صریح و مکشوف نباشد و از غطا و پوشش خالی نبود و چون بمیرد به خیال ماند و نه حواس، آنگاه کارها بی غطا و بی خیال بیند و با وی گویند: «فکشفنا عنک غطانک فبصرک الیوم حدید» و گوید: «ربنا ابسرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا».

دلیل دیگر آن است که هیچ کس نباشد که وی را فراستها و خاطره های راست بر سبیل الهام در دل نیامده باشد که آن نه از راه حواس باشد، بلکه در دل پیدا آید و نداند که از کجا آمد.

و بدین مقدار بشناسد که علمها همه از راه محسوسات نیست، بلکه از عالم ملکوت است و حواس – که وی را برای این عالم آفریده اند – لاجرم حجاب وی بود از مطالعه ی آن عالم ملکوت تا از وی فارغ نشود، بدان عالم راه نیابد به هیچ حال.

 

ادامه دارد

 



[1] عقلا برخلاف عقل – علی دشتی ص۶۳

[2] ایران انسیکلوپیدا – محمد غزالی

[3] پایگاه اطلاع‌رسانی حوزه. نوامبر ۲۰۱۵. ۶۳

[4]  روزنامه شرق-  شماره 3266، شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۷