ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست
خفتگان را چه خبر زمزمه ی مرغ سحر؟
حیوان را خبر از عالم انسانی نیست
--- سعدی
نخستین دانشگاه هنر را افلاطون فیلسوف یونانی تأسیس کرد، واگر بخواهیم بدانیم آنجا چه خبر بوده، بهتر است تمثیل غار را بخوانیم. غارِ آموزشی در اعماق زمین قرار دارد. در آغاز کار دانشجوها و استادها جوری به زنجیر کشیده شدهاند که فقط میتوانند دیوارِ مقابل ورودیِ غار را ببینند. پشت سرشان، درست کنار ورودی، آتشی روشن است.
افرادی جلوی آتش راه میروند، برخی کوزههای گلی در دست دارند و برخی مجسمههایی را بلند کردهاند و منبع نور همچون پروژکتوری سایهی این افراد را روی دیوار میاندازد و دانشجویان و استادان بازی جالبی را تماشا میکنند. بازی؟ افلاطون از قول سقراط میگوید برای کسانی که در زنجیرند، این چیزی جز واقعیت نیست.
برای آنها که نه ورودی غار و آتش و نه افرادی که حرکت میکنند، بلکه فقط تصاویر آنها را میبینند، این تصاویرْ حقیقت به نظر میرسند. آنها باور دارند که دیوار جان دارد و روی آن، پیش چشمشان، آدمهایی با گوشت و خون، خمرههایی واقعی را حمل میکنند.
سقراط علت این فریب را پنهان نمیکند. علت چیزی نیست جز سکون، بند، زنجیر. و در نهایت، اینجاست که تمثیل غار از «سر چرخاندن» دفاع میکند، از رفتن به سوی آتش و البته از «صعودی دشوار و پرشیب» از پلهای که به بیرون غار راه دارد.
افلاطون میگوید که دانشجویان و استادان در غار امن هستند، اما این امنیت بهایی دارد. همگی در تاریکی اسیرند و نوری که مقابلشان میتابد، فریبی بیش نیست. البته که فریب میتواند زیبا باشد، بازی فوقالعادهی سایهها، منظرهای فریبنده بر دیوار. اما افلاطون بهصراحت ادعا میکند که برای کسانی که آنجا میآموزند و یادمیگیرند، حقیقت نه در مقابل چشم بلکه در چرخشِ سر قرار دارد.
آتشْ پشت سرشان روشن است، خورشید بیرون میتابد، و اسیرشدگان باید این تناقض را بپذیرند که در مقام استاد یا دانشجوی هنر، زندگی دروغینی را میزیَند. آنها نقاشی میکنند، میرقصند، طراحی میکنند، عکس میگیرند، فیلم میسازند، تئاتر بازی میکنند، کارگردانی میکنند، و چه بسا که از هنرمندان حرفهای هم بیشتر تلاش کنند و بهتر از آنها آواز بخوانند و دیوانهوارتر برقصند و بیپرواتر نقاشی کنند، اما عرقی که بر پیشانیشان نشسته، حتی اگر چون رود جاری شود، حقیقی نیست. آنها هنوز هنرمند نیستند، در حال هنرمند شدناند.
البته که این موضوع را از یاد میبرند، و باید هم از یاد ببرند، زیرا فقط در صورتی که تمام و کمال غرق این فریب شوند، ناامیدی بر آنها چیره میشود و از فریب رها میگردند. تنها در این صورت است که محرومیت پدید میآید، و با از سر گذراندن آن، تغییر آغاز میشود: گسیختن زنجیرها، رفتن به سمت آتش، عزیمت به سوی نور.
حال میرسیم به دومین تناقضی که افلاطون، رئیس نخستین دانشگاه هنر، از زبان سقراط بیان میکند. در همان لحظهای که ضرورت موجب تغییر میشود، زمانی که فردِ زنجیرشده از زندگی دروغینش خلاص میشود، خود را رها میکند. اما رهایی او را به مسیری دردناک میبرد.
پس از سالها سکون و تماشای تکرارهای بینهایت، برخاستن و سر چرخاندن برای کسی که زنجیرش را پارهکرده نیرویی بسیار زیاد میطلبد. نورِ آتش چشمانش را کور میکند. و اما پله! چه شیب تندی دارد! باید از آن بالا بروم؟ فریاد میزند «پناه بر خدایان! اگر این تنها راهی است که به هنر ختم میشود، باشد که هرگز بدان دست نیابم.»
چه تصمیمی میگیری؟ دو راه پیش رو داری. نخست: در همان زندگی دروغین بمانی، در محیط آشنا و قدیمی خودت. آتش تو را نخواهد سوزاند، در نهایت کمی گرم خواهی شد و آنچه واقعیت میپنداری، بازی سایهها، هرگز به تو نزدیکتر نخواهد شد.
دوم: از پلهها بالا بروی، مسیرت را در پیش بگیری، بکوشی از غار بیرون بروی و از مسیری صعب و خطرناک به بیرون غار برسی. آیا در این صعود موفق خواهی بود؟ آیا هرگز به مرتبهی وجود حقیقی خواهی رسید؟ بالا رفتن یا بالا نرفتن؛ مسئله این است.
در سنتهای باطنی یونان، غار نشانه دنیا بود .غار افلاطون ،غاری است که افلاطون در کتاب جمهور آن را توصیف می کند در آن افرادی هستند که دست و پاهایشان به زنجیر است و نمی توانند تکان بخورند.افراد به سمت دیوار و پشت به دهانه ی غار قرار گرفته اند.در پشت سر آنان در بیرون از غار آتشی می سوزد که نور را به سمت بالا می برد.این نور مسیری است که روح باید به آن راه بگشاید .خارج شدن آدمی از غار که نشانه ی دوری از عالم محسوسات است و سیر و صعود روح آدمی به علم شناسایی است.
تصور کنید عده ای در غاری زیر زمین زندگی میکنند.همه پشت به دهانه ی غار نشسته اند و دست و پاهای آن ها را طوری بسته اند که جز دیوار عقب غار جایی را نمی بینند پشت سر آن ها دیوار بلند است،و موجوداتی آدم گونه از پشت آن رد می شوند، و پیکره هایی به شکل های گوناگون با خود حمل می کنند و این ها را بالا بر فراز دیوار نگه داشته اند.آتشی هم در پشت این پیکره ها شعله ور است ،و سایه های لرزان آن ها بر دیوار عقب غار می افتد .پس تنها چیزی که غارنشینان می توانند ببینند همین بازی سایه هاست.این جماعت از روزی که به دنیا آمدند بدین حالت نشسته بوده اند ،از این رو گمان می کنند چیزی جز این سایه ها وجود ندارد.
حال تصور کنید یکی از این غارنشینان موفق شود خود را از بند رها سازد .اولین چیزی که از خود می پرسد آن است که این سایه ها از کجا می آیند .همین که به عقب بر می گردد و پیکره های متحرک را بالای دیوار می بیند ،به نظرت چه حالی پیدا می کند؟ابتدا نورخورشید چشم های اورا می زند.از روشنی و شفافی پیکره ها به حیرت
می افتد زیرا تا کنون تنها سایه ی آن ها را دیده بود و اگر بتواند از دیوار بالا برود و از آتش بگذرد و پا در جهان خارج بنهد ،از این هم حیرت زده تر خواهد شد.از تماشای آن همه زیبایی چشم های خود را خواهد مالید .رنگ ها و شکل ها را برای نخستین بار به وضوح خواهد دید.حیوانات و گل ها را که تا کنون تنها سایه ی ضعیف آن ها را در غار دیده بود حال به شکل واقعی خواهد دید.ولی هنوز هم از خود می پرسد این همه گل و حیوان از کجا می آیند .آنگاه چشمش به خورشید در آسمان می افتد ،و می فهمد این سر چشمه ی حیات همه ی گل ها و حیوانات است،همان گونه که آتش سایه ها را در غار پدیدار می کرد.
غار نشین نیک بخت می تواند از این هم قدم فراتر گذارد و به اطراف و اکناف برود،و از آزادی تازه یافته ی خویش بهره برد. ولی در عوض به فکر آن هایی که هنوز در غارند می افتد. باز می گردد و به آن جا که می رسد می کوشد به غارنشینان بقبولاند سایه های دیوار بازتاب لرزان چیزهای "حقیقی" است.ولی آن ها حرفش را باور نمی کنند .دیوار غار را نشان می دهند و می گویند چیزی جز آنچه به چشم می بینم وجود ندارد و سرانجام او را می کشند.
افلاطون در تمثیل غار می خواهد بگوید که فیلسوف از تصویرهای سایه وار این جهان به اندیشه های حقیقی نهان در پشت پدیده های طبیعی می رسد.و احتمالا به سقراط نیز می اندیشد ،که به دست "غارنشیان" کشته شد.چون تصورات معمول و مرسوم آن ها را بر هم زد و سعی کرد راه بصیرت واقعی رابر آن ها بگشاید .
تمثیل غار نشانگر شهامت سقراط و احساس مسئولیت او در امر تعلیم و تعلم است.
افلاطون می خواهد بگوید رابطه ی تاریکی غار و چگونگی دنیای بیرون همانند است با رابطه ی صورت های جهان طبیعی و صورت های عالم مثال . نمی گفت جهان طبیعی تاریک و غم انگیز است ، می گفت در قیاس با روشنای عالم مثل تاریک و غم انگیز است. تصویر یک منظره ی زیباتاریک و غم انگیز نیست. اما به هر حال فقط یک تصویر است.
چه زیبا جناب افلاطون معتقد بود
پدیده های طبیعی فقط سایه ای از صورت یا مثال جاودانی خود هستند .منتها آدم ها اکثر به زیستن در میان سایه ها دل بسته اند.هیچ وقت به فکر نمی افتند که این سایه ها از چه به وجود آمده است.تصور نمی کنند چیزی جز سایه هست و هرگز پی نمی برند که این ها،در حقیقت ،سایه است. و بدین قرار فناناپذیری روح خود را از یاد می برند.
آیا ایرانیان استحمار شده توسط خلفای عرب، سلطان های ترک، شاهان مغول و تیموریان و سپس در بند کشیده شده توسط صفویان خونخوار و قاجاریان خون نوش در غار بی خبری و کم خردی افلاتونی گرفتار شده اند؟ توانایی تعقل و خرد پیشگی را از دست داده اند؟ اگر چنین نیست؟ چرا ما با سابقه دو هزار پانصد ساله همراه و در کنار عقب ماندگانیم؟ اگر چنین هستیم ره کدام است و رهنما کیست و ما را تکلیف چیست؟؟؟؟