خاطره ای از جمشید آموزگار نخست وزیر سابق ایران:
غفلت جبهه ی ملی و قضیه دولت نظامی
بیش از پنج شش هفته از استعفای من و عمر دولت آقای شریف امامی نگذشته بود که یکی از دوستانم که استاد دانشگاه ملی بود ، زنگی زد و گفت : سه نفر از اعضای جبهه ملی آقایان دکتر سنجابی ، دکتر بختیار و دکتر رزم آرا، مایلند با شما ملاقات کنند . چه وقتی برای شما مناسب است ؟ گفتم : دوست عزیزم ؛ من که دیگر کاره ای نیستم. با من چکار دارند ؟
گفت : نمیدانم اما به نظر من بهتر است که این ملاقات صورت بگیرد .پس از لحظه ای تامل ، قرار ملاقات برای ساعت 6 بعد از ظعر پنجشنبه همان هفته در منزل من گذارده شد .
در روز و ساعت موعود ، در انتظار نشسته بودم ، ربع ساعتی گذشت خبری نشد .
در پی آن عقربه بزرگ ساعت از نیمه را هم گذشت ، باز هم خبری نشد . با خود گفتن لابد تغییر عقیده داده و از ملاقات منصرف شده اند. خیالات پراکنده و از هم گسسته ای ذهنم را مشغول کرده بود که زنگ در به صدا در آمد . آقابان دکتر بختیار و دکتر رزم آرا ، به درون آمدند .پس از تعارفات معمول ، آقای بختیاراز دیر آمدن معذرت خواست و گفت : سنجابی : امروز برای ملاقات با آیت الله شریعتمداری به قم رفته بود . ما منتظر مراجعت ایشان بودیم ، ولی چون نرسیدند فکر کردیم تاخیر بیش از این جایز نیست و ما آمدیم .
لحظاتی بعد بدون مقدمه گفتن و یا حاشیه رفتن ، مطالبی گفت که خلاصه ی آن چنین است : آقای آموزگار ، مملکت در یک وضع بحرانی خطرناکی ست . مردم به شریف امامی اعتماد ندارند . پس از جمعه سیاه ، اوضاع وخیم تر شده و کشور به سرعت در سراشیبی سقوط قرار گرفته . هر روز که نخست وزیری شریف امامی بیشتر ادامه یابد ، وضع بدترخواهد شد . ما پیش شما آمده ایم که برای نجات مملکت ، به عرض اعلیحضرت برسانید که که تا دیرتر شدن نشده ،شریف امامی را برکنار و دولت را به جبهه ملی واگذار کند . شاید ما بتوانیم راه حلی برای حل این بحران پیدا کنیم . من از شنیدن این گفتار صریح و بی پرده بهت زده شده بودم ، گفتم : چرا این مطلب را از طریق وزارت دربار به عرض نمیرسانید ؟
چنین پاسخ دادند : اطمینان نداریم که این مطلب را عینا به عرض برسانند ، ولی به شما اعتماد داریم . سپس پیش از خداحافظی شماره تلفنی به من داد و گفت : با این شماره در هر ساعتی میتوانید با من تماس بگیرید .پس از راهی شدن آقایان با اینکه دیر وقت بود به کاخ سعد آباد . تلفن چی صدایم را شناخت . اظهار محبتی کرد و گفت چه امری داشتید ؟ گفتم مطلبی است فوری که باید به عرض برسانم .گفت گوشی خدمتتان باشد . دقیقه ای چند گذشت که از آن سوی خط ، آوای آشنای منم در گوشم پیچید .
عرض کردم حامل پیامی هستم که نمیتوانم تلفنی به عرض برسانم .
فرمودند : شنبه صبح ساعت 9 بیائید به کاخ در شرفیابی پیام را عینا به عرض رسانید.
برای دقایقی طولانی سکوت ناراحت کننده ای فضای تالار را گرفته . سپس در حالی که طبق معمول درازای اتاق را قدم میزدند ، فرمودند : شما میدانید منظور آنها چیست ؟
عرض کردم : خیر این اولین باری ست که با من تماس گرفته اند.
فرمودند : اینها میخواهند در ایران جمهوری برقرار کنند و حالا میخواهند من با دست خودم این نقشه را عملی کنم . من که در درازای بیست و یکسال معاونت و وزارت و نخست وزیری ، هرگز چنین گفت و شنودی با شاه نداشتم ، بهت زده عرض کردم . اگر اجازه بفرمائید در این مورد از آنان سوال کنم . بی درنگ فرمودند : بله بپرسید .
در بازگشت به منزل به آقای بختیار تلفن کردم . شاید برداشت شاه برایش تازگی نداشت ، چرا که گفت : آقای آموزگارما در جبهه ملی بیست و دو سه نفر هستیم . من نمیتوانم از جانب همه حرف بزنم . این موضوع را در جاسه همگانی که فردا داریم ، مطرح خواهم کرد و نتیجه را به شما خبر میدهم . دو روز بعد چنین به من گفت : جبهه ملی مخالف سلطنت نیست . ما میخواهیم مسئولیت دولت و اداره مملکت به عهده ما باشد ، تا شاید بتوانیم این بحران ختر ناک را برطرف کنیم . سپس اضافه کرد : حاضریم نظر خود را در موافقت با سلطنت بیپرده ، صریح و روشن اعلام کنیم . تقاضای شرفیابی کردم و پاسخ بختیار را عینا به عرض رسانیدم .چهره گرفته آن روزهای شاه کمی باز شد . برای دقایقی از این و از آن و از این جا و آن جا مطالبی گفتند و در پایان فرمودند : بسیار خوب بپرسید کاندیدای آنها برای نخست وزیری کیست ؟ مرخص شدم و بیدرنگ با بختیار تماس گرفتم .
شادی بیرون از وصف او را از شنیدن فرموده شاه حس کردم . هیجان زده به من گفت :
فکر میکنم اللهیار صالح را پیشنهاد کنیم ، ولی تصمیم باید از طرف همه باشد.
ما فکر نمیکردیم اعلیحضرت به این زوری تصمیم بگیرند . حالا مشکل کار اینجاست که سنجابی و بازرگان به پاریس و لندن رفته اند و بدون حضور آنها نمیتوانیم تصمیم بگیریم .
سعی میکنم تا با آنها تماس بگیرم تا فورا برگردند .
سپس گفت : مطلب تاره یی هم پیش آمده که نمیدانم چگونه تفسیر کنم . دیروز دکتر نهاوندی تلفن کرد پس از مقدمه چنین اظهار داشت که جبهه ملی هر مطلبی دارد که بخواهد به عرض برسد ، بهتر است از طریق ایشان باشد ولی آقای آموزگار نهاوندی وجهه خوبی ندارد . در دانشگاه بسیار بد عمل کرد . ما نمیخواهیم با ایشان تماس داشته باشیم تکلیف چیست ؟
گفتم : این مطلب را به عرض میرسانم . پایان شرفیابیم غروی آفتاب و حالا اوایل شب بود . با این همه به کاخ تلفن کردم .از آهنگ گفتار چنین دریافت کردم که اعلیحضرت سرشام هستند . همه ی گفته بختیار را به عرض رساندم .
از شنیدن نام اللهیار صالح خیلی خوشحال شد ند و فرمودند : بسیار خوب هر چه زودتر خبر دهند .سپس شنیدم فرمودند : میگند نهاوندی وجهه خوبی نداره . دانستم که مخاطب دیگری حضور دارد که یکباره آوای آشنای شهبانو به گوشم رسید که گفت : کی این حرف را میزنه فرمودند : بختیار . واکنش این بود : مهمل میگه . من که بهت زده از این گفتگو گوشی تلفن در دستم بود . ناگهان بار دیگر خود را مخاطب یافتم .
فرمودند : رایط ما با جبهه ملی فقط شما هستید ، به آنها بگویید .
دو سه روزی از این جریان گذشت و از بختیار خبری نشد ...
اعلیحضرت تلفن فرمودند که چه شد ؟ پاسخی نداشتم .احساس کردم که ناراحت هستند . عرض کردم پیگیری میکنم . بیدرنگ به بختیار تلفن کردم و گفتم : شما مرا در وضع ناراحت کننده یی قرار داده ای .شما بودید که به سراغ من آمدید .شما بودید که از من خواستید پیامتان را به عرض برسانم . حالا که شاه با پیشنهاد شما موافقت کرده موضوع را به لیت و لعل میگذرانید و مرا سنگ روی یخ کرده اید . خیلی ناراحت شد .
گفت : شما نمیدانید که من با چه مشکلاتی روبرو هستم . تماس با سنجابی و بازرگان بسیار مشکل است .اغلب اوقات در محل اقامتشان نیستند . در این دو سه روز بارها سعی کردم تماس بگیرم .بالاخره امروز با سنجابی صحبت کردم .گفت کاری دارد که باید تمام کند ، بعد به تهران برگردد . گفتم ممکن است وقتی را معین کنند که من به عرض برسانم .
پاسخش چنین بود :سعی میکنم دوباره تماس بگیرم . فرادای آن روز بختیار تلفن کرد و گفت : تماس گرفتم . سنجابی میگوید کارش تمام شده ولی جا در هیچ هواپیمایی به مقصد تهران پیدا نمیکند . من که از این گفته حیرت زده شده بود، بی درنگ بسان اینکه الهام شده باشم ، گفتم : هواپیمای دولت را برایشان میفرستیم .
خیلی خوشحال شد و گفت : به اطلاعشان میرسانم .پس از این گفتگو در یافتم بی اختیار وبی اجازه وعده ای داده ام . بی درنگ به کاخ تلفن کردم و جریان را به عرض رساندم .فرمودند : خوب عمل کردید ، روز حرکت را هر چه زودتر تایین کنند تا هواپیما فرستاده شود .
مجددا با بختیار تماس گرفتم و فرموده شاه را به اطلاعش رساندم . دو سه روز دیگر گذشت و خبری نشد . من کلافه شده بودم .زمگی زدم و به آقای بختیار گفتم چه شد ؟
پاسخش چنین بود : آقای آموزگار من نمیدانم جریان چیست اما سنجابی و بازرگان آماده مراجعت و گفتگو نیستند .
خیلی متاسفم . در اینجا بود که دریافتم شکاف پر پهنایی میان یاران قدیم افتاده که به زیان همگی خواهد بود .
قطره دریاست اگر با دریاست ور نه آن قطره و دریا دریاست
با ناراحتی بیرون از وصفی جریان را به عرض رساندم . فرمودند : گفتم که اینها مقصود دیگری دارند . در ماجرا بدین ترتیب بسته شد .
بعد ها شنیدم که شاید همین غفلت جبهه ملی موجب روی کار آمدن دولت ن